Monday, November 21, 2005

برهنگی


چزاره پاوزه
ترجمه: هرمز شهدادی

الفبا
امیر کبیر











بر سر نهری برگشتم که نخستین بار زمستان پارسال دیده بودم. اکنون هوا داغ بود و ، بالطبع ، به فکر افتادم لباسهایم را در آورم و برهنه شوم. جز درختان و پرندگان هیچ چیز نمی توانست مرا ببیند. نهر از صخره ای در دامنه ی تپه ای بیرون می زد و میان کناره های بلند جاری می شد. هر کس اگر تنی داشته باشد ، می داند که به آسمان نمایاندنش چه مطبوع است. حتی ریشه هایی که از کناره های بلند بیرون زده بودند عریان بودند.ا

در آبگیر ، کاملا گسترده ، غوطه خوردم ، می توانستم درست ته آن را لمس کنم. آب در اثر تماس با زمین گرم بود و بوی خاک می داد. دوباره و دوباره غوطه زدم ، آنگاه خود را بر علفها فرو افکندم تا بگذارم خورشید سراپایم را ، در حالی که قطره های درخشان مثل عرق روی پوستم می چکید ، بسوزاند. بالای سرم ، میان نوک درختان می توانستم آسمان را ببینم ، که مثل آبگیر خالی دیگری به نظر می آمد. تا شب آنجا ماندم.ا

چند روز است که ، هر بعدازظهر را برهنه در آفتاب گذرانیده ام ، روی علفها یا برلبه ی آبگیر پرسه زده ام. گاهی ، هرچند در واقع به ندرت ، وقتی خود را آب چکان و خیس بر علفها می اندازم همه ی شعور بدنیم را از دست می دهم. این اصلا شبیه احساس رنجش و عجزی که معمولا در بچگی داشتم نیست ، وقتی که مجبور می شدم لخت شوم و حمام کنم. اکنون لباسهایم را با حرکتی دیوانه وار بیرون می کشم ، با قلبی که تند می زند مشتاق یافتن دوباره ی خویشتنم ومشتاق دوباره پدیدارشدنم. درعین حال، نگرانی خاصی داشته ام که مبادا چیزی اتفاق افتد و تنهایی مرا برهم زند ، که یعنی بایست چنان رفتار کرده باشم که گویی آماده ی دیده شدن بوده ام.ا

منظورم مردم نیست. در راهم به سوی نهر از پهلوی کشتزارهایی می گذشتم که مردان و دخترانی در آنها سرگرم درو بودند ، اما قابل تصور نبود که یکی از آنان در این حفره ی در زمین که گرداگردش را بوته ها و کناره های سراشیب احاطه کرده اند ، به سروقتم بیاید. جزئیترین حرکت بلدرچین یا مارمولکی را می توانستم بشنوم و به این ترتیب همیشه بموقع آماده باشم که خود را بپوشانم. ناآرامیم از علتی دیگر ناشی می شد و آن را کاملا خالی از لطف هم نمی دیدم. وضع عریانی کامل من ، هر بار که صورت می گرفت مرا گیج و حیران می کرد ، گویی چیزی با اهمیت بسیار بود که من در این جا بیفکرانه به دست می آوردم. هر بار که به بیرون حفره شلنگ برمی داشتم ، و به یاد داشتم که پشت گردنم را بپوشانم ، می دانستم خورشید چشمهایش را بر من دوخته است و هر پاره ی تنم را از سر تا پا می کاود. چه تفاوتی بین من است و سنگ ، تنه ی درخت یا کرم درختی خالدار ، جز این فقط و فقط اضطراب ذهنی که وقتی به موقعیت می اندیشم احساس می کنم. اکنون آب و آفتاب به میل خود با من رفتار کرده اند و حجابی بر من انداخته اند. حتی در این حجاب به گمانم می فهمم که طبیعت عریانی انسان را تحمل نخواهد کرد و هر کار از دستش برآید می کند تا بدن را همان گونه جذب کند که مرده را. گاهی به سرم می زند که باید شب و روز در این مکان بمانم. آنوقت به جای آن ، روزها می آیم و همه ی لباسهایم را بیرون می آورم ، در برابر انگیزه ی ماندن مقاومت می کنم اما در عین حال خویشتنم را ، با لذت هر چه بیشتری که بتوانم ، در معرض نگاه خیره ی طبیعت قرار می دهم. کنار آبگیر حفره ای است که در آن علفهای بلند می روید ، همیشه باتلاقی است ، همیشه در سایه است. گاهی به آنجا می روم که سر و گوشی آب بدهم. علف تا کمرم می رسد ، پاهایم در لجن است ، اما من در پی خنکی نیستم. به آنجا می روم که پنهان شوم و در لحظه ای نامنتظر بیرون بیایم ، حتی برهنه تر از آنچه که پیش از رفتن به آنجا بودم.ا

صدای تیز نغمه ی پرندگان فراز سرم به من می گوید که آنها هیچگونه توجهی به من ندارند. همه چیز چنان می گذرد که گویی من اصلا اینجا نیستم. از ته این حفره که به بالا نگاه می کنم ابرهای گذران را می بینم و می بینم که نوک درختان چگونه خش خش می کنند ، گویی گردابی میان من و آنهاست. ته اینجا ، باد به من نمی رسد. به محض آنکه خود را فرو می اندازم شهر و حومه ی شهر را از یاد می برم. افق من تا حدود باریک آبگیر کوچک شده است. به بطالت ، اما با حیرت ، پروانه ای یا تنه ی درختی را می نگرم و در همان حال با تنم نبضان خاکی را حس می کنم که بر آن دراز کشیده ام. طی وقفه هایی سایه ی ابری از رویم می گذرد و آنگاه هوا خنکتر می شود. گیاهان که در آفتاب درخشان تقریبا ناپیدا هستند به وضوح به جنگلی کوچک می مانند. آنها انعکاسهاشان را در آب می بینند ، رنگهاشان ملایمتر شده است ، با اینهمه به نگاه اول تشخیص دادنی است. پس ، می ایستم و خود را تکان می دهم. من به لختی تنه ی درختی زیر پوسته اش ، به خنکی و تازگی هوای گرداگردم هستم. می بینم که آسمان پشت درختان نیز لخت است ، لخت و آرام.ا

