Thursday, October 06, 2005

پاتیناژ


شاهین مجتبی پور















آروم تر... بي وزني تون بايد ديده بشه. حركت هاي پيچ در پيچ بدن هاتون تو همديگه ، شكل هاي منحني و شكسته... بايد حس بشه. جزئيات بايد براي صندلي آخر هم معلوم باشه. بايد همه رو به وجد بياريد. بايد اونقدر اصيل و با وقار همديگه رو بغل بگيريد و دور هم بچرخيد ، كه جمعيت دست به چونه رو به حسرت بندازيد. بايد به همه اون هايي كه دور تا دورتون نشستن و محوتون شدن فخر بفروشيد. وقتي مي رقصيد ، بايد باور كنيد از همه بهتريد ، جلوتريد.ا


اينجا شهر برف و يخه. يكي از چند تا شهر بزرگ دنيا كه تقريبا" تمام سال برف داره. برف و كوران از پاييز شروع مي شه و همين طور هست ، تا بهار كه هنوز از سرماي زمستون پشت سرش حسابي خنكه. همه غرولند مي كنن و به برف و ابر و آسمون و خدا فحش مي دن. ولي تا به حال كسي لا اقل به خاطر سرما از اينجا نرفته. بالاخره سرگرمي هاي خودشون رو هم دارن. خوش گذروني هاشون تو شب هاي طولاني سال ، يعني بيشتر سال. تا صبح اونقدر مي رقصن و مي خورن كه ديگه هيچي از سرما نمي فهمن. دو تا دو تا و چند تا چند تا دراز مي كشن. بلند بلند مي خندن و با هم شوخي هاي آنچناني مي كنن. بيشترين چيزي كه دارن اوقات فراغته. آقاي شهردار دستور داده تيكه هاي بزرگ يخ رو از يخچال هاي بيرون شهر بيارن و جلوي خونه ها بذارن. يه عده تو كوچه ها و باغچه هاي بزرگ خونه ها مشغول تراشيدن بلورهاي بي شكلند ، يه عده ديگه هم تو ميدون هاي اصلي شهر دارن از آثار هنري شون پرده برداري مي كنن ، خبرنگارها هم تمام روز ميون دست و پاشون مي لولن و گزارش مي گيرن... همه جا پر مجسمه هاي يخي كوچيك و بزرگه... ورزش محبوبشون پاتيناژه ، اگه براي اون ها فقط يه ورزش باشه. هر هفته و هر ماه رو درياچه هاي يخ زده و پيست هاي بزرگ سالن هاي ورزشي برپاست. مي شه مطمئن بود هيچ شهر ديگه اي تو دنيا نمي تونه اين تعداد رقاص پاتيناژ اون هم از نوع حرفه ايش رو داشته باشه... يه چيز جالب ديگه اين شهر كه تو همچين سرمايي عجيبه ، برهنگي مردمشه كه خيلي وقته جزو آداب و رسومشون شده. هرچند كه بعضي ها هنوز اهل آداب و رسوم نيستن.ا


من هم يكي از اون هام ، از خوش ترين هاشون. به نظرم مياد هيچ آرزويي ندارم. فكر مي كردم همچين چيزي هيچ وقت ممكن نباشه. آدم بالاخره هميشه يه چيزي مي خواد. كه بيشتر وقت ها هم خيلي گنده س. خيلي وقت ها فكر مي كنم اگه خدا يه دفعه جلوم ظاهر شه و بگه چه آرزويي داري همين الان برآورده كنم ، با پررويي ، جدي و مطمئن بگم هيچي. بقيه هم همين فكر رو مي كنن. كه من واقعا" خوشم. يه دختر شاد. خوشگل و خوش اندام و البته يه خرده هم خويشتن دار. هنوز هفده سالم پرنشده تو شهر خودمون از بهترين هاي پاتيناژم. شايد هم بهترين. همه مي گن انگار اندام اين دختر آفريده شده براي پاتيناژ. انگار از مرمر تراشيدنش. ولي بين من و اون هرزه هاي بيكار تو خيابون ها با اون ادا و اطوارهاي احمقانه شون خيلي فرق ها هست. من هر يكشنبه مي رم كليسا. هر هفته هم اعتراف مي كنم. پيش پدر ژوزف. بايد حواسم به خودم باشه.ا


اسمم سيلوياست. اينكه تو همچين شهر بزرگي بهترين رقاص پاتيناژم ، عين حقيقته. دارم براي مسابقات آخر سال آماده مي شم. پسري كه چندساله داره بامن مي رقصه و قراره توي اين دوره هم باهام باشه ، تمام سعي شو مي كنه تا پا به پام جلو بياد. فرانسوا. يه سال تمامه كه داريم تمرين مي كنيم. آشنايي مون برمي گرده به خيلي وقت پيش. وقتي هنوز درست و حسابي خودمون رو هم نمي شناختيم. با هم بزرگ شديم. هيچ كدوم خواهر يا برادري نداشتيم و اونقدر با هم بوديم و هستيم ، كه هر آدمي رو به حسودي بندازه. فرانسوا شايد حتي با انضباط تر از من باشه ، با اون صورت رنگ پريده ش كه هرچقدر از نزديك تر ديده بشه ، معصومانه تره. خيلي وقت ها مي شينم و فكر مي كنم. به رابطه مودبانه م با فرانسوا. به اينكه ما تو همچين شهري به دنيا اومديم و نفس كشيديم ، جايي كه سرگرمي هاي زير شكمي ، از هر نوعي باشه نه جرم به حساب مياد نه ضد دين و اخلاق ، اون وقت تمام مدت اين سال ها و به خصوص چند سال آخر ، با وجودي كه هر دومون ديگه بالغ شده بوديم ، حتي يه بار هم رابطه واقعا" جنسي با هم نداشتيم. من فرانسوارو باعث اين قضيه مي دونم ، اما نه ناراحتم نه بي تفاوت. فكر مي كنم دليلش سرد بودن فرانسوا باشه. اين قضيه آروم آروم داره رابطه مون رو خراب مي كنه ، طوري كه اين اواخر فرانسوا كمتر خونه ما مياد.ا


