Friday, January 06, 2006

بونوئل و حقیقت جسمانی


فردي بوش
ترجمه: مصطفي اسلاميه








در مورد لوئيس بونوئل ، كلمه اروتيسم به همان معنايي نيست كه در اين چند ساله اخير براي نوع خاصي از فيلم سكسي به كار مي رود.ا

اروتيسم انديشه اي مطلقا ذهني است كه طبيعتا برای هر فرد و دوره تمدني كه در آن زندگي مي كند ، تفاوت دارد. در عين حال اروتيسم يك ارزش است وسيله اي است كه آزادي براي كامل كردن خود به كار مي برد. به انسانها نشان مي دهد كه چگونه قدرت هاي مسلم خود را در مبارزه با يك مجموعه قوانين اخلاقي كه بيداد گريش هميشه با ظلم هاي اجتماعي و سياسي ارتباط دارد ، به كار ببرند.ا

اين نوع اروتيسم ، چون گسستن از تابوها را ايجاب مي كند ، بر اساس يكي ازانگيزه هاي جنگ قرار دارد ، جنگي كه انسان درآن عليه بي عدالتي ، رياكاري و اسارت جامعه درگير می شود. براي كامل فهميدن اين نكته بايد گفته ژرژ باتاي را به ياد آورد: " اروتيسم را هرگز نمي توان از تاريخ كار و تاريخ مذهب جدا دانست." اين اروتيسمي كه ما در سينماي بونوئل مي بينيم اروتيسمي است كه بصورت امواج مغناطيسي درآمده نه يك سرگرمي براي بيننده هاي فضول. اين اروتيسم از" عشق ديوانه " به تعبير آندره برتون مايه مي گيرد ، و به عشق والايي نزديك مي شود كه به تعبير بنجامين پره كاملترين آزادي جنسي را ايجاب مي كند.ا

بونوئل قدم فرا مي گذارد و نشان مي دهد كه وجود انديشه خدا انسان را خرد مي كند. در حاليكه مودو(او1952) جرات مي كند عصيان را برگزيند فرانسيسكو رفتاري متعارف و برطبق نمونه هاي اختناقي برخود تحميل مي كند كه چنانچه در صحنه نامه نويسي با گلوريا مي بينيم ، منجر به ضعف و نفي هر گونه مردي مي شود. در حاليكه "ميل" مودو او را بر مي انگيزد تا موجب رسوايي شود و ارزش هاي موجود جامعه را زير پا بگذارد( به چاپلوسان سيلي بزند ، ترحم را به مسخره بگيرد ، به مرد كور لگد بزند ، به وزيرها توهين كند و سكس را بر همه چيز مقدم بشمارد ) ، نيازهاي فوري فرانسيسكو او را در يك دور باطل گرفتار مي كند و به پستي مي كشاند ، و زير فشارهاي مذهبي و اصول بورژوايي خرد مي كند. گرچه اين افكار منجر به خفه شدن تدريجي ميل مي گردد و ظاهرا اين ميل مهار مي شود ودر يك آدم منزه ، يك راهب منزوي ، پالوده مي شود ، ولي نبايد تصور كرد كه اين ميل به طور كلي از ميان مي رود. چون هر چند بيگانگي زياد باشد ، هر اندازه قراردادهاي اجتماعي با قدرت در پي از بين بردن عشق باشد باز هم عشق خصوصيت منفجر شدن ناگهاني اش را از دست نمي دهد. به اين جهت است كه وجدان نا آرام مي كوشد از تهديد هميشه حاضر و هميشه گوش به زنگ بگريزد و به نوعي عرفان و انزوا پناه ببرد. در اينجا مي توان گفته سارتر درباره مفهوم فرانسوا مورياك از عشق جسماني ("عشق جسماني عشق به خداوند است كه به بيراهه افتاده است") را وارونه كرد و گفت كه عشق به خداوند ، عشق انساني را به بيراهه مي كشاند.ا