سایه ها بیشتر می شوند و من به بیشه یا آب راکد می نگرم ، اما نمی توانم آنچه را می بینم یا می اندیشم بیان کنم. کلمه های گویا اینهاست: "علفها" ا، "ریشه ها" ، "سنگها" ، "لجن" ، شکوه اینهمه - هیچ کلمه ی دیگری گویا نیست - اما تنم آنها را نمی پذیرد. تنم خواهد گفت ، به درون علف ، به درون سنگ فروشو ، اما این کافی نیست. این حفره در زمین جادویی بی نام دارد. برای اینکه کسی آن را دریابد باید در اطرافش گام بردارد ، آن را حس کند ،آن را لمس کند. من باید حسابی جلوی خودم را بگیرم که در ریشه ها چنگ نزنم و چهار دست و پا خود را به میان بیشه ، به میان بوته های خاردار و تنه های سبز درختان ، بالا نکشم و در اطراف راه نروم. به جای اینهمه ، خود را با کشف کردن تمامی آنچه درباره ی تن خودم می توانم ، قانع می کنم.ا

اگر هنگامی که تازه خود را ، خیس و آب چکان ، فرو افکنده ام ، کسی سربرسد ، گمان نکنم که به خود زحمت جنبیدن بدهم. من به تنبلی یک کنده ی چوبم. آب و آفتاب ، هر دو دست اندر کارند و هر چه بیشتر از فعالیتم می کاهند. آنها تصور می کنند می توانند از این طریق مرا از میان بردارند ، مرا بپوشانند ، اما نمی دانند که به جای اینهمه مرا بیش از بیش مثل یک حیوان می سازند. آنها تنم را آن گونه سفت و سخت می کنند که قابلیت عمل کردن برای نفس خود را دارد. وقتی ، سراپا پوشیده از عرق ، به اینجا می رسم ، محسور این فکر جنون آسا هستم که خویشتنم را پا تا به سر لجن پوش کنم. لجن را مشت می کنم و به همه جایم می مالم. بعد در آفتاب دراز می کشم تا لجن خشک شود. (این نیز روش دیگر پوشانیدن خویشتنم است.) به این ترتیب ، وقتی همه ی لجنها را شستم ، بگمانم از آب برهنه تر از همیشه بیرون می آیم.ا

هر وقت آبگیر تقریبا راکد است و آب با خزه و لعاب حلزون پوشیده شده است ، راضیم ، برای آنکه تمیزتر بیرون آیم ، شلنگ بردارم و به آب زلالتر برسم. جایی زیر سطح آب چشمه ای است. آب آن گزنده و سرد است. می کوشم به پشت در گل غلتان یا مثل وزغ زیر ریشه هایی که روی آب معلق اند ورجه ورجه کنان ، چشمه را بیابم. لجن و لعاب خزه بلافاصله گل آلود می شود و تمام طول بعدازظهر هم کافی نیست که دوباره زلال بشود. آدم می تواند بگوید خورشید سوزانترین شعاعهایش را روی این حفره متمرکز می کند. به نظر می آید که آسمان در گرما موج برمی دارد. اکنون آب ، که تیره است ، نمی تواند چیزی را منعکس کند. به هنگام بیرون آمدن هنوز حس می کنم عرق آلودم ، پوشیده از قطره های آب که از سینه ام به جانب رانهایم سرازیر می شوند.ا

پس از آب تنی هایی نظیر این ، بوی باتلاق و لجن تندتر است. حفره ی خفته در آفتاب می پزد. خش خشها هست ، جنبشهاست ، یک یا دو شلپ شلپ است ، و نغمه ی پرندگان. گویا از نا کجا آباد آمده اند ، اما بیش از سه قدم دور از من نباید باشند. در چنین لحظه ای است که از یاد می برم برهنه ام. چشمهام را می بندم و همه چیز ، حومه ی شهر ، میوه ها ، کناره های شیب دار ، حتی کسی که بگذرد ، همه باید یکی باشند ، همه از این پس شخصیت خاص خود را ، هستی خود را و فضای زنده ی آن سوی درختان را آشکار می کنند. همه چیز عطر خاص خود ، مزه ی خود ، فردیت خود را داراست. اینهمه به حالی که دراز کشیده ام و در آفتاب می پزم ، درون ذهنم می آید و می رود. چرا باید اگر کسی بیاید بجنبم؟ا

اما هیچ کس نمی آید. ملال می آید ، گرچه ، در حقیقت می آید. آفتاب را ، آب را ، جذب می کنم ، اندکی پرسه می زنم و روی علف می نشینم ، به گرداگردم نگاه می کنم و نفس عمیق می کشم. به آب برمی گردم ، اما هیچگاه هیچ چیز اتفاق نمی افتد. اندک اندک سایه ی درختی پهن می شود و جایی را که من دراز کشیده ام می پوشاند. طراوت دیگری آغاز می شود تا حفره را پر کند ، لجن و مرگ بیشترمی شود. اکنون می توانم آن را همان طوری استشمام کنم که بوی تن خودم را که بزرگتر و برهنه تر به نظر می آید. هیچ کس نمی آید ، اما چرا نمی توانم بروم؟ا

نخستین باری که این فکر وسوسه آمیز به کله ام زد احساس وحشت کردم اما بزودی از این حس به خودم خندیدم. حالا ، برای رهانیدن خودم از طعم و بو ، از کوره راهی که پایین آمده بودم تا به آبگیر برسم ، به بالا می دوم و میان بوته های کوتاه ، جایی که علفها مسطح اند ، می ایستم. دیگر به هیچ مانعی میان خویشتنم و حومه ی شهر آگاهی ندارم. می توانم آن سوی درختان جلگه ای را که در آن گندمزارها خفته اند ببینم. خویشتنم را روی علفها فرو می افکنم ، به پشت دراز می کشم تا رو در روی آسمان در آخرین پرتوهای خورشید در حال غروب قرار گیرم. از هیچ تماسی ، حتی با ته ساقه های گندم ، نمی ترسم.ا

اکنون درو تمام شده است و کشتزارها متروک شده اند. از هر راهی که بروم ، هرگز به کسی برخورد نمی کنم. آبگیر چشم به راه من است و من سوگوار روزهای رفته ام. به خطر کردنش می ارزید.ا