بايد سكست رو محدود كني. هيكلت از همه چيز مهم تره. خيلي مواظب باش. جزئي از حرفته. پاتيناژ يعني اندام بي نقص. دور و برت رو خوب نگاه كن ، اكثر دخترها يا كپل هاشون گنده ست يا سينه هاشون شل و وله. بيست سالگي معلوم نيست چه ريختي باشن. رقاص هاي حرفه اي هميشه يه جدول دقيق براي برنامه هاي سكسيشون دارن. خب آره ، من هم يه زنم. واقعا" هيچي به اندازه خوابيدن با مردها آدم رو سرحال نمياره. ولي تو هدف داري. بايد تا حد ممكن جلوش رو بگيري ، يا لااقل به هر تله اي دم ندي.ا


بايد... بايد... بايد... هر روز حساسيتش رو من بيشتر مي شه. بعيد نيست بگه از فردا با هر كي خواستي بخوابي اول بيارش پيش من چكش كنم. شايد قوه جنسيش از حد مجاز جدول بالاتر باشه. ناف اين خانوم والري رو بايد با يكي از ديكتاتورها بريده باشن. فكر مي كنه دستور دادن مهمترين وظيفه شه. موفق ترين مربي پاتيناژه. هر سال معروف ترين باشگاه و بالاترين دست مزد مال اونه. خانوم والري دقيقا" چيزيه كه مي خواد من هم باشم. تناسب اندامش معركه ست ، بي نهايت معركه. برعكس صورت تقريبا" زشتش. هيچ اصراري هم نداره شماره سينه و كمرش رو به رخ كسي بكشه. هميشه گشادترين مدل لباس رو مي پوشه ، تو همچين جاي سردي ، حتي تمام سه ماه زمستون. اگه كسي اونقدر باهوش باشه كه بتونه از روي اون قواره هاي روهم افتاده بدن پرپيچ و تابش رو حدس بزنه ، بايد تا اينجا دنبالش بياد و وقتي لباس هاش رو مي كنه و داره روي پيست ريزه كاري هارو به ما ياد مي ده ، بشينه با لذت و حسرت تماشاش كنه. خانوم والري از يه اعجوبه خيلي بيشتره. تمام فكرش بردن مسابقات سال پاتيناژه. مي خواد اين رو تو مغز من و فرانسوا هم فرو كنه كه قهرماني مهمترين مسئله زندگي مونه. اگه براي خانوم والري پيروزي حكم مرگ و زندگي رو داره ، براي من فقط هيجان انگيزه. براي فرانسوا تقريبا" بي اهميت. يه مسابقه مثل تمام مسابقه هاي قبلي. اما بابا ومامان،ا وقتي تازه هفت هشت ساله شده بودم ، با فكر و خيال هاي ديگه اي آوردنم پيش اين خانوم. مي خواستن دخترشون تحت تعليم ويژه باشه. دختري كه بعد از چند سال مصيبت و نااميدي نصيبشون شده بود. دقيقا" پونزده سال. به دنيا اومدنم رو يه معجزه مي دونستن. دكتر بهشون اطمينان داده بود كه هيچ وقت بچه دار نمي شن. اون ها هم درمان رو ادامه ندادن. ادامه ش اين بود كه مشخص بشه مشكل از كدومشونه. عاشق همديگه بودن. مي خواستن به هر قيمتي عشقشون رو حفظ كنن. دكتر تو توضيحاتش گفته بود: معمولا" كساني كه دچار نازايي ژنتيكي هستن ، اگه از سنين خيلي پايين به طور مداوم ورزش كنن ، در اكثر موارد مشكلشون برطرف مي شه. مامان اونقدر انتظار كشيد و شمرد تا دختر از آسمون رسيده ش هفت ساله شد. تو شهر ما پاتيناژ ورزش اول بود و خانوم والري هم بهترين مربي. اما فقط اين نبود ، براي اينكه اين معجزه هيچ وقت از يادمون نره ، بابا و مامان عهد كردن از به دنيا اومدنم به بعد ، هر هفته يكشنبه صبح ، هر سه تا با هم بريم كليساي پدر ژوزف.ا


به اگوستين فكر مي كنم. وجودش تو همين چند ماه خيلي چيزهارو عوض كرده. تو گروه ما بايد همچين كسي هم باشه. يه آهنگساز گمنام. حتي نوازنده چندان قابلي هم نيست. ولي اگه اون و قصه هاي بامزه ش نباشن ، داد و بيدادهاي خانوم والري و تمرين هاي نفس بر تكراريش رو نمي شه تحمل كرد. اگوستين با نگاه هاي زير زيركي دوست داشتنيش. واقعا" كي مي تونه با پسري مثل فرانسوا اينقدر رفيق بشه. اينقدر حرف براش داشته باشه. خانوم والري مي گه: من هميشه طرفدار نيروهاي جوونم و به نظرم اين آقاي چهل و هفت ساله بي نهايت جوون و پرانرژيه. تو كارش دنبال تازگيه ، خلاقه. قاطي همين تعريف و تمجيدهاش اگوستين بيچاره رو مجبور كرد براي جلسه هاي تمرين پيانوي بزرگ شخصيش رو با اون طول و عرض وحشتناك بياره داخل سالن و كنار پيست براي ما بزنه. يه قطعه عجيب و غريب از اپراي تراويا اثر وردي. مي گه خودش براي پيانو تصنيف كرده. ما هيچي ازش سر در نمي آريم ، اما بايد تا روز مسابقه بشنويم ، بايد باهاش احساساتي بشيم. بالاخره تموم مي شه. مثل پنج ساعت لعنتي تمرين امروز. سر و كله اميلي هم پيدا شده. كنار پيست پشت حفاظ ايستاده و رون هاي گنده ش رو لابه لاي ميله ها بالا و پايين مي كنه. اونقدر بهم خيره مي مونه تا كارم تموم شه. هر روز مياد. لباس هام هم كه دارم مي پوشم هنوز زل زده و ساكته. بهترين دوستمه.ا