ا"غالباانگيزه پيوستن به رهبانيت ، حفاظت از خويشتن در برابر برخوردهائي ست كه موجب برملا شدن عقده هاي ريشه دار مي گردد. پيش از همه ، جاي عشق تحقق نيافتني ، به وسيله عشقي كلي تر و انتزاعي تر پر مي شود كه به صورت ناب در رؤيا تجلي مي كند. از طرف ديگر آدمي كه به اين ترتيب از دنيا كناره گرفته ، به شدت در برابر وسوسه هاي دنياي خارج كه احساس مي كند باید در برابرشان تن به مخاطره هاي بزرگ بدهد سنگر مي گيرد. بنا براين استحاله عشق به پدر به صورت عشق به مسيح ، و عشق به مادر به صورت عشق به مريم باكره تحقق مي يابد. اين ارتباط متقابل و مداوم بين عقده اوديپ و گرايش به عرفان بيش از آن آشكار است كه نياز به تاكيد بيشتر داشته باشد."ا

اين گفته پير مابي رابطه چشمگيري با موضع اخلاقي ، معنوي ، سياسي و روشنفكرانه بونوئل در تمام فيلم هايش دارد. مابي در جايي ديگر مي گويد: ا"به عقيده من نخستين گام در جهت دگرگوني آينده ، بايد الغاي موجوديت عشق فوق طبيعي و غير مادي يا آسماني باشد. حضور اسطوره مسيح بايد از ميان برود. جسد مسيح ديگرنباید بين جسم مرد و زن حايل شود. تصوير انسان زنده ، كه به كوشش خودش به دست آمده و به آن نيز آگاهي دارد ، بايد جانشين آن تصوير بينوايي گردد كه محكوم به عدم كمال است و كليسا در طول قرن ها آن را علم كرده است. تصوير پندارآلود كمال آسماني كه هرگز نمي تواند به فعل درآيد ، بايد جايش را به توصيف روشن واقعيتي بدهد كه تا زماني كه انكار نشده ، هر روز امكانات وسيع تري را جلوه گر مي سازد."ا

ويرديانا (ويرديانا1961) كمي پيش از اجراي مراسم سوگند راهبگي ، با اكراه صومعه را ترك مي كند تا به ديدن عمويي برود كه درست نمي شناسد اما به گفته مادر روحاني كمك هاي زيادي به ويرديانا كرده است. از اين پس ، پاكدامني و پرهيزكاري او مورد تجاوز قرار مي گيرد. در خانه عمو، او ديگر به وسيله صومعه از چشم هاي بيگانه محافظت نمي شود و زنانگي او مي خواهد شيوه پراتكاي به نفس راهبه مؤمن را در هم بشكند. اندام دل انگيزش نمايان مي شود و مورد توجه عمو قرار مي گيرد. تا زماني كه ويرديانا مي خواسته يك فرشته باشد ، به عبارت ديگر چون نخواسته يك زن باشد ، با خطرهتك ناموس روبرو مي شود. در پايان دور تحول ويرديانا كامل مي شود- از تمكين مذهبي به تمكين اجتماعي مي رسد. او نهايتا پيشنهاد همخوابگي سه نفري با خدمتكار و عموي خود را مي پذيرد. ويرديانا حقيقت جسماني را بدست آورده كه بخاطر حس ترس از گناه ، مصممانه به آن بي اعتنا بوده است.ا

آركيبالدو(تلاش براي جنايت1955) بچه نازپرورده اي است كه در خانه بورژوايي پدري ثروتمند در ميان اسباب بازي هاي قشنگ زندگي مي كند. وقت گذراني مطلوب او، پنهان شدن در يك قفسه عظيم و پوشيدن لباس هاي گران قيمت مادرش است. ما از همين جا مي توانيم دريابيم كه كار او مي تواند مانند ويرديانا به جنون بكشد.ا