مردمی را به نظر می آورم که در رودخانه ی پو آب تنی می کنند ، مخصوصا زنانی که تصور می کنند وقتی لباسهاشان را درآوردند و لباسهایی دیگر پوشیدند ، عریانند. روی سیمان یا ماسه بالا و پایین می روند ، به یکدیگر علامت می دهند ، به همان گستاخی زیر چشم به پشت سر نگاه می کنند و پچ پچ می کنند که گویی در اتاق پذیرایی هستند. آنگاه خودشان را به رخ خورشید می کشند ، بعضی هاشان بندهای پستان بندشان را از روی شانه ها به پایین می لغزانند تا یک کف دست دیگر آفتابسوختگی به دست آورند. همه شان لباس می کنند و در جستجوی دوستانشان به اطراف می نگرند ، اما هیچکدامشان آنچه را در ذهن دارند به کلمه درنمی آورد - اینکه تنهاشان با تنهای سایر مردم خیلی فرق دارد. آنان شهامت گردآمدن گروه به گروه را دارند اما آن چیزی را ندارند که برای انجام دادن کاری لازم است که تمامیشان می خواهند کرده باشند.ا

طی چند روز گذشته از گلگشت زدن در کشتزارها ، زیر چشمهای مردان و زنان ، دروگرها و ورزوها حظ برده ام. همولایتی های خوبی که فکرشان را به این که من به کجا می روم مشغول نمی کنند. هر لحظه یکی از آنان می توانست به منظور شستشو یا فرونشاندن تشنگی بر سر نهر من بیاید و میان خاربوته ها تن مرا ، سیاه سوخته ، کشف کند. مردمی مثل اینان ، اگر به فکر آب تنی بیفتند ، بیدرنگ لباسهاشان را بیرون می آورند. شاید ، گرچه ، آنان هیچگاه آب تنی نمی کنند مگر به صورتی که زمان بچگی می کرده اند. من از بغل بافه های گندم گذشتم و دیدم که گوشها قهوه ای سوخته بودند ، و براستی با تن من رقابت می کردند. دروگرها را دیدم که دستهای قهوه ای قویشان را دراز می کردند ، پشتشان را خم می کردند ، و دستمالهای قرمزشان به اهتزاز درمی آمد. همه ی قسمتهای نپوشیده ی تنشان رنگ تنباکو است. پیراهنها و شلوارهاشان مثل پوست تنه ی درخت خاکی است. مردمی این چنین نیازی به عریان شدن ندارند. آنان عریان هستند ، وقتی که میانشان راه می روم لباسهایی که پوشیده ام بر من سنگینی می کند. احساس سرور ورزوی را دارم که برای نمایش آراسته باشندش. ایکاش آنان می دانستند که در زیر لباسها من نیز به سیاهی ایشانم.ا

اتفاق افتاد! دست کم یک زن راز مرا می داند. برای شستن خاک چسبیده به تنم به درون آب رفته بودم. دستهایم دوسو باز به پشت شناور بودم ، به آسمان شفاف می نگریستم ، به هیچ چیز اصلا فکر نمی کردم. راست شدم ، روی ته لجن آلود آب لغزیدم و خم شدم تا وقتی زنی از کنار حفره ی من عبور می کند خود را به آب بزنم. بلند قد بود ، زنی شوهردار با دسته ای ترکه های پربرگ بسته به کمر. بی کوچکترین اثر تعجب یا توجهی به جانب من می آمد. مرا دید که دستهایم در آب ، به پیش خم شده ام ، آنگاه به طرف خاکریز رو کرد ، و هنوز بسته اش را با خود می برد. صدای برهم زدن آب چشمه ای را شنیدم که او برهم می زد ، سپس میان بوته ها ناپدید شد. پاهاش لخت بود. گرده ی عضلانیش را دیدم که میان بوته ها در آفتاب دوباره پدیدار شد وبعدا صدایش را شنیدم که مشغول شاخه جمع کردن بود.ا

از کوره راهی پایین آمده بود که من وقتی به بالا می دویدم تا خود را روی علفها بیندازم از آن راه می رفتم. او باید از آن بالا مرا دیده باشد ، و با این حال راهش را به آرامی ادامه داده است ، بی آنکه حتی نگاهی دزدانه هم در حین عبور بکند.ا

راست در آب ایستاده ، برهنه ، به صدای پایش گوش دادم که در دوردست می مرد. به یقین من بیش از او تکان خورده بودم. قطره های آب از پوستم سرازیر بودند. بیرون رفتم تا خود را خشک کنم و هنوز باور نمی کردم که واقعا اتفاق افتاده است. چگونه بود که نشنیده بودم او می آید؟ صدای پای زن با صدای پای مرد متفاوت است ، اما در آن لحظه به این فکر نمی کردم. به نحوه ی نگریستن او به خودم فکر می کردم ، نگریستنی بدون سرخ شدن یا هر نوع کنجکاوی ، گویی امری طبیعی روی می داد. اگر مکث کرده بود ، یا با لبخندی با من سخن گفته بود ، قضیه بکلی تفاوت می کرد. در آن صورت من می بایست خودم را می پوشاندم و شاید حتی به او دست می زدم. در هر دو صورت نباید این طور آشفته می شدم. با اینهمه او جوان بود ، زیرا در این قسمت جهان ، زنان شوهردار زیبائیشان را زود از دست می دهند.ا

سرمای شب می آمد و من بیش از همه احساس برهنگی می کردم. فکرم متوجه چشمهای آن زن می شد. آفتابسوخته هم بود. آیا همه ی بدنش خرمایی رنگ بود؟ به یقین احتیاجی نداشت باشد. این مهم نیست. آنچه واقعا برای او مهم است سلامت بودن است و زاییدن بچه های سالم و قوی. هرچقدر آفتاب بخواهد ، وقتی که در هوای آزاد راه می رود به دست می آورد. همین خورشید است که مزرعه ها و میوه ها را می رساند ، چون اینجا همه کس شراب می نوشد. انگورها رنگ را تیره می کنند ، حتی وقتی زیر برگ پوشیده شوند. مسئله ی مهم ، تشخیص دادن این است که زیر هر پوست وجودی جسمانی است.ا