نصيحت هاي خانوم والري براي دختري كه دوستي مثل اميلي داره مسخره ست. اميلي از راحت ترين دخترهاي _ و اصلا" آدم هاي _ روي زمينه. حرف هاش پر اصطلاح هاي جنسيه و همه جا هم اون هارو مي گه. اگر هم ساكته از برق چشم هاي باريكش پيداست كه تو همچين فكرهاييه. تازگي ها يه دوست پسر جديد براي خودش دست و پا كرده. دو ماهي مي شه. هر روز مي ره خونه پسره و بعد چهار پنج ساعت مست مست برمي گرده. فقط سر راه مياد عقب من. برام از كشف جديدش حرف مي زنه. از سكسش با پاتريك ، اسمش اينه. مو به مو مي گه. هر روز با آب و تاب بيشتر. اونقدر كه من رو به هوس بندازه. مي دونه كه بدجوري مشغولم كرده ، خيلي وقته. اما نمي خوام وانمود كنم. اميلي اين رو هم مي دونه. پا كه تو خيابون مي ذاريم شروع مي كنه: اين جوري رفتم تو ، اون جوري نگاهش كردم ، اين جوري من رو بوسيد ، اون جوري ... من لبم رو گاز مي گيرم. طوري ريز كه اميلي نبينه. مي خوام مقاومت كنم ولي انگار دير شده. شيطنت هاي اميلي كار خودش رو كرده. امروز ديگه به خودم سخت نمي گيرم. از اميلي مي خوام ، اون هم قبول مي كنه. مي خوام فردا باهاش برم پاتريك رو ببينم. بيشتر براي ديدن اون دو تا با هم ، از لاي در ، يا حتي از سوراخ كليد.ا


اميلي سر اولين خيابون ازم جدا شد. طاقت راه رفتن تو باد رو نداره. اون هم بادهاي شمالي اينجا. هر سال همين موقع شروع مي شه. باد سوز برف و يخ خيابون هارو بلند مي كنه و مي پاشه تو صورت مردم. آدم رو به هر طرف كه باشه فرقي نمي كنه. از روبرو مياد. پيشونيم رو فشار ميده. تازه مي فهمم چقدر عرق كردم. لاي موهام خيسه. يعني اينقدر هيجان زده ام! فكر مي كردم قوي تر از اين ها باشم. ولي انگار اميلي بايد مي برد. نتونستم جلوي خودم رو بگيرم. خيلي زود بود. لااقل بايد يه روز تمام فكر مي كردم. اما چه فرقي داشت اگه قرار بود تصميمم همين باشه. فقط مي ترسم اين جور چيزها كليسا رفتنم رو خراب كنه. پدر ژوزف مي گه من زيادي دارم خويشتن داري مي كنم. مسيح اين رو نمي خواد. اون انتظار نداره تمام عالم و آدم تا قيامت شكنجه بشن و هيچي نگن. مي گه همين كه هر هفته مي رم كليسا و اعتراف مي كنم ، براي مسيح كافيه.ا


مي رسم خونه. فرانسوا جلوي در رو پله ها نشسته. داره كفش هاي گرون قيمتش رو روي برف ها تميز مي كنه. كيفم تو بغلشه. جا گذاشتمش. ساعتم رو نگاه مي كنم. باورم نمي شه. من رو كه مي بينه كيف رو برمي داره و مي ايسته. دو قدمي هم جلو مياد. يك ساعت و نيم تمام تو خيابون ها قدم زدم و نفهميدم. كيف رو آروم رو سينه م فشار مي ده. چشم هاي اون مثل هميشه ست ، ولي من هيچ وقت به اندازه امروز ازش شرمنده نبودم. يك ساعت و نيم تمام به همه چيز فكر كردم ، جز فرانسوا.ا


در اتاقم رو كه مي بندم مي خوام همين الان، بدون اينكه لباس هام رو بكنم،ا رو تخت ولو شم و تا مي تونم خيالبافي كنم. اما اين جور موقع ها آدم بيشتر از هر چيز به فضولي بقيه احتياج داره. حتي يه نفر. اگه يه زن باشه چه بهتر. دوباره در رو باز مي كنم ، فقط يه كم. چراغ رو هم خاموش مي كنم. همين كافيه كه مامان تا دم در جلو بياد. داره از لاي در تو اتاق رو نگاه مي كنه. لابد چشم هام برق مي زنه. هر وقت من رو اين طوري روتخت مي بينه و خونش جوش مياد ، دزدكي از بازوهام نيش گون مي گيره. چه شب هايي كه بابا و مامان بي حرف و حركت ، كنار در مي ايستن و تو تاريكي غرق تماشاي دخترشون مي شن. لذت مي برن. تا چهل سالگي بچه نداشتن. حتي با توافق دوطرفه تصميم گرفته بودن حالا كه از بچه خبري نيست ، تا مي تونن سكس كنن. تمام شكل هاي جورواجورش رو. تو دفتر خاطرات مامان تمام اين هارو خوندم. هنوز تو چهارچوب در ايستادن و چشم چروني مي كنن. بعضي وقت ها به ذهنم اومده كه اون ها بيشتر شيفته بدن تر و تميزمن ، تا اينكه واقعا" دوستم داشته باشن.ا


