Tuesday, January 24, 2006

یرما


حمیرا آزما















هوس حاملگي كرده بود. حامله شد. هوسش رو از خونِ من، از تو رگِ من، از زيرِ پوستِ من بيرون كشيده. من تماشاچي هستم.ا
صبر مي كنم تا وقتي كه حالم ازش به هم بخوره. وقتي ويارش شروع بشه. عُق بزنه، بالا بياره، بيفته به دست و پام تا براش گِلِ خيس و يونجه پيدا كنم.ا
وقتش رسيده و نورِ چشمهاش بيشتر شده، موهاش سياه تر شده، صورتش صورتي تر شده. تنش بوي نونِ تنور مي ده.ا
صبوري مي كنم براي وقتي كه شكمش باد كنه و جلو بياد. وقتي سينه هاش بزرگ و رگ دار بشه. وقتي پوست بدنش ترك خورده و راه راه بشه...ا
از شوق، صبح زود از خواب مي پرم. نفسم رو حبس مي كنم، صورتم رو مي برم جلو تا ببينم امروز ساق هاش مثل كنده ي خيس خورده ي توي آب شده يا نه؟... شايد فردا كفِ پاهاش اندازه ي متكا بشه...ا
از كم خوابي پاي چشمهام طوق افتاده، رنگم زرد شده، خوراكم كم شده، باريك شدم. حالا روي پله هاي ايوون نشسته، مثل گلابي، دارند با آفتاب همديگه رو نگاه مي كنند، و مي گذاره كه آفتاب نازش كنه، يالشو بريزه رو تنش، اما به من مي گه:ا
نبايد به تنم دست بزني، نگاه كردن آزاد!ا
مي شينم پايينِ پاهاش و تماشا مي كنم. تنش شده: رگه هاي بارونِ پشتِ شيشه، شده پوستِ ترك خورده ي شاخه هاي گيلاس.ا
يه پله مي رم پايين و از پايين تر تماشا مي كنم:ا
با ساقه ي برنج، با حوصله، روي ماسه نقاشي شده.ا
يه توله ببر اون توئه، كه هاشوراي سياه و سفيدش بعضي جاهاش گوريده به هم.ا
ا... نبايد به تنم دست بزني، نگاه كردن آزاد!...ا
نگاش مي كنم. پلكهام خمار مي شه و پايين مي افته. گريه م مي گيره. سرمو مي ذارم رو پاهاش. دستشو مي بره توي موهام و آروم چنگ مي زنه و خودش يه جاي دوره. جايي كه مالِ اونه و... هوسش!ا