Monday, November 21, 2005

برهنگی


چزاره پاوزه
ترجمه: هرمز شهدادی

الفبا
امیر کبیر











بر سر نهری برگشتم که نخستین بار زمستان پارسال دیده بودم. اکنون هوا داغ بود و ، بالطبع ، به فکر افتادم لباسهایم را در آورم و برهنه شوم. جز درختان و پرندگان هیچ چیز نمی توانست مرا ببیند. نهر از صخره ای در دامنه ی تپه ای بیرون می زد و میان کناره های بلند جاری می شد. هر کس اگر تنی داشته باشد ، می داند که به آسمان نمایاندنش چه مطبوع است. حتی ریشه هایی که از کناره های بلند بیرون زده بودند عریان بودند.ا

در آبگیر ، کاملا گسترده ، غوطه خوردم ، می توانستم درست ته آن را لمس کنم. آب در اثر تماس با زمین گرم بود و بوی خاک می داد. دوباره و دوباره غوطه زدم ، آنگاه خود را بر علفها فرو افکندم تا بگذارم خورشید سراپایم را ، در حالی که قطره های درخشان مثل عرق روی پوستم می چکید ، بسوزاند. بالای سرم ، میان نوک درختان می توانستم آسمان را ببینم ، که مثل آبگیر خالی دیگری به نظر می آمد. تا شب آنجا ماندم.ا

چند روز است که ، هر بعدازظهر را برهنه در آفتاب گذرانیده ام ، روی علفها یا برلبه ی آبگیر پرسه زده ام. گاهی ، هرچند در واقع به ندرت ، وقتی خود را آب چکان و خیس بر علفها می اندازم همه ی شعور بدنیم را از دست می دهم. این اصلا شبیه احساس رنجش و عجزی که معمولا در بچگی داشتم نیست ، وقتی که مجبور می شدم لخت شوم و حمام کنم. اکنون لباسهایم را با حرکتی دیوانه وار بیرون می کشم ، با قلبی که تند می زند مشتاق یافتن دوباره ی خویشتنم ومشتاق دوباره پدیدارشدنم. درعین حال، نگرانی خاصی داشته ام که مبادا چیزی اتفاق افتد و تنهایی مرا برهم زند ، که یعنی بایست چنان رفتار کرده باشم که گویی آماده ی دیده شدن بوده ام.ا

منظورم مردم نیست. در راهم به سوی نهر از پهلوی کشتزارهایی می گذشتم که مردان و دخترانی در آنها سرگرم درو بودند ، اما قابل تصور نبود که یکی از آنان در این حفره ی در زمین که گرداگردش را بوته ها و کناره های سراشیب احاطه کرده اند ، به سروقتم بیاید. جزئیترین حرکت بلدرچین یا مارمولکی را می توانستم بشنوم و به این ترتیب همیشه بموقع آماده باشم که خود را بپوشانم. ناآرامیم از علتی دیگر ناشی می شد و آن را کاملا خالی از لطف هم نمی دیدم. وضع عریانی کامل من ، هر بار که صورت می گرفت مرا گیج و حیران می کرد ، گویی چیزی با اهمیت بسیار بود که من در این جا بیفکرانه به دست می آوردم. هر بار که به بیرون حفره شلنگ برمی داشتم ، و به یاد داشتم که پشت گردنم را بپوشانم ، می دانستم خورشید چشمهایش را بر من دوخته است و هر پاره ی تنم را از سر تا پا می کاود. چه تفاوتی بین من است و سنگ ، تنه ی درخت یا کرم درختی خالدار ، جز این فقط و فقط اضطراب ذهنی که وقتی به موقعیت می اندیشم احساس می کنم. اکنون آب و آفتاب به میل خود با من رفتار کرده اند و حجابی بر من انداخته اند. حتی در این حجاب به گمانم می فهمم که طبیعت عریانی انسان را تحمل نخواهد کرد و هر کار از دستش برآید می کند تا بدن را همان گونه جذب کند که مرده را. گاهی به سرم می زند که باید شب و روز در این مکان بمانم. آنوقت به جای آن ، روزها می آیم و همه ی لباسهایم را بیرون می آورم ، در برابر انگیزه ی ماندن مقاومت می کنم اما در عین حال خویشتنم را ، با لذت هر چه بیشتری که بتوانم ، در معرض نگاه خیره ی طبیعت قرار می دهم. کنار آبگیر حفره ای است که در آن علفهای بلند می روید ، همیشه باتلاقی است ، همیشه در سایه است. گاهی به آنجا می روم که سر و گوشی آب بدهم. علف تا کمرم می رسد ، پاهایم در لجن است ، اما من در پی خنکی نیستم. به آنجا می روم که پنهان شوم و در لحظه ای نامنتظر بیرون بیایم ، حتی برهنه تر از آنچه که پیش از رفتن به آنجا بودم.ا