بالاخره امروز پاتريك رو مي بينم. در رو باز كرده. من و اميلي داريم از پله ها مي ريم بالا. ترديد تو اين لحظه هاي آخر سر كيفم مياره. مي ريم داخل آپارتمانش. پاتريك مي گه: تو چقدر خوشگلي سيلويا!... خيلي احساس خجالت نمي كنم. اميلي قبلا" همه چيزرو برام گفته. گفته كه پاتريك از همون اول هر جور تعارفي رو كنار مي ذاره. ديگه تقريبا" هيچ چيز نمي شنوم. تمام حواسم تو چشم هام جمع شده. فقط همون اول ، قبل از اون جمله جادويي پاتريك ، بويي رو حس كردم و حدس زدم بوي خاص پاتريك باشه. حالا رو يه كاناپه لاستيكي نشستم و دارم به اون دوتا ، تو فاصله دو متريم نگاه مي كنم. نه با حسادت. همچين چيزي به نظرم قشنگه. همچين رابطه اي. اينقدر نزديك ، اينقدر شهواني. اميلي همون طور كه تو بغل پاتريك مي جنبه ، ازم عذر مي خواد كه تنهام مي ذارن. مي رن تو اتاق و در رو نمي بندن ، بدون عمد. اون هاواقعا"راحتن. تخت پشت ديواره ، پس بايد به خودم زحمت بدم و يه كمي هم احساس صميميت ، تا بلند شم و اون هارو خوب نگاه كنم. هيچ دليلي براي معطل كردن ندارم. جام رو عوض مي كنم. از اينجا ديد خوبي دارم. پاتريك و اميلي خيلي زود و بي مقدمه كارشون رو شروع كردن. پنج دقيقه بي حركت مي مونم و يواش يواش احساس مي كنم شرتم خيس و خنك شده. پاتريك و اميلي حتي ملاحظه صداشون رو هم نمي كنن و بلند بلند قربون صدقه هم مي رن. با خودم فكر مي كنم: چقدر راحت مي شه اين چيزهارو گفت. چقدر روون و آسونن. چرا من تا حالا نتونستم بگم؟ جوري كه لااقل خودم صدام رو بشنوم. لااقل يه بار ، يه بار بگم كير ...كس ...ا


مثل هميشه تمام تقصيرها مي افته گردن فرانسوا. همه در مورد من و اون فكر مي كنن نه فقط دوست و هم رقص ، كه عاشق همديگه ايم. هيچ دختر يا پسري به هيچ كدوممون پيشنهاد نمي ده. اين موضوع رو فقط اميلي مي دونه ، همين اواخر بهش گفتم. اين هم حداكثر لطفي بود كه مي تونست در حقم بكنه: آشنايي با پاتريك.ا


تا وقتي داريم تو سالن تمرين مي كنيم ، بايد حواسم جمع رقصم باشه. بايد با دقت برقصم. با دقت رقص خانوم والري رو نگاه كنم. چه هيكل سكسي داره وقتي رو پيسته. مطمئنم هر زني كه ببينتش ، به اندازه يه مرد دلش مي خواد همچين بدني رو لمس كنه. دوست دارم بدونم شوهرش كيه. تنها كسي كه ممكنه واقعا" _ يعني درست و حسابي _ لمسش كرده باشه. تا حالا نه من ديدمش ، نه تمام كس هايي كه با خانوم والري رابطه دارن. شايد هم اصلا" ازدواج نكرده. جرات نمي كنم ازش بپرسم. هيچ كس جرات نمي كنه. موقع تمرين ، به جز فرانسوا ، فقط يه مرد بين ما هست: اگوستين. خانوم والري حتي به همچين مرد جذابي هم كمترين كششي نشون نمي ده. اگوستين ، اون جور كه خودش مي گه ، يه دون ژوان باز نشسته ست. تو روزگار جوونيش خيلي از دخترها مي شناختنش. هر كدوم رو كه اراده مي كرده ، تو چنگش بوده ، خوشگل ترين هاشون. يكي از همون ها هم كار دستش مي ده و براي اگوستين بيچاره مي شه شكست عشقي. اگوستين غمگين مي شه و ديگه با هيچ زن و دختري كاري نداره. خانوم والري كنارش مي شينه و بهش لبخند مي زنه ، درحد علاقه معمولي بين دوتا همكار. ولي من با اگوستين خيلي راحتم. رختكنم درست روبروي پيانوشه. وقتي دارم لخت مي شم اصلا" به چشم هاش فكر نمي كنم. وقت هاي استراحت ، من و فرانسوارو كنارش مي نشونه و برامون از عشق حرف مي زنه. مي گه رقص شما دو نفر من رو ياد اون موقع ها مي اندازه. وقتي داره به جاهاي خوبش مي رسه ، خانوم والري با همون نگاه هاي خيره ش كاري مي كنه كه ساكت شه. بعد اگوستين شروع مي كنه به زدن يه قطعه بي ربط كه معمولا" از كارهاي خودشه. وقتي دوباره خوب حس مي گيره ، انگار كه اون قطعه موسيقي متن دكلمه ش باشه ، ادامه مي ده. از خاطرات سكسيش با اون دختر مي گه: چه روزهايي ... چه ساعت هايي ... خانوم والري ديگه صبر نمي كنه. تند مياد جلوش مي ايسته و با تمام بي سواديش ، راجع به ملودي انتخابي با پيرمرد جروبحث مي كنه. اگوستين مي گه بعد اون دختر احساس كردم قوه جنسيم رو از دست دادم. مي گه اونقدر احساس بي استعدادي كردم ، كه تصميم گرفتم پيانو ياد بگيرم.ا