او دامنی تیره رنگ روی ساقهای قویش پوشیده بود و بی اعتنا به قلوه سنگها یا ریشه های مزاحم می رفت. هنوز می توانم او را ببینم که مصممانه به درون بیشه قدم می گذارد تا شاخه های درختان اقاقیا را جمع کند که اینقدر فراوان در اینجا می رویند. آنها از کناره های سراشیب خاکریز معلق می شوند و ریشه هاشان بیرون می زند. به نظر من آنها به جهان زیرین و به آسمان برین زل زده اند. اینجا قسمت پنهان بیشه است که با سایه های تاریکش ، با ژرفاهای مه آلودش ، حواس را می طلبد. حالا زن باید از اینجا بسیار دور شده باشد. روبرویم برآمدگی لختی از سنگی رگه دار می بینم که به من می گوید بیشه فردیت خود را داراست ، همان طور که تمام حومه ی شهر چنین فردیتی دارد، برهنه وحقیقی نسبت به نفس خود، با خاک پوشیده شده است که به نوبت خود با چیزهایی پوشیده شده است که می رویند ، همان طور که همه ی ما چنین هستیم. پوستم را که هنوز گرمای خورشید را نگه می دارد لمس می کنم و خوشحالم که زن مرا دید.ا

در راه بازگشت به خانه برای گپ زدنی سر چهارراه می ایستم که تقریبا همیشه کسی با حرفی گفتنی آنجا هست. دیروز مارکینو را دیدم و به او گفتم کجا بوده ام. گفت "من هم باید برای آب تنی به آنجا بیایم". مردی است با ظاهری غمگین و با ریشی به بلندی دو انگشت و چشمانی سخت ، اما آنقدر مودب که از من نخواهد به همراه من بیاید.ا

به من گفت فردا می خواهد برای شنا کردن به جایی که می شناسد برود. آنجا جریان رودخانه پهن می شود و دریاچه ای درست می کند و همیشه آب روان هست. گفت "اگر می خواهی بیایی؟..." من این مشکل را پیش کشیدم که هیچ لباسی نمی پوشم. جواب داد "خودت بهتر می دانی ، همراه من احتیاجی هم نیست."ا

همان شب به محلی رفتیم که او درباره ی آن برایم حرف زده بود ، جایی که رودخانه تبدیل به دریاچه ای می شد و ساحلهایی شنی داشت و شاخه های بید که خورشید آنها را فرو کوبانده بود. در این وقت روز جوانها همه در مزارعند. لباسهامان را بیرون آوردیم و در گوشه ای سایه نهادیم ، آنگاه وارد آب شدیم. آب ، گرچه پر از ماسه ، اما نقره ای و نوازش کننده بود. مارکینو با ضربه های نیرومند شنا می کرد ، حال آنکه من در همان جا که بودم ماندم ، شناور و خیره به آسمان. در آن لحظات من هنوز به حومه ی شهر فکر می کردم ، به نوک درختان و زندگانی که در آنجا می گذرد.ا

وقتی از آب بیرون آمدیم ، فرصت بهتری برای نگاه کردن به مارکینو داشتم. او باید هنگامی که در این فصل در مزرعه کار می کند نیم برهنه باشد ، چون تنها پوست کم رنگی که داشت روی شکم و رانهایش بود. پرمو بود ، پوشیده از موهای طلایی نرم که روزهای چله ی تابستان سفیدشان کرده بودند. وقتی روی ساحل راه می رفت و خود را تمام قد به روی ماسه می انداخت کاملا آرام بود. نگاه خیره ام را از او برگرفتم.ا

ضمن صحبت درباره ی موضوعهای گوناگون دوباره به درون آب رفتیم تا خنک شویم. مارکینو حرف زدن از این و آن را به من واگذاشت و هر بار پس از مکثی با آسودگی پاسخی می داد. گاهی او حرف می زد ، درست وقتی که من درباره ی چیز دیگری فکر می کردم. من از عضلات گره خورده ی سینه اش خوشم می آمد ، که حتی هنگامی که نفس عمیق می کشید حرکت نمی کردند.ا

گفت که من باید مدت زیادی را صرف حمام آفتاب کرده باشم که اینقدر تیره ام ، تقریبا سیاه. جواب دادم "این رنگ را موقع کارکردن به دست نیاورده ام ، ترجیح می دادم تو باشم تا خودم و به ترتیبی که تو از نور آفتاب رنگ گرفته ای ، می گرفتم. مهم این است که همه جای بدن سوخته رنگ باشد. وگرنه بعضی وقتها آدم چه شکل مضحکی پیدا می کند!" به بطالت حرف می زدیم و گردنهامان را روی پشته های کوچک ماسه تکیه داده بودیم. پس از لحظه ای او حرف مرا پذیرفت و جنبه ی مضحک قضیه را دید. یک دودقیقه ای دیگر فکر کرد و ادامه داد "وقتی آنان به این نکته می رسند ، این آفتابسوختگی ما نیست که درباره اش فکر می کنند."ا

در چشم ذهنم زن را که از میان جنگل می آمد می پائیدم. این فکر به سرم زد که مارکینو جفت مطلوبی برای او خواهد بود. حس کردم خیلی دلم می خواهد به او بگویم ، اما چگونه می توانستم؟ مارکینو نخواهد فهمید. مشخصه ی او است که درباره ی چیزهایی نظیر این فکر نکند.ا

به حفره ام نزدیک می شدم که به میان درختان بالای خاکریز در غبار گرم رسیدم ، کوره راهی را که زن از آن رفته بود پیش گرفتم و محتاطانه به راه افتادم. هر نوع حومه ی شهر بسی دوراز ساده بودن است. فقط فکر کن چند آدم باید از این راه آمده باشند تا چنین مسیری را ایجاد کنند. هر کناره ی نهر ، هر نقطه ای در بیشه ، باید چیزی دیده باشند. هر مکانی نام خاص خود را دارد.ا

از درون شکافهای برگها ، مثل پنجره های کوچک ، به آسمان نگاه می کنم. زیر آن تپه و زمین مسطح ، هر دو با فرش کشتزار خود قرار دارند. لطف ملایم آنها اشارتی به کار و عرق ریزی دربردارد ، فضایی دارد که تمامی بیشه و گوشه های کشت نشده ی آن را در خود می گیرد ، برهنگیشان را آشکار می کند. در اینجاست ، در مکانهای مشجری نظیر این ، که اغلب با درختزار یا سنگی خاص مشخص شده است ، که زمین برهنه خفته است و هویداست.ا