صدای تیز نغمه ی پرندگان فراز سرم به من می گوید که آنها هیچگونه توجهی به من ندارند. همه چیز چنان می گذرد که گویی من اصلا اینجا نیستم. از ته این حفره که به بالا نگاه می کنم ابرهای گذران را می بینم و می بینم که نوک درختان چگونه خش خش می کنند ، گویی گردابی میان من و آنهاست. ته اینجا ، باد به من نمی رسد. به محض آنکه خود را فرو می اندازم شهر و حومه ی شهر را از یاد می برم. افق من تا حدود باریک آبگیر کوچک شده است. به بطالت ، اما با حیرت ، پروانه ای یا تنه ی درختی را می نگرم و در همان حال با تنم نبضان خاکی را حس می کنم که بر آن دراز کشیده ام. طی وقفه هایی سایه ی ابری از رویم می گذرد و آنگاه هوا خنکتر می شود. گیاهان که در آفتاب درخشان تقریبا ناپیدا هستند به وضوح به جنگلی کوچک می مانند. آنها انعکاسهاشان را در آب می بینند ، رنگهاشان ملایمتر شده است ، با اینهمه به نگاه اول تشخیص دادنی است. پس ، می ایستم و خود را تکان می دهم. من به لختی تنه ی درختی زیر پوسته اش ، به خنکی و تازگی هوای گرداگردم هستم. می بینم که آسمان پشت درختان نیز لخت است ، لخت و آرام.ا

سایه ها بیشتر می شوند و من به بیشه یا آب راکد می نگرم ، اما نمی توانم آنچه را می بینم یا می اندیشم بیان کنم. کلمه های گویا اینهاست: "علفها" ا، "ریشه ها" ، "سنگها" ، "لجن" ، شکوه اینهمه - هیچ کلمه ی دیگری گویا نیست - اما تنم آنها را نمی پذیرد. تنم خواهد گفت ، به درون علف ، به درون سنگ فروشو ، اما این کافی نیست. این حفره در زمین جادویی بی نام دارد. برای اینکه کسی آن را دریابد باید در اطرافش گام بردارد ، آن را حس کند ،آن را لمس کند. من باید حسابی جلوی خودم را بگیرم که در ریشه ها چنگ نزنم و چهار دست و پا خود را به میان بیشه ، به میان بوته های خاردار و تنه های سبز درختان ، بالا نکشم و در اطراف راه نروم. به جای اینهمه ، خود را با کشف کردن تمامی آنچه درباره ی تن خودم می توانم ، قانع می کنم.ا