امروز اميلي هم كلي حرف برام داره. طوري كه تمام مسير سالن تا خونه كفافش رو نمي ده و مجبور مي شه تا تو اتاقم هم بياد. بعد يه مقدمه طولاني و دليل و توضيح ، مي گه شماره تلفن رو به پاتريك داده. قراره امروز زنگ بزنه. تقريبا" هم بلافاصله بعد از رفتن اميلي زنگ مي زنه. براي حرف زدن با پاتريك مشكلي ندارم ، فقط دلم مي خواست راجع به همچين چيزي دست كم يه ساعت فكر كنم. چند تا جمله قشنگ تو ذهنم داشته باشم. مثل جمله هاي پاتريك ، دقيق و حساب شده: وقتي جلوي آينه اي ، بيشتر صورتت رو نگاه مي كني يا جاهاي ديگه رو؟... اون هايي كه تا حالا ديدنت ، بيشتر از چيت تعريف كردن؟... تازگي ها تو آتليه عكس گرفتي؟ مثلا" بدون لباس؟... اكثر رقاص ها كلي عكس اين جوري از خودشون دارن. مانكن ها ، بازيگرها ، تو چي؟... مي خواي خودم حدس بزنم؟... مي خواي بيشتر راجع بهش صحبت كنيم؟...ا


چقدر كوتاه بود. گوشي رو مي ذارم و مي رم تو فكرها و خاطره هاي دورم. بي هدف به فرانسوا فكر مي كنم. بيشتر دوران بچگي مون رو يادمه. يادمه كه پدر و مادرهامون چقدر از جفت بودن ما دو تا خوشحال بودن. ما اجازه همه جور كار رو داشتيم: چند ساعت تو يه اتاق با همديگه تنها باشيم. رو يه تخت يه نفره بخوابيم. اون موقع حتي بزرگتر از دو تا بچه بوديم. يادمه كه مادر فرانسوا چقدر ما دوتا رو با هم حموم كرده بود. من به اندام فرانسوا نگاه مي كردم و بعد به چشم هاش ، از همون موقع بي حالت بود. به خودم مشغول مي شدم. فرانسوا سرد بود ولي اندامش ، اندام خوب و بزرگش ، چيز ديگه اي مي گفت.ا


چهار روز ديگه رو هم تو همين فكرها گذروندم. بعد اون تلفن داغ... امشب با پاتريك و اميلي تو يكي ازكلوپ هاي معروف شهر قرار دارم. براي اولين باره كه همچين جايي مي رم ، اما دعوت پاتريك رو راحت قبول كردم. وقتي اونجا مي رسم كه برنامه هاي اصلي كلوپ تازه مي خواد شروع بشه. ساختمون كوچيك وسط يه پارك محليه كه مثل تمام پارك هاي ديگه شهر ، هميشه زرد و يخ زده ست. خيلي ها همين بيرون ، دور و بر درخت ها و مجسمه هاي يخي يا رو چمن هايي كه حداقل يه متري برف پوشوندتشون ، دراز كشيدن و عشقبازي مي كنن. اين ها يا نمي خوان برن تو و پول خرج كنن ، يا الكلشون اونقدر زده بالا كه فقط با غلت زدن رو برف ها و يه كار نفس بر ، مثل سكس تو سرما ، ممكنه آروم بشن. پاتريك و اميلي منتظر جلوي در ايستادن. سه تايي مي ريم تو. مي شينيم پشت يكي از بهترين ميزها ، نزديك سن. اميلي مي شينه بين ما دو تا. اين طوري پاتريك مي تونه لباس چاك دار من رو بهتر ببينه. من به جاهاي شلوغ عادت دارم اما نه اين شكلي. هميشه صدمتري از تماشاچي ها فاصله داشتم. دو تا لزبين روي سن برنامه اجرا مي كنن. ياد خانوم والري مي افتم. بعد متوجه نگاه اميلي مي شم. اميلي سر صحبت رو باز مي كنه و درباره سكس دسته جمعي حرف مي زنه. پاتريك عاشق اين بحثه اما اميلي با بدجنسي بيشتر راجع به عيب هاش مي گه. با خودم فكر مي كنم اميلي چقدر داره شبيه پدر ژوزف حرف مي زنه: اگه بخواي زيادي راجع به اين فكر كني كه مسائل جنسي چقدر به اخلاق و مسيحيت مربوطه ، ممكنه از دين خارج بشي. اين رو پدر ژوزف يكشنبه پيش ، مثل يه هشدار تو گوشم خونده بود. بعد از حدود يه ساعت صحبت درباره پاتريك ، تو اتاقك اعتراف. حالا نوبت بهترين بخش برنامه ست. دوتا داوطلب. اول يه مرد كه كيرش تا حد ممكن بزرگ و بلند باشه ، بعد هم يه زن كه بتونه با اون يه كار حسابي بكنه. كاري كه تو فيلم هاي هر شب تلويزيون نمي كنن. پاتريك زير بغل اميلي رو مي گيره و بلندش مي كنه. اون هم با كمال ميل مي ره رو سن و لباس هاش رو در مياره. بعد هم لباس هاي داوطلب مرد رو. كير شل و پشمالوي اون رو تو دست هاش مي گيره ، انگار اين بهترين كاريه كه تو زندگيش بلده. اميلي شروع مي كنه و باز هم من رو ياد يه چيزي مي اندازه ، نوارهاي ويدئويي كه تازگي ها ته يكي از كمدهاي ديواري پيدا كردم. فيلم هاي پورنو لابه لاي اسباب و وسائل قديمي ، حلقه هاي صدوهشتاد دقيقه اي از بهترين مارك با كيفيت عالي. تنها يادگاري هاي بابا و مامان از يه دوره خاص. اميلي باورنكردنيه ، زودتر از اوني كه كسي فكرش رو بكنه ، كار طرف رو ساخته. كشوندتش رو لبه سن. حالا ديگه افسار اون كير بزرگ و وحشي داره از دست هاي اميلي هم در مي ره. اميلي مثل يه شلنگ بنزين گرفتتش و وقتي اولين قطره هاي اسپرم بيرون مي زنه ، ميارتش طرف تماشاچي ها. هر كي نزديكتر و خوش شانس تره ، يكي دو قطره نصيبش مي شه. مي خوام سرم رو بدزدم كه اميلي سهم من رو هم مي ده. يكي رو گونه راستم. اميلي داره با تمام نفس فرياد مي زنه. پاتريك به من خيره شده ، انگار داره تحسينم مي كنه.ا