لحظه ای بر حاشیه ی درختان مکث می کنم. اینجا کشت شروع می شود و کار دشواری که مستلزم آن است. چند درخت اقاقیا و توسه ، معلق برصخره ای که نهر از آن سرچشمه می گیرد ، به منظره فضایی وحشی و دست نخورده می دهد. بیش از این نمی توانم جلوتر بروم ، زیرا برهنه ام. این بار می فهمم که چرا برای لباس درآوردن آدم باید به زمین کوچک صاف کنار نهر برود ، و هم می فهمم که چرا همولایتی ها وقتی برای کار و پوشانیدن مزرعه می روند ، لباس می پوشند.ا

به این علت است که آن زن این اندازه آرام به من نگریست. می دانست من پنهان شده ام ، شیئی تزیینی در نفس خود. دیدن تن من بیشتر مثل دیدن تن خودش بود. نمی دانست من به فکر رفتن به جانب مزرعه بودم. هر چیزی در روستا نامی دارد ، اما نامی برای عملی مثل عمل من نیست. و نه او و نه مارکینو ، اهمیتی به آن نمی دادند.ا

این بار خورشید ، حتی در اینجا ، در حال غروب کردن بود. می شنوم که علفهای اطراف موج برمی دارند ، صدای خش خش ایجاد می کنند. پرندگان از کنارم می پرند ، زمزمه ای عمیقتر زمین و آسمان را خاموش می کند. زمین لخت به نظر می آید ، اما نیست. در همه جا مه برپا می شود. بوی عرق را فرومی پوشاند و پناه می دهد. متحیرم که کجا در سراسر جهان ، حفره ای ، ساحلی ، تکه زمینی کوچک هست که هنوز زیر و رو نشده است و با دستها شکلی دوباره نگرفته است.همه چیزبرچسب مشاهده ی بشری، زبان بشری را برخود دارد. باد از کشتزارها مثل نفسی آرام می وزد ، اما به حفره ی من نمی رسد که در آن آب ، لجن مایع و بوی عرق همه با هم راکد ایستاده اند و حرفی برای گفتن به من ندارند. با اینهمه هر روز من زندگی را در اینجا می یابم ، اما بعد کاملا گسترده و تقریبا سیاه دراز می کشم ، مثل مردی مرده.

Sunday, November 06, 2005

اروتيسم در شعر معاصر فارسي- كيميا آرين



علي مسعودي نيا














اگر بخواهيم تقسيم بندي مضموني درستي از ادوار شعر نوين فارسي داشته باشيم ، بايد كارهاي بسياري از شاعران دهه- يا به عبارت بهتر شش هفت سال - اخيررا در بخشي سيال ميان "شعر اعتراض" و "شعر نفرت" طبقه بندي كنیم.اين ويژگي در كارهاي شاعرگان مهاجر بيشتر به چشم مي خورد (1).ا
اين كه چگونه هر دوره ي تاريخي ، موجب ايجاد حيطه ي مفهومي و معنايي تازه اي در شعر ما مي گردد و نيز اين كه شعر نفرت ناشي از كدام تحولات و برآيند كدام فعل و انفعالات سياسي و اجتماعي است ، بحثي بسيار مفصل را طلب مي كند ، كه موضوعن و حجمن در حوصله ي اين مقاله نيست(2). اما ابزارهاو ويژگيهاي زباني و محتوايي "ادبيات نفرت" را ، اجمالن مي توان در اينجا نام برد چرا كه من مي خواهم يكي از اين ابزارها (اروتيسم) را زير ذره بين بگذارم و نحوه ي استفاده ي آن را در كار شاعري نيمه حرفه اي ، يعني "كيميا آرين"(3) بررسي نمايم.ا
ويژگيهاي عمده ي ادبيات نفرت را مي توان به صورت زير خلاصه كرد:ا
ا(1) خشونت و سردي در زبان و فضاي كلي كار
ا(2) بي پردگي ، ركاكت و عدم مصلحت انديشي در كاربرد الفاظ
ا(3) توصيف هاي مستقيم
ا(4) اروتيسم ونگرش سادومازوخيستيك
ا(5) ساختار شكني هاي تكنيكي وزباني
ا(6) تصوير سازي هاي سينمايي
ا(7) تلفيق "شعرحرف" (4) با "شعراعتراض"ا
ا(8) وقايع نگاري اجتماعي و سياسي با بياني كه از فرط عصبيت ، احساساتي است(البته احساسات رقيق پيچيده در لفافه ي بغض و خشونت)ا

****

چنان كه ازموارد ذكر شده در فوق بر مي آيد ، چنين ادبياتي از چند جهت مي تواند خطرناك تلقي شود كه مهمترين خطر آن سهل انگاري در پرداخت و مضمون مي تواند باشد.چنين ادبياتي در نمونه هايي كه به افراط كشيده شده ( مثل برخي كارهاي "نانام" (5) ) بيشتر به نوعي هذيان آنتي دراماتيك تبديل گرديده و شلختگي و ولنگاري بيش از حد زباني و موضوعي ،كاملن شعريت شعر را نابود كرده است.ا
با اين حال جايگاه نسبتن قابل توجه ادبيات نفرت و دايره ي وسيع طرفداران آن (اعم ازآفرينندگان و مخاطبين) ، با توجه به شرايط سياسي و اجتماعي ايران ،در حال حاضر غير قابل انكار است.چون در اينجا غرض به هيچ وجه آسيب شناسي يك جريان شعري نيست ؛ بنابراين به همين مختصر بسنده مي كنم و به پرداخت اروتيك در يكي از كارهاي بلند كيميا آرين مي پردازم، با عنوان "به مقامي رسيده ام كه مپرس".ا

عشق
مثل یه ظرف استفراغ
از کنار لثه های شهوانی منتظر
به پیشگاه خلسه ی اتمام می رود