اگر هنگامی که تازه خود را ، خیس و آب چکان ، فرو افکنده ام ، کسی سربرسد ، گمان نکنم که به خود زحمت جنبیدن بدهم. من به تنبلی یک کنده ی چوبم. آب و آفتاب ، هر دو دست اندر کارند و هر چه بیشتر از فعالیتم می کاهند. آنها تصور می کنند می توانند از این طریق مرا از میان بردارند ، مرا بپوشانند ، اما نمی دانند که به جای اینهمه مرا بیش از بیش مثل یک حیوان می سازند. آنها تنم را آن گونه سفت و سخت می کنند که قابلیت عمل کردن برای نفس خود را دارد. وقتی ، سراپا پوشیده از عرق ، به اینجا می رسم ، محسور این فکر جنون آسا هستم که خویشتنم را پا تا به سر لجن پوش کنم. لجن را مشت می کنم و به همه جایم می مالم. بعد در آفتاب دراز می کشم تا لجن خشک شود. (این نیز روش دیگر پوشانیدن خویشتنم است.) به این ترتیب ، وقتی همه ی لجنها را شستم ، بگمانم از آب برهنه تر از همیشه بیرون می آیم.ا

هر وقت آبگیر تقریبا راکد است و آب با خزه و لعاب حلزون پوشیده شده است ، راضیم ، برای آنکه تمیزتر بیرون آیم ، شلنگ بردارم و به آب زلالتر برسم. جایی زیر سطح آب چشمه ای است. آب آن گزنده و سرد است. می کوشم به پشت در گل غلتان یا مثل وزغ زیر ریشه هایی که روی آب معلق اند ورجه ورجه کنان ، چشمه را بیابم. لجن و لعاب خزه بلافاصله گل آلود می شود و تمام طول بعدازظهر هم کافی نیست که دوباره زلال بشود. آدم می تواند بگوید خورشید سوزانترین شعاعهایش را روی این حفره متمرکز می کند. به نظر می آید که آسمان در گرما موج برمی دارد. اکنون آب ، که تیره است ، نمی تواند چیزی را منعکس کند. به هنگام بیرون آمدن هنوز حس می کنم عرق آلودم ، پوشیده از قطره های آب که از سینه ام به جانب رانهایم سرازیر می شوند.ا

پس از آب تنی هایی نظیر این ، بوی باتلاق و لجن تندتر است. حفره ی خفته در آفتاب می پزد. خش خشها هست ، جنبشهاست ، یک یا دو شلپ شلپ است ، و نغمه ی پرندگان. گویا از نا کجا آباد آمده اند ، اما بیش از سه قدم دور از من نباید باشند. در چنین لحظه ای است که از یاد می برم برهنه ام. چشمهام را می بندم و همه چیز ، حومه ی شهر ، میوه ها ، کناره های شیب دار ، حتی کسی که بگذرد ، همه باید یکی باشند ، همه از این پس شخصیت خاص خود را ، هستی خود را و فضای زنده ی آن سوی درختان را آشکار می کنند. همه چیز عطر خاص خود ، مزه ی خود ، فردیت خود را داراست. اینهمه به حالی که دراز کشیده ام و در آفتاب می پزم ، درون ذهنم می آید و می رود. چرا باید اگر کسی بیاید بجنبم؟ا

اما هیچ کس نمی آید. ملال می آید ، گرچه ، در حقیقت می آید. آفتاب را ، آب را ، جذب می کنم ، اندکی پرسه می زنم و روی علف می نشینم ، به گرداگردم نگاه می کنم و نفس عمیق می کشم. به آب برمی گردم ، اما هیچگاه هیچ چیز اتفاق نمی افتد. اندک اندک سایه ی درختی پهن می شود و جایی را که من دراز کشیده ام می پوشاند. طراوت دیگری آغاز می شود تا حفره را پر کند ، لجن و مرگ بیشترمی شود. اکنون می توانم آن را همان طوری استشمام کنم که بوی تن خودم را که بزرگتر و برهنه تر به نظر می آید. هیچ کس نمی آید ، اما چرا نمی توانم بروم؟ا