امروز ، آخرين روز تمرينه. دقيقا" يه روز قبل از مسابقه. خانوم والري كار زيادي باهامون نداره. خيالش از همه چيز راحته. فقط مي خواد براي آخرين بار نكته هاي مهمش رو يادآوري كنه: نبايد تو چشم داورها نگاه كنيد. اون ها دور تا دورتون نشستن و همين رو مي خوان. همه شون با دقت دارن نگاه تون مي كنن. مطمئنم اشتباه نمي كنيد ، اما اگه يكي تون عقب موند يا زمين خورد ، اون يكي فقط بايد لبخند بزنه و ادامه بده. من اونقدر باهاتون كار كردم كه تمام پنج امتياز رو بخوام. خانوم والري هيچ وقت تذكر نمي ده ، تهديد مي كنه. مي خواد طوري روي پيست برقصيم كه ازمون گرما القا بشه. با حركت هاي تند و همزمان. مي خواد فرانسوا جوري من رو بالا بگيره كه باد راحت تو موهام بپيچه و حالت شيفتگيش به من تا آخر رقص حفظ بشه. بايد بعد مسابقه ، سر يه فرصت خوب ، پاتريك رو بيارم پيشش. مي خوام تاييدش كنه كه هيچ ضرري برام نداره. بايد از اين به بعد حسابي مواظب اندامم باشم. بدن رقاص ها و مانكن ها هميشه جلوي چشم همه ست. مردم به زير ناف شون حساس تر هم هستن. هفته پيش خانوم والري اومده بود خونه و با مامان راجع به بيمه كردن اندام من صحبت مي كرد. مي خواست اون رو قانع كنه كه اين بيمه براي آينده حرفه ايم حياتيه. لااقل اندام اصليم حتما" بايد بيمه بشن. به خصوص باسن.ا


تمرين هاي امروز رو هم تحمل كردم. فقط به خاطر اينكه آخريش بود. دو ساعتي هم زودتر از فرانسوا خلاص شدم. امروز با پاتريك قرار گذاشتم. يعني اون گذاشت. تو خونه ش تنهاست ، از اميلي خبري نيست. حس مي كنم تمام بدنم كوفته ست. به خاطر تمرين هاي خانوم والري نيست ، به اون ها عادت دارم. حرف هاي پاتريك اين بلارو سرم آورده. مدام بهشون فكر مي كنم. روزي چندبار لباس هام رو مي پوشم و جلوي آينه قدي درميارم ، مرحله به مرحله. تو توالت با خودم ورمي رم. هر روز. شامپاني رو گرفتم تو دست هام و داغ داغم. حرف هاي پاتريك طولانيه و من هم اصلا" دلم نمي خواد تموم بشه: تو معركه اي سيلويا! بايد خودت رو ببيني وقتي داري تو سالن مي رقصي و با اسكيت هات يخ هاي روي پيست رو مي تراشي. وقتي پاهات روشون سر مي خوره و سرخ و سفت مي شه... حدس مي زنم سينه هات قسمت هاي قهوه اي كوچيكي دارن ، اما با نيپل هاي درشت ، كه وقتي تحريك مي شن به دو طرف بدنت متمايلن. يا كس كبود و گوشتيت ، با پشم هاي سياه و شلوغش... اميلي قبلا" راجع به اين جور كوفتگي ها برام گفته بود. كه معمولا" به خاطر هيجان سكس هم هست. يعني درست قبل از شروع كار. اين رو هم گفته بود كه پاتريك سكس رو خيلي خوب بلده. تا اونجا كه بخواي ارضات مي كنه. از كير كلفت و خوشمزه ش تعريف كرده بود كه فقط يه بار كم و زياد ديدمش. اما هنوز نه لمسش كردم ، نه چشيدمش. حالا دارم صداي نفس هام رو مي شنوم. خيس عرقم. تا غروب بيشتر از يه ساعت ديگه وقت دارم. پاتريك آروم آروم اومده نزديك. همين طور كه حرف مي زنه داره از رو لباس رو تنم دست مي كشه. اين مسابقه لعنتي فردا همه چيز رو خراب كرده. يه فكر مزخرف افتاده تو سرم كه اگه امروز با پاتريك بخوابم ، بدنم بدرد مسابقه فردا نمي خوره. پاتريك مي خواد بياد جلوتر ، يواش عقبش مي دم.ا


تو راه برگشت تا خونه باز هم تنهام. خيابون ها خلوتن ، بيشتر صداي باد مياد. تا امروز نمي دونستم پاتريك چند بار اومده و موقع تمرين ، من رو روي پيست ديده. حتما" به سفارش اميلي. پاتريك امروز با اصرارهاش ، يه قول بزرگ رو هم ازم گرفت. بهش گفتم امروز خيالم راحت نيست ، امروز فقط دارم به پنج امتيازي كه بايد بيارم فكر مي كنم ، نگرانم ، عضله هام گرفته ان. اما مثلا" چند روز بعد از مسابقه عاليه. يه ظهر تا غروب يا شايد صبح تا غروب. بهش قول دادم به ازاي هر يه امتيازي كه تو مسابقه بيارم ، يه ساعت بيشتر رو تختش بمونم. پاتريك هم چون مطمئن بود آوردن اين امتيازها براي من يه كار معموليه ، به نظرش اومده بود كه معامله خوبيه. حالا براي اول شدن انگيزه قوي تري دارم. خانوم والري هم به آرزوهاش مي رسه. مي خوام خونسرد باشم. مي خوام ديگه به هيچ چيز فكر نكنم و تا خونه فقط مشغول تماشاي خيابون ها بشم: بيل بوردهاي زن هاي ساعتي با آدرس و تلفن ، پوسترهاي ريز و درشت داروهاي تقويت كننده جنسي و ضدحاملگي ، آگهي استخدام كلوپ هاي پورنوگرافي ، حراج پارچه هاي رنگ پوست ، مد هميشگي لباس هاي زنونه ، از همه تماشايي تر مجسمه هاي يخي لخت و عور ستاره هاي سكس ، وسط ميدون هاي اصلي شهر. يه خيال بزرگ ديگه هم دارم. مي خوام يكي از همين روزها با يه مجسمه ساز حرفه اي براي ساخت تنديس خودم صحبت كنم. درباره قيمتش ، زمان ساختش ، فيگورش ، روز افتتاحيه ش. بايد از حالا تدارك همه چي رو ديد. چيزي به ستاره شدنم نمونده.ا