نظرتان در باره ي چنين افتتاحيه اي چيست؟در همين سه سطر و اند هم مي توان به راحتي جغرافياي زباني شاعر را تشخيص داد.فضاسازي از طريق روايت مستقيم شكل مي گيرد و البته خود آرين باهوش تر از اين حرفهاست كه نداند يكدستي زباني در شعرش نيست. اين ناهمگوني آنقدر برجسته و كتمان ناپذير است كه در عمدي بودنش نمي شود شك كرد.براي روشن تر شدن مسئله عبارت چیپ "مثل يه ظرف استفراغ" كه كاملن مربوط به زبان محاوره ي سطح پايين امروزي است را ، مقايسه كنيد با عبارت پر طمطراق و زفت و آركاييك "پيشگاه خلسه ي اتمام". گذشته از اين نكته ، آنچه كه به عنوان مساله ي اصلي مورد نظر ماست ، استفاده از تصوير اروتيك در لفافه اي كريه و تلخ است براي بيان تنفر و فضاسازي معترضانه ی شاعر. گذشته از كلمه ي عشق كلمات اصلي اين قسمت شعر به دو گروه تقسيم مي شوند ، كلمات دارای بار اروتيك (شهواني، منتظر،خلسه، اتمام) و كلمات داراي بار كراهت ناتوراليستي(استفراغ،لثه ها).اين تلفيق را مي توان فرمول اصلي و عمده ي استفاده از اروتيسم در ادبيات نفرت دانست. يعني با كنارهم قرار دادن ماهرانه ي واژگان و تعابير داراي بار آشكار يا پنهان جنسي ، و كلمات و تعبيرات داراي بار نهيليستي يا ناتوراليستي به يك محصول لغوي و معنايي كريه مي رسيم و از طريق آن فضا سازي اثر را شكل مي دهيم.ا

با دهانه اش چکار داری؟ا
دهان اش سال هاست بسته ست
بکارتش از نوع تعمیری هم نیست
می خوای بازش کنی؟ا
کار یک مرد و یک شب نیست
چنان که تاریخ مون شهادت میده
یکبار بازش کردیم
و اینه روزگارمون

شاعر البته قدري در اين بند شتاب زده عمل مي كند و به سرعت از خير ادامه ي فضا سازي مي گذرد و سهل انگارانه شروع مي كند به بيان حرفهاي دلش.در حالي كه در شعر بلند ، همواره جاومجال كافي براي فضاي سازي و پرداخت حيطه ي موضوعي شعر وجود دارد ، و نيازي به جهش هاي وحشتناكي ازاين دست نيست.يكي از دلايل چنين جهش هايي در كارهاي امثال كيميا آرين برمي گردد به ماهيت شعر نفرت.يعني پرتاب هاي ذهني و كلامي ناشي از خشمي عنان گسيخته و لبريخته.پرتاب ذهني او در اينجا بعد از آن فضاسازي نه چندان موفق و پر و پيمان ، مي رسد به دغدغه اي دخترانه. داشتن يا نداشتن بكارت وتابوهاي جنسي جامعه ايراني- اسلامي. كيميا آرين در بند دوم شعرش با دستمايه قراردادن چنين جرياني، مي خواهد به يك نتيجه گيري كلي برسد و در واقع در پي تعميم تمثيلي اين جريان با سرنوشت كلي زن ايراني در بستر تاريخ است:ا

من که زنم
زن شدم
من که تاج سر شما هستم، فرمودین
اما همیشه زیر ترین زیر ها

و به اين ترتيب كنايه مي زند به تقدس پوشالي و بي اساس زن در فرهنگ متظاهرانه ي ايراني- اسلامي و سير قهقرايي نقش زنان در زندگي اجتماعي.ا

آره فتیله پیچم کن!ا
لنگم کن!ا
عجب پاچه ای آره؟ا
اوووم
پاچه
کله پاچه
کله پاچه ی شنبه
آروغ ساعت چهار
نعوظ تو صف تاکسی
انزال تو اتوبوس
و شعر تو کافه ی حسرت
شعر در حضور لکاته های وارداتی
هی هی؟ا
یواش تر بی همه چیز
مگه چقد دادی که داری جر واجرش می کنی

ازاين قسمت، شعر، بين مونولوگ و ديالوگ دست به دست مي شود و خشم و نفرت ،با طنزي سياه مي آميزد و اختيار شعر را از كف شاعر مي ربايد و سركش و چموش و شلنگ انداز تا به پايان پيش مي رود.نكته ي عمده در اين قسمت شعر انتخاب گزاره هاي مازوخيستي است. اين مازوخيسم با آن لذت ناشي از خود آزاري تفاوت زيادي دارد. چنين گزاره هايي بيشتر كنايه از تسليم و رضاي بالاجبار است.نفرت ديرينه ي زن مدرن ايراني از جامعه ي مرد سالار و انگاشتن مرد به عنوان موجودي شهوتران ،پليد و شكنجه گر ، تفكري ريشه دار است.درچنين تلقي تلخي نتيجه ي حاصله مثل سطرهاي اخير شعر كيميا آرين به تسليمي از سر ناتواني قواي فيزيكي خواهد بود. يعني به صرف قوي تر بودن مردان از حيث فيزيكي ، زن ناگزير از پذيرش همخوابگي دردناك خود در بستر تاريخ است.المانهاي مردانه را در اين بخش شعر بشماريد: پاچه، كله پاچه، فتيله پيچ،آروغ، انزال، نعوظ،كافه.در اينجا براي ايجاد فضاي سياه آميخته با اروتيسمي منحرف ، شاعر مصداقهايي روزمره از رفتار مردان طبقه ي فرودست فرهنگي را وارد شعر كرده و به تاويلي نو از تجاوزي مشروع و عادي شده رسيده است. اين تفكر ، مي تواند تا اندازه اي درست باشد، زيرا هر همخوابگي و مقاربتي بستگي به احساسات طرفين دارد. وقتي زني از همخوابگي اجباري حتي با همسرش احساس نفرت و كراهت مي كند ، از نظرگاه انساني و عقلاني ،اين همخوابگي نامشروع و مذموم است.چرا كه مغازله در اصل ،بر اثر قليانات روحي و اتفاق مقدس "عشق" بايد انجام شود و گونه اي بي خودي حاصل از شيفتگي است.ا

توی راهم اما
زیر پامو نیگا نمی کنم
بوی گند نفت حلقوممو پوسونده
به بالا نیگا می کنم
که تاج مو ببینم
گفتی تاج سر مایی، قبل از اینکه ...ا
هه هه
اروای عمه ی جنده تون
سر چهار راها رو چی میگین؟ا
ماتیک و سرخاباش مال دوبی هستش
جنسش ای ی ی
بدک نیست