نخستین باری که این فکر وسوسه آمیز به کله ام زد احساس وحشت کردم اما بزودی از این حس به خودم خندیدم. حالا ، برای رهانیدن خودم از طعم و بو ، از کوره راهی که پایین آمده بودم تا به آبگیر برسم ، به بالا می دوم و میان بوته های کوتاه ، جایی که علفها مسطح اند ، می ایستم. دیگر به هیچ مانعی میان خویشتنم و حومه ی شهر آگاهی ندارم. می توانم آن سوی درختان جلگه ای را که در آن گندمزارها خفته اند ببینم. خویشتنم را روی علفها فرو می افکنم ، به پشت دراز می کشم تا رو در روی آسمان در آخرین پرتوهای خورشید در حال غروب قرار گیرم. از هیچ تماسی ، حتی با ته ساقه های گندم ، نمی ترسم.ا

اکنون درو تمام شده است و کشتزارها متروک شده اند. از هر راهی که بروم ، هرگز به کسی برخورد نمی کنم. آبگیر چشم به راه من است و من سوگوار روزهای رفته ام. به خطر کردنش می ارزید.ا

مردمی را به نظر می آورم که در رودخانه ی پو آب تنی می کنند ، مخصوصا زنانی که تصور می کنند وقتی لباسهاشان را درآوردند و لباسهایی دیگر پوشیدند ، عریانند. روی سیمان یا ماسه بالا و پایین می روند ، به یکدیگر علامت می دهند ، به همان گستاخی زیر چشم به پشت سر نگاه می کنند و پچ پچ می کنند که گویی در اتاق پذیرایی هستند. آنگاه خودشان را به رخ خورشید می کشند ، بعضی هاشان بندهای پستان بندشان را از روی شانه ها به پایین می لغزانند تا یک کف دست دیگر آفتابسوختگی به دست آورند. همه شان لباس می کنند و در جستجوی دوستانشان به اطراف می نگرند ، اما هیچکدامشان آنچه را در ذهن دارند به کلمه درنمی آورد - اینکه تنهاشان با تنهای سایر مردم خیلی فرق دارد. آنان شهامت گردآمدن گروه به گروه را دارند اما آن چیزی را ندارند که برای انجام دادن کاری لازم است که تمامیشان می خواهند کرده باشند.ا

طی چند روز گذشته از گلگشت زدن در کشتزارها ، زیر چشمهای مردان و زنان ، دروگرها و ورزوها حظ برده ام. همولایتی های خوبی که فکرشان را به این که من به کجا می روم مشغول نمی کنند. هر لحظه یکی از آنان می توانست به منظور شستشو یا فرونشاندن تشنگی بر سر نهر من بیاید و میان خاربوته ها تن مرا ، سیاه سوخته ، کشف کند. مردمی مثل اینان ، اگر به فکر آب تنی بیفتند ، بیدرنگ لباسهاشان را بیرون می آورند. شاید ، گرچه ، آنان هیچگاه آب تنی نمی کنند مگر به صورتی که زمان بچگی می کرده اند. من از بغل بافه های گندم گذشتم و دیدم که گوشها قهوه ای سوخته بودند ، و براستی با تن من رقابت می کردند. دروگرها را دیدم که دستهای قهوه ای قویشان را دراز می کردند ، پشتشان را خم می کردند ، و دستمالهای قرمزشان به اهتزاز درمی آمد. همه ی قسمتهای نپوشیده ی تنشان رنگ تنباکو است. پیراهنها و شلوارهاشان مثل پوست تنه ی درخت خاکی است. مردمی این چنین نیازی به عریان شدن ندارند. آنان عریان هستند ، وقتی که میانشان راه می روم لباسهایی که پوشیده ام بر من سنگینی می کند. احساس سرور ورزوی را دارم که برای نمایش آراسته باشندش. ایکاش آنان می دانستند که در زیر لباسها من نیز به سیاهی ایشانم.ا