سرحال مي رسم خونه. اماوقتي مي رم داخل وفرانسوارو تواتاقم مي بينم،ا حسابي جا مي خورم. تا حالا هيچ وقت اين طوري نديدمش. از زمانيكه رابطه م با اميلي بيشتر شده ، فرانسوا كمتر اينجا مياد. اگه مياد حتما" يه كاري داره ، ولي نه اين جور وحشت زده. فقط بايد بشينم و منتظر بشم تا حرف بزنه. فرانسوا نمي دونه بايد دقيقا" چي رو بگه و چه جوري. مدام سوال هاي بي ربط مي پرسه و خودش هم جواب مي ده. مي گه خانوم والري امروز اون رو شكنجه كرده. درست تو همون دوساعتي كه من به خاطر قرارم زودتر رفتم. درست بعد از اون شروع شده. خانوم والري باهاش روي پيست تمرين كرده. به نظرش حركت هاي فرانسوا چند تا ايراد داشته كه بايد درست مي شده. چند بار دستش رو لاي پاهاي فرانسوا گذاشته و آروم نوازش كرده. اما چون كم بوده و با فاصله زياد ، فرانسوا خيلي اهميت نداده. بعد اومدن تو رختكن و وقتي اگوستين هم رفته بوده ، خانوم والري از فرانسوا خواسته تمام لباس هاش رو دربياره تا براي اطمينان ، قبل از مسابقه يه بار ديگه كامل چكش كنه. فرانسوا كه شستش خبردار شده با بي ميلي هر كاري گفته كرده ، يه دستور بوده. فرانسوا مي گه: خانوم والري حالت طبيعي نداشت. مثل ديوونه ها شده بود. كارش داشت بيشتر از يه چك معمولي طول مي كشيد. انگار نمي تونست جلوي خودش رو بگيره. وقتي خانوم والري خودش هم لخت شده و خواسته كارش رو شروع كنه ، فرانسوا ديگه كوتاه نيومده. اون موقع بوده كه خانوم والري گذاشته به داد و فرياد. هرچي فحش و بد و بيراه بوده نثار فرانسواي بخت برگشته كرده ، بهش گفته: تو يه آشغال دردونه بي مصرفي كه حتي بدرد سكس هم نمي خوري. فرانسوا وقتي اين رو مي گه ، نزديكه بغضش بتركه. به زور قورتش مي ده و به حالت التماس ازم مي پرسه: واقعا" من اين طوري ام؟... من فقط سر تكون مي دم و با خودم مي گم: طفلك فرانسوا!... مي تونم حدس بزنم تو اون لحظه ، خانوم والري فقط يه چيز تيز مي خواسته تا خودش يا فرانسوارو تيكه تيكه كنه. مطمئنم خانوم والري خيلي بيشتر و بدتر از اوني كه فرانسوا مي گه ، بهش خنديده و خردش كرده... چه فشاري بهش اومده كه حتي نتونسته تا روز بعد از مسابقه صبر كنه. شايد هم فكر كرده ديگه فرصتي پيش نياد. خانوم والري... خيال مي كردم اون تنها مسيحي واقعي شهر باشه. ياد حرف هاي پدر ژوزف مي افتم: اگه قرار بود مسيح يه بار ديگه _ يعني حالا _ ظهور كنه ، مطمئنا" مكان ظهورش شهر ما نبود. شهر ما مسيحيت خاص خودش رو مي خواد. اين موضوع چند ساليه كه ذهن پدر ژوزف رو مشغول كرده. مي گه داره روش كار مي كنه. شايد هم همين الان تو دفتر كارش ، طبقه بالاي كليسا ، نشسته و داره انجيل جديد شهر رو مي نويسه.ا