همانطور که پیش تر اشاره شد ، شاعر در پاره ای از سطرهای شعر به شدت تحت تاثیر خشم و نفرت درونی خویش قرار گرفته و شعرچفت و بست ساختاری خود را از دست می دهد. این افراط در قسمت اخیر ، شعر را به سمت شعار زدگی پیش می برد و رشته ی کار از دست شاعر خارج می شود. کلن دراین قسمت شعر افت می کند و نمی تواند با قسمتهای پیشین از نظر کیفی و ساختاری همگونی حاصل کند.فحاشی و وقاحت نگاری نیز کمکی به آن نمی کند ومانند وصله ای ناجور ، تلاش ناموفق کیمیا آرین را به رخ مخاطب می کشد. در باره ی منطق صراحت نیز باید تامل کرد.صرف صریح و بی پرده گفتن ، هیچ جلوه و ظرفیت شاعرانه ای را به ما نمی نمایاند . رکاکت در شعر منعی ندارد ، اگر به جا و با منطق استفاده شود.ا

ولی انگار
دوست دارن بیشتر از اونی که می تونن فشار بدن
عجم هستم دیگه!ا
کلّی برا امروز
که لای پای دخترای ایرونی وول بدن
جلق زدن

در اینجا دوباره شاعر به روند پیشین روایت برگشته و با استفاده از مصداقهای اروتیک بومی ، که مختص تیپهای دست به گریبان با فقر فرهنگی جامعه ی ایرانی - عربی است ، احساسات درونی خود را ابراز می دارد.رسمی متداول در میان تازه بالغها را مطرح می کند که چون به علت محدودیتهای اجتماعی به ندرت شانس همخوابگی با کسی را دارند ، می خواهندکمپلکس ناشی از این امر را با طولانی کردن مدت جماع و لذت حاصله جبران نمایندو از همین رو ، پیش از همخوابگی به خود ارضایی مبادرت می ورزند.ا

حالا چی؟ا
حالا چی ؟ا
به مقامی رسیده ام که مپرس!ا
به فروغ می رفتم آرام آرام؟ا
از شاهرودی سر در آوردم با فشار
به دانشگاه می رفتم
که یهو
نود کیلو کیر طهارت کرده ریختن توی دهنم
آره فشارشو بیشتر کن
از همسایه لو دادن که بدتر نیست ، کس کش

با استفاده از همین تعابیر اروتیک است که شاعر نقبی می زند به فرهنگ و سیاست و سعی می کند وضع فعلی این دو جریان را به نقد بکشد.که البته به عقیده ی نگارنده موفق نیست و بیشتر آن را به گند می کشد تا به نقد. اشاره می کند به فروغ که از نخستین زنانی بود که جسارت بیان صریح رفتارهای جنسی ، شخصی و زنانه را به شعر معاصر تزریق نمود .البته تفاوت فروغ با شاعران این نسل در دید عمیق او و برداشت فیلسوفانه اش از زندگی جامعه ی به زور مدرن شده ی ایرانی است.ضمن آن که تکنیک های بیانی فروغ در سطحی بسیار بالاتر و والاتر از امثال کیمیا آرین قراردارد.یعنی فروغ در توصیف و بیان هر موقعیتی - حتی جنسی- شاعرانگی را از یاد نمی برد و به همین دلیل شعرش ماندگار و قدرتمند است .اما عصبیت موجود در کار آرین ، موجب نابودی و به چشم نیامدن مانیفستهای سیاسی- اجتماعی او شده است.بعد از فروغ به نماینده ای از گروه شعرای پیشگام می رسد که همان "شاهرودی" است. گرچه برای با فشار طی کردن مسیر و منع شدن از فروغ ،سخت ترین راه رسیدن به امثال شاهرودی است.مسیر منطقی این فشار در جامعه ی کنونی بیشتر به سمت ا"موسوی گرمارودی" ها و "احمد عزیزی" ها و در حالتی خوشبینانه تر ا"مریم حیدر زاده" ها و "یغما گلرویی" ها ست.یعنی یا به سمت شعرای حکومتی وایدئولوژیک و یا سانتی مانتال های اهل ضجه- مویه های رمانتیک سطحی. شاهرودی به عنوان یک شاعر همواره متوسط رو به ضعیف ، تداعی کننده ی هیچ گونه المان اجتماعی و فرهنگی نمی تواند باشد.ا
شاعر درهمین فاصله ی کوتاه می خواهد به همه جا سربکشد.نقد فرهنگی خود را با ارائه ی تصویری پلید از آموزشها ی دیکته شده و محیط مذهبی دانشگاه عرضه می کند و بعد دوباره با یک پاساژ نه چندان قدرتمند به صحنه ی نزدیکی برمی گردد و مجددن پلی می زند به سمت تعبیر و درک سیاسی قشر فرو دست و نادان اجتماع .قشری که گمان می کنند با زیر پا گذاشتن دیگران و له کردن آنها می توانند قله ای را فتح کنند و به عافیت برسند.ا
اما بد نیست اشاره ای داشته باشیم به مصرع تضمین شده ی "حافظ" در این شعر. این مصرع برگرفته از بیت آخر غزلی از خواجه است با مطلع : درد عشقی کشیده ام که مپرس، زهر هجری چشیده ام که مپرس... تا آنجا که در بیت آخر می آید : همچو حافظ غریب در ره عشق ، به مقامی رسیده ام که مپرس. در اینجا هم کیمیا آرین کاری مدرن انجام داده و سعی کرده است آشنایی زدایی معنایی را با شعر حافظ انجام دهد. جسارت او در این کار قابل ستایش است ، اما این عبارت به شکلی ناهمگون به شعر چسبیده و نمی تواند در فضای شعر جا خوش کند. شاید همان برگزیدن این مصرع به عنوان نام شعر به اندازه ی کافی بار معنایی داشت.ا

راستش می دونی چیه
زن ایرونی تکه
خوشگله با نمکه
توی اون خطّه تکه!ا

مانورآرین و پل زدنهای مداوم او از زبان روز به زبان شعری فاخر در اینجا هم نمود می یابد و جسورانه بعد از آوردن مصرعی از حافظ ،ترانه ای نازل و مبتذل را نقیضه(6) می کند و ارزشهای کاباره ای و لس آنجلسی زن را به رخ می کشد.ا

حالا کجات می جنبه کثافت؟ا
جنده خونه می خواستی
بفرما!ا

از آن تمجید پوشالی از جلوه های ظاهری و شهوانی زن ایرانی با سیری منطقی به سطر های اخیر می رسد.جا به جایی و انهدام ارزشهای حقیقی زن ، محیط را به روسپی خانه ای کثیف بدل می کند و از نظر شاعر این همان چیزی است که دستهای پنهان ویرانگر جامعه انتظارش را می کشیده اند . آرین با همان لحن طناز آنان را به این محیط بیمار دعوت می کند.درواقع به زبان بی زبانی می گوید که از این بدتر نخواهد شد.نفرت و عصبیت کماکان در شعر موج می زند اما هنوز هم سر رشته ی شعر را در اختیار دارد و به شاعر اجازه ی هنر نمایی نمی دهد.ا