روزي مادر آركيبالدو، جعبه قشنگي به او هديه مي دهد. روي اين جعبه مجسمه كوچك رقاصه اي است كه با آهنگ موسيقي توي جعبه مي رقصد. به بچه گفته مي شود كه اين اسباب بازي قشنگ شبيه چيزي ست كه سلطاني براي غيب كردن جاودان دشمنان خطرناك خود به كار مي برده است: تنها كاري كه او مي بايست بكند انديشيدن به نحوه مرگ دشمن و به صدا در آوردن موسيقي است ، تا دشمن بر زمين افتد. آركيبالدو بلافاصله آن را روي مستخدمه تجربه مي كند ، و به يك چشم برهم زدن گلوله اي به پيشاني او مي خورد. مستخدمه بر روي قالي مي افتد و مي ميرد ، در حاليكه دامن او بالا رفته و ساق او را تا كشاله ران نمايان ساخته است. پسربچه مدت درازي به رانهاي گرد و قشنگ دختر و پوشش نرم و ابريشمي آن كه به خون آغشته است خيره مي ماند. اين تصوير تاثيري محو ناشدني بر خاطره او مي گذارد ، وقتي او بزرگتر و سفالگر معروفي مي شود فشارهاي اروتيك او با انگيزه كشتن در هم مي آميزد. به علاوه وقتي او در حين اصلاح ، صورتش را مي برد ، ديدن خون بلافاصته خاطره ساقهاي مستخدمه را در ذهن او زنده می كند. ولي از بخت بد هر وقت مي خواهد زني را از بين ببرد ، قرباني كه او با يك نگاه شهوتناك مي نگرد ، يا بوسيله كس ديگري از بين مي رود يا تصادفا مي ميرد. جنايت هاي او از دستش در مي روند و اين اشاره به آن است كه از عشق محروم است. به عبارت ديگر آركيبالدو ضعيف است ، قادر نیست آرزويش را به عمل آورد و به خصوص نمي تواند از موانع رسيدن به اميال بگذرد. زبان سمبليسم داستان اين دو جنبه را در بر مي گيرد: كشتن = وصال و تملك، كشتن = خنثي كردن نيروهاي بيدادگرانه. آركيبالدو با جعبه موزيكال خود ، مستخدمه ، يك راهبه ، و بعد دختري از يك خانواده خوب را جادو مي كند.ا
آركيبالدو قادر نيست كه از مردانگي خود بهره بگيرد ، و درست لحظه اي كه فكر مي كند طعمه در چنگ اوست آنرا از دست مي دهد. او مجبور است راه جبران آنرا در مخيله اش پيدا كند ، و به ورطه اي از سادومازوخيسم مي لغزد. همچون بعضي از زيبايي پرستان خيلي ظريف ، اشتياق به لذت ناممكن را فوق العاده پيچيده مي كند. در ويترين يك لباس فروشي چشمش به يك مجسمه ملبوس مي افتد و آنرا به خانه خود مي برد تا با آن زندگي كند. زني را به خانه اش دعوت مي كند و حيله گرانه وادارش مي كند كه لباسهايش را در بياورد و تن مجسمه بكند. به اين وسيله نوعي انتقال انجام می دهد كه برايش هيجان انگيز است. در همان حال با حالتي تب آلود تمام جزئيات كشتن زن را فراهم مي كند. فكر آركيبالدو اين است كه زن را در كوزه سفالگري از بين ببرد. به شتاب بيرون مي رود تا شعله ها را يكدست كند و حرارت را به ميزان معين برساند. وقتي برمي گردد مقداري از لباسهاي زير زن را در كشو مي گذارد ، و در يك سيني دو گيلاس كنياك مي آورد. دهان مجسمه را مي بوسد ، بعد گونه زن را مي بوسد ، و درست در لحظه اي كه مي خواهد عياشي فوق العاده و آتشينش را تجربه كند ، نقشه هايش با ورود يك دسته سياح آمريكايي كه بطورغيرمنتظره براي ديدن كارگاه او آمده اند ، به هم مي ريزد. زن همراه سياحان مي رود و دست آخر آركيبالدو كه فقط از طريق يك تصوير و تمثال مي تواند عشق بازي كند مجسمه را به ميان شعله ها مي افكند.ا

او هم ممكن است سرنوشتي مثل فرانسيسكو پيدا كند و فشارهاي روحيش زير پوشش آرام زندگي رهباني پنهان بماند ، چون او نيز يك مسيحي مؤمن است. اما آركيبالدو شجاعانه تصميمي مي گيرد كه به موقع او را نجات مي دهد: او خاطره مادر و رانهاي مستخدمه را چون جن از وجود خود بيرون مي كند. جعبه موزيكال را در يك كيسه مي گذارد و آن را در رودخانه مي اندازد. رقاصه براي چند لحظه در سطح آب شناور مي ماند و بعد به آرامي فرو مي رود. آركيبالدو شفا يافته است. در پاي درخت چشمش به يك ملخ مي افتد كه مي تواند به آساني آنرا له كند. ولي اين كار را نمي كند. چون انسان تازه اي زير درختها راه مي افتد و بازوي زني را كه به ديدن او آمده مي گيرد. ا