اتفاق افتاد! دست کم یک زن راز مرا می داند. برای شستن خاک چسبیده به تنم به درون آب رفته بودم. دستهایم دوسو باز به پشت شناور بودم ، به آسمان شفاف می نگریستم ، به هیچ چیز اصلا فکر نمی کردم. راست شدم ، روی ته لجن آلود آب لغزیدم و خم شدم تا وقتی زنی از کنار حفره ی من عبور می کند خود را به آب بزنم. بلند قد بود ، زنی شوهردار با دسته ای ترکه های پربرگ بسته به کمر. بی کوچکترین اثر تعجب یا توجهی به جانب من می آمد. مرا دید که دستهایم در آب ، به پیش خم شده ام ، آنگاه به طرف خاکریز رو کرد ، و هنوز بسته اش را با خود می برد. صدای برهم زدن آب چشمه ای را شنیدم که او برهم می زد ، سپس میان بوته ها ناپدید شد. پاهاش لخت بود. گرده ی عضلانیش را دیدم که میان بوته ها در آفتاب دوباره پدیدار شد وبعدا صدایش را شنیدم که مشغول شاخه جمع کردن بود.ا

از کوره راهی پایین آمده بود که من وقتی به بالا می دویدم تا خود را روی علفها بیندازم از آن راه می رفتم. او باید از آن بالا مرا دیده باشد ، و با این حال راهش را به آرامی ادامه داده است ، بی آنکه حتی نگاهی دزدانه هم در حین عبور بکند.ا

راست در آب ایستاده ، برهنه ، به صدای پایش گوش دادم که در دوردست می مرد. به یقین من بیش از او تکان خورده بودم. قطره های آب از پوستم سرازیر بودند. بیرون رفتم تا خود را خشک کنم و هنوز باور نمی کردم که واقعا اتفاق افتاده است. چگونه بود که نشنیده بودم او می آید؟ صدای پای زن با صدای پای مرد متفاوت است ، اما در آن لحظه به این فکر نمی کردم. به نحوه ی نگریستن او به خودم فکر می کردم ، نگریستنی بدون سرخ شدن یا هر نوع کنجکاوی ، گویی امری طبیعی روی می داد. اگر مکث کرده بود ، یا با لبخندی با من سخن گفته بود ، قضیه بکلی تفاوت می کرد. در آن صورت من می بایست خودم را می پوشاندم و شاید حتی به او دست می زدم. در هر دو صورت نباید این طور آشفته می شدم. با اینهمه او جوان بود ، زیرا در این قسمت جهان ، زنان شوهردار زیبائیشان را زود از دست می دهند.ا

سرمای شب می آمد و من بیش از همه احساس برهنگی می کردم. فکرم متوجه چشمهای آن زن می شد. آفتابسوخته هم بود. آیا همه ی بدنش خرمایی رنگ بود؟ به یقین احتیاجی نداشت باشد. این مهم نیست. آنچه واقعا برای او مهم است سلامت بودن است و زاییدن بچه های سالم و قوی. هرچقدر آفتاب بخواهد ، وقتی که در هوای آزاد راه می رود به دست می آورد. همین خورشید است که مزرعه ها و میوه ها را می رساند ، چون اینجا همه کس شراب می نوشد. انگورها رنگ را تیره می کنند ، حتی وقتی زیر برگ پوشیده شوند. مسئله ی مهم ، تشخیص دادن این است که زیر هر پوست وجودی جسمانی است.ا

او دامنی تیره رنگ روی ساقهای قویش پوشیده بود و بی اعتنا به قلوه سنگها یا ریشه های مزاحم می رفت. هنوز می توانم او را ببینم که مصممانه به درون بیشه قدم می گذارد تا شاخه های درختان اقاقیا را جمع کند که اینقدر فراوان در اینجا می رویند. آنها از کناره های سراشیب خاکریز معلق می شوند و ریشه هاشان بیرون می زند. به نظر من آنها به جهان زیرین و به آسمان برین زل زده اند. اینجا قسمت پنهان بیشه است که با سایه های تاریکش ، با ژرفاهای مه آلودش ، حواس را می طلبد. حالا زن باید از اینجا بسیار دور شده باشد. روبرویم برآمدگی لختی از سنگی رگه دار می بینم که به من می گوید بیشه فردیت خود را داراست ، همان طور که تمام حومه ی شهر چنین فردیتی دارد، برهنه وحقیقی نسبت به نفس خود، با خاک پوشیده شده است که به نوبت خود با چیزهایی پوشیده شده است که می رویند ، همان طور که همه ی ما چنین هستیم. پوستم را که هنوز گرمای خورشید را نگه می دارد لمس می کنم و خوشحالم که زن مرا دید.ا