روز مسابقه يه شنبه نيمه آفتابي اوايل زمستونه. يكي از دوسه تا جشن بزرگ سال به حساب مياد. همه شيك ترين لباس هارو مي پوشن و گرون ترين عطرهارو مي زنن. طولاني ترين ساعت كار كلوپ ها و رستوران ها تو همچين روزهاييه. امسال هم طبق روال هميشه بزرگترين سالن براي مسابقات پاتيناژ آماده شده. افتتاحيه صبح بوده و بعدش اجراي برنامه هاي نمايشي از رقاص هاي انفرادي و گروه هاي تازه كاري كه اميد چنداني هم به آوردن امتياز نداشتن. اما بعدازظهر نوبت حرفه اي هاست. حتي يه صندلي خالي هم پيدا نمي شه. يه عده كه دير رسيدن يا بدمست بودن و راهشون ندادن ، هر يه ساعت يه بار پشت درهاي ورودي سر و صدا مي كنن و به جون هم مي افتن. خانوم والري ، سرحال و مصمم ، رو صندلي بزرگش نشسته.فقط همين يه روز رو توسال مي خنده.توي همين يه روز،ا به اندازه تمام سال بهش تعظيم مي كنن و تبريك مي گن. بعد اينكه براي چندمين سال به عنوان بهترين مربي پاتيناژ معرفي مي شه. پشت سرش ، اگوستين رو پيانوش تكيه زده و محو تماشاي رقاص هاي روي پيسته. گروه ما تنها شركت كننده ايه كه به جاي سيستم صوتي پيشرفته سالن ، فقط از يه پيانو استفاده مي كنه. اما همين معروف ترش كرده. موقعيت من و فرانسوا از همه بدتره. هم بدتر ، هم بهتر. همه سالن مارو نگاه مي كنن. روبروي هم ايستاديم و داريم حركت هاي كششي انجام مي ديم. مي خوام سعي كنم آروم باشم و به هيچ چيز فكر نكنم ، اما همه چيز تو سرم مي چرخه. بعضي وقت ها نگاهم مي ره رو جمعيت ، تو لژ مخصوص بابا و مامان رو مي بينم كه مرتب برام دست تكون مي دن و بوس مي فرستن. چند رديف عقب تر هم پاتريك و اميلي نشستن كه بيشتر سرگرم دور و بري هاشونن. نگاه هاي سنگين پشت سرم رو حس مي كنم ، نگاه هايي كه خوب مي دونن امسال هم نبايد به اولي فكر كنن. اما فرانسوا راحت تره. با وجود ماجرايي كه ديروز داشته! مجري از تو باندهاي بزرگ سالن اسم مون رو مي خونه. خانوم والري از ذوقش تقريبا" داره مي دوه. مياد طرفمون و چند قدم همراهي مي كنه. ما محكم دست هم رو گرفتيم و مي ريم روي پيست. مجري هيجان زده مي گه: اين گروه چند سال پياپيه كه قهرمانه ، و هر سال هم با همون مربي معروف و قهار! عكس العمل تماشاچي ها تشويق بيشتره. بعد همه ساكت مي شن. من و فرانسوا چشم هامون رو مي بنديم و تمركز مي گيريم. فكرهام راحتم نمي ذارن. اگوستين شروع مي كنه. ما آهسته تو هم مي پيچيم و باز مي شيم. اسكيت هامون رو رو يخ هاي صاف و صيقلي فشار مي ديم و جلو مي ريم. دور تا دور پيست. حركت پاها دقيق و منظمه ، هموني كه خانوم والري مي خواد. رنگ سبز لباسم ، به انتخاب خانوم والري ، به پوست روشنم مياد. وقتي رو به پهلو يا اريب مي رم ، دامن كوتاه ابريشميم تو هواي سرد سالن موج مي خوره و كپل هام دل خيلي هارو آشوب مي كنه. به خصوص وقتي فرانسوا من رو وارونه روسينه ش نگه مي داره و دوباره برمي گردونه. به نگاه هاي داورها فكر مي كنم ، به انتظارهاي خانوم والري ، به قول و قرارم با پاتريك. بايد فقط به چشم هاي فرانسوا نگاه كنم. اگوستين داره بهترين بخش قطعه ش رو مي زنه. هر بار كه سر بلند مي كنه و مارو مي بينه ، ضربه هاش روكليدها محكم تر مي شه. فرانسوا من رو مي چرخونه و روهوا بلند مي كنه ، راحت فرود ميام. دفعه دوم بلندتر ، حتي بهتر از قبل پايين ميام. خانوم والري تو پوستش نمي گنجه. اجرا خيلي زودتر از اوني كه فكرش رو بكنم تموم مي شه. صداي كف زدن ها سالن رو پر مي كنه. چندتا دسته گل و عروسك كوچيك و بزرگ دور و برمون روي پيست سر مي خوره. خانوم والري دوتا دست هاش رو گرفته بالا و يه ريز مي خنده. ما رو به دوطرف سالن مي چرخيم و تشكر مي كنيم. نتيجه داوري اعلام مي شه ، مجري فرياد مي زنه: تمام پنج امتياز!... خانوم والري غش مي كنه. من و فرانسوا همديگه رو بغل مي گيريم و يه بار ديگه براي تشويق هاي زياد تعظيم مي كنيم. فرانسوا بند كمرش رو باز مي كنه و زيپ ش رو مي كشه پايين ، كيرش رو مياره بيرون. زبونم بند اومده. شرت نازكم رو مي گيره و با يه حركت پاره ش مي كنه. تا بخوام كاري بكنم يا چيزي بگم ، كير ش رو مثل يه ميله آهني از پشت فرو مي كنه. من جيغ مي كشم و دست و پا مي زنم. فرانسوا از زمين بلندم كرده. چند تا پليس از دوسه طرف سالن ميان روي پيست. اما انگار فرانسوا تازه اول كاره. جمعيت تماشاچي ها بعد يه سكوت ، دوباره شروع مي كنن به دست زدن و بالا و پايين پريدن. تمام صداشون رو تو حنجره هاشون جمع مي كنن و هورا مي كشن. براي يه لحظه اگوستين رو مي بينم ، همين طور كه داره تماشا مي كنه ، هيكل سنگين خانوم والري رو نصفه و نيمه رو دست هاش نگه داشته. لابد پاتريك و اميلي هم رو صندلي هاشون ميخكوب شدن. چند جاي سالن به افتخار فرانسوا فش فشه هاي رنگي آتيش مي زنن و بعضي ها كه هنوز دسته گل هاشون رو دارن براش پرت مي كنن. پليس ها با كفش هاي بزرگشون رو يخ هاي كنار پيست دست و پاچه شدن. ديگه از تك و تا افتادم. حتما" بابا و مامان نمي تونن حتي يه قدم از تو جمعيتي كه جلوي ديدشون رو گرفتن اين طرف تر بيان. جمعيتي كه فقط هورا مي كشن و صداي جيغ و فرياد كسي رو نمي شنون. فرانسوا خيال ارضا شدن نداره. دست هاي سفتش رو دورم حلقه كرده و داره راحت از لا به لاي پليس هايي كه مرتب روي پيست ليز مي خورن رد مي شه. خون از لاي پاهام چكه مي كنه رو شلوار سفيدش.
ا