در راه بازگشت به خانه برای گپ زدنی سر چهارراه می ایستم که تقریبا همیشه کسی با حرفی گفتنی آنجا هست. دیروز مارکینو را دیدم و به او گفتم کجا بوده ام. گفت "من هم باید برای آب تنی به آنجا بیایم". مردی است با ظاهری غمگین و با ریشی به بلندی دو انگشت و چشمانی سخت ، اما آنقدر مودب که از من نخواهد به همراه من بیاید.ا

به من گفت فردا می خواهد برای شنا کردن به جایی که می شناسد برود. آنجا جریان رودخانه پهن می شود و دریاچه ای درست می کند و همیشه آب روان هست. گفت "اگر می خواهی بیایی؟..." من این مشکل را پیش کشیدم که هیچ لباسی نمی پوشم. جواب داد "خودت بهتر می دانی ، همراه من احتیاجی هم نیست."ا

همان شب به محلی رفتیم که او درباره ی آن برایم حرف زده بود ، جایی که رودخانه تبدیل به دریاچه ای می شد و ساحلهایی شنی داشت و شاخه های بید که خورشید آنها را فرو کوبانده بود. در این وقت روز جوانها همه در مزارعند. لباسهامان را بیرون آوردیم و در گوشه ای سایه نهادیم ، آنگاه وارد آب شدیم. آب ، گرچه پر از ماسه ، اما نقره ای و نوازش کننده بود. مارکینو با ضربه های نیرومند شنا می کرد ، حال آنکه من در همان جا که بودم ماندم ، شناور و خیره به آسمان. در آن لحظات من هنوز به حومه ی شهر فکر می کردم ، به نوک درختان و زندگانی که در آنجا می گذرد.ا

وقتی از آب بیرون آمدیم ، فرصت بهتری برای نگاه کردن به مارکینو داشتم. او باید هنگامی که در این فصل در مزرعه کار می کند نیم برهنه باشد ، چون تنها پوست کم رنگی که داشت روی شکم و رانهایش بود. پرمو بود ، پوشیده از موهای طلایی نرم که روزهای چله ی تابستان سفیدشان کرده بودند. وقتی روی ساحل راه می رفت و خود را تمام قد به روی ماسه می انداخت کاملا آرام بود. نگاه خیره ام را از او برگرفتم.ا

ضمن صحبت درباره ی موضوعهای گوناگون دوباره به درون آب رفتیم تا خنک شویم. مارکینو حرف زدن از این و آن را به من واگذاشت و هر بار پس از مکثی با آسودگی پاسخی می داد. گاهی او حرف می زد ، درست وقتی که من درباره ی چیز دیگری فکر می کردم. من از عضلات گره خورده ی سینه اش خوشم می آمد ، که حتی هنگامی که نفس عمیق می کشید حرکت نمی کردند.ا

گفت که من باید مدت زیادی را صرف حمام آفتاب کرده باشم که اینقدر تیره ام ، تقریبا سیاه. جواب دادم "این رنگ را موقع کارکردن به دست نیاورده ام ، ترجیح می دادم تو باشم تا خودم و به ترتیبی که تو از نور آفتاب رنگ گرفته ای ، می گرفتم. مهم این است که همه جای بدن سوخته رنگ باشد. وگرنه بعضی وقتها آدم چه شکل مضحکی پیدا می کند!" به بطالت حرف می زدیم و گردنهامان را روی پشته های کوچک ماسه تکیه داده بودیم. پس از لحظه ای او حرف مرا پذیرفت و جنبه ی مضحک قضیه را دید. یک دودقیقه ای دیگر فکر کرد و ادامه داد "وقتی آنان به این نکته می رسند ، این آفتابسوختگی ما نیست که درباره اش فکر می کنند."ا

در چشم ذهنم زن را که از میان جنگل می آمد می پائیدم. این فکر به سرم زد که مارکینو جفت مطلوبی برای او خواهد بود. حس کردم خیلی دلم می خواهد به او بگویم ، اما چگونه می توانستم؟ مارکینو نخواهد فهمید. مشخصه ی او است که درباره ی چیزهایی نظیر این فکر نکند.ا

به حفره ام نزدیک می شدم که به میان درختان بالای خاکریز در غبار گرم رسیدم ، کوره راهی را که زن از آن رفته بود پیش گرفتم و محتاطانه به راه افتادم. هر نوع حومه ی شهر بسی دوراز ساده بودن است. فقط فکر کن چند آدم باید از این راه آمده باشند تا چنین مسیری را ایجاد کنند. هر کناره ی نهر ، هر نقطه ای در بیشه ، باید چیزی دیده باشند. هر مکانی نام خاص خود را دارد.ا

از درون شکافهای برگها ، مثل پنجره های کوچک ، به آسمان نگاه می کنم. زیر آن تپه و زمین مسطح ، هر دو با فرش کشتزار خود قرار دارند. لطف ملایم آنها اشارتی به کار و عرق ریزی دربردارد ، فضایی دارد که تمامی بیشه و گوشه های کشت نشده ی آن را در خود می گیرد ، برهنگیشان را آشکار می کند. در اینجاست ، در مکانهای مشجری نظیر این ، که اغلب با درختزار یا سنگی خاص مشخص شده است ، که زمین برهنه خفته است و هویداست.ا

لحظه ای بر حاشیه ی درختان مکث می کنم. اینجا کشت شروع می شود و کار دشواری که مستلزم آن است. چند درخت اقاقیا و توسه ، معلق برصخره ای که نهر از آن سرچشمه می گیرد ، به منظره فضایی وحشی و دست نخورده می دهد. بیش از این نمی توانم جلوتر بروم ، زیرا برهنه ام. این بار می فهمم که چرا برای لباس درآوردن آدم باید به زمین کوچک صاف کنار نهر برود ، و هم می فهمم که چرا همولایتی ها وقتی برای کار و پوشانیدن مزرعه می روند ، لباس می پوشند.ا

به این علت است که آن زن این اندازه آرام به من نگریست. می دانست من پنهان شده ام ، شیئی تزیینی در نفس خود. دیدن تن من بیشتر مثل دیدن تن خودش بود. نمی دانست من به فکر رفتن به جانب مزرعه بودم. هر چیزی در روستا نامی دارد ، اما نامی برای عملی مثل عمل من نیست. و نه او و نه مارکینو ، اهمیتی به آن نمی دادند.ا

این بار خورشید ، حتی در اینجا ، در حال غروب کردن بود. می شنوم که علفهای اطراف موج برمی دارند ، صدای خش خش ایجاد می کنند. پرندگان از کنارم می پرند ، زمزمه ای عمیقتر زمین و آسمان را خاموش می کند. زمین لخت به نظر می آید ، اما نیست. در همه جا مه برپا می شود. بوی عرق را فرومی پوشاند و پناه می دهد. متحیرم که کجا در سراسر جهان ، حفره ای ، ساحلی ، تکه زمینی کوچک هست که هنوز زیر و رو نشده است و با دستها شکلی دوباره نگرفته است.همه چیزبرچسب مشاهده ی بشری، زبان بشری را برخود دارد. باد از کشتزارها مثل نفسی آرام می وزد ، اما به حفره ی من نمی رسد که در آن آب ، لجن مایع و بوی عرق همه با هم راکد ایستاده اند و حرفی برای گفتن به من ندارند. با اینهمه هر روز من زندگی را در اینجا می یابم ، اما بعد کاملا گسترده و تقریبا سیاه دراز می کشم ، مثل مردی مرده.