آقایان
برادرها
با اینکه دین در خطره
و از برادرای مسلمان عراقی
دارن توی ابو قریب عکس سکسی می گیرن،ا
اما
به دوبی خوش آمدید
آنجا که خواهرا ن و مادران من و تو
لای پای عرب ها
دو لنگشون تو هوا
دارن دعا میکنن
دعای ویرانی
دعای باران
دعای آب معدنی
دعای آب
آب
آّب که زودتر
دعای نفت بشکه ای چهل دلار
اونم نه از نوع مرغوبش
دعای شب جمعه
دعای بهبود رابطه با سام دودول طلا
دعای تولید مثل شیرین عبادی
دعای سخنرانی شان در یو-سی-ال-ای
ای ی ی
با بام هی ی ی

شعار زدگی در اینجا هم آفت شعر می شود. این بار در تلاشی بی ثمر شاعر می کوشد دیدگاه شعر خود را جهانی تر کند.به حوادث عراق اشاره می کند و در این اشاره هم از اروتیسم استفاده می کند و عکسبرداری از بدن برهنه اسرای عراقی را به عکس سکسی تشبیه می کند و موازی آن تبدیل شدن دوبی به بهشت آمال قشر متوسط را مطرح می کند.از اینجا به بعداست که آرین شروع می کند به حرفه ای گفتن و تازه شعر آغاز می شود.هر چند روحیه ی شووینیستی غالب در این سطرها قدری به محتوای ضربه می زند، اما بیان هنرمندانه ی شاعر بسیار قابل توجه است. در اینجا او از اروتیسم به عنوان ابزاری مناسب و صحیح در ارائه ی تصاویر تلخ از حقایق زندگی امروزین جامعه ی ایرانی در کشورهای حاشیه ی خلیج فارس استفاده می کند. یک تصویر جنسی را می گیرد و آن را بسط می دهد و به خوبی از عهده ی آفرینش تداعی های تصویر و معنا برمی آید.زنانه ضجه می زند و می لولد و جیغ می کشد.طنزش به طنزی سیاه و عمیق پهلو می زند و سطور مستمر دعایش نفس گیر می شود. بعد هم با قدرت خودش را به میانه ی معرکه ای از حوادث و اتفاقات روز ، زبان محاوره و تکیه کلام نوستالژیک "مش قاسم" رمان "دایی جان ناپلئون" (7) پرتاب می کند و دعا را می بندد.شب جمعه را به عنوان شب سنتی مقاربت در فرهنگ ایرانی مطرح می کند و بعد آرزوی زایش امثال "شیرین عبادی" را به شکلی کاریکاتوری ارائه می دهد .ا

امشب چه شبی ست
شب مراد است امشب!ا
دختر ایرونی
زیر فشار است امشب!ا
به خیابون سیروس خوش آمدین آقایان
لطفن گره جاکشی تونو ببندید
تا چند لاس دیگه بزنین
به زمین نشستیم.ا
به زمین گرم
زمین اسطوره های تخمی
زمین جاکش های بی خایه
زمین ملک اسلامی من درآوردی
زمین خالی بندان
زمین فقر
زمین بی ریشگی
زمین یوغ
راستی زمین ها مو آزاد کردن
حالا میشه توش بذر کاشت
بذر عربی
بذر اروپایی
راستی ما چرا هر کدوممون یه شکلی شدیم؟ا
شکل خر شدیم
شکل کپل های خوش فرم شدیم
دهن ها رو آب می ندازیم

کار هوشمندانه ی شاعر در این قسمت نیز قابل ملاحظه است. با استفاده از ترانه ای سنتی و قدیمی که خود به گونه ای تداعی کننده ی سنتهای حاکم بر تفکر و رفتار ایرانیان است ، کنایه ی شوخ و تلخ خود را پی می گیرد و با ساختن نقیضه ی ترانه ی عروسی ، تعمیمی اجتماعی به سوی استفاده ی جنسی از زنان ارائه می دهد، و در این تعمیم ابزار چیست ؟ اروتیسم.بار دیگر تعبیر های پورنوگرافیک به مددالقای اندیشه می آیند و با عریانی و خشونت ، برای بیان مقصود نقشی کلیدی ایفا می کنند.ا
کیمیا آرین در این قسمت هم که از بخشهای نسبتن موفق شعر است خیابان سیروس را به عنوان المانی از جغرافیای فقیر فرهنگی پایین شهر تهران معرفی می کند و همزمان زبانش را نیز با ادبیات طبقه ی لمپن و نئو لمپن ساکن در این مناطق همرنگ و همسان می نماید و بی آن که تلاشی در حذف کلمات رکیک داشته باشد ، اروتیسم تصویر شده در سطرهای اولیه ی این بند را چنان در دایره ی لغات کریه و مبتذل اسیر می کند که جز نفرت و انزجار حس دیگری به خواننده منتقل نمی شود اما لطمه ای که این سطور شعر خورده ناشی از همان شووینیسم افراطی و کلی گوییهای روشنفکرنمایانه است که باز شعر را تا حد شعار تنزل می دهد.و بعد می رسد به المانی جنسی. المانی که در موقعیت ایجاد شده در شعر ، کاربردی دو گانه می یابد . "کپل" هم از حیث این که محل فرود آمدن تازیانه است برای انسان و حیوان ، و هم از دیدگاه سکسوبیولوژیک به نوعی در زمره ی تحریک کننده های جنسی است ، ناگزیری برده وار جنس مونث را ا، در پذیرش ستمها و تجاوزها ، به خوبی تداعی می کند.ا

ببخشین آقا
مال منو میخوای
یا مال خواهرمو که دستاش از قالی بافی پینه بسته؟ا
اما دو هزار دلار کمه آقا واسه پنج سال حال و حول
تو سر مال میزنین ماشالله
به لای پاش نیگا کردی؟ا
ببین این جنس اعلای ایرونیه
دس به اونجاش نخورده بوده زمانی
دانشگاه آزاد هم رفته
اما آزاد نشده
سالها پیش اما
مادر و مادر بزرگاشو
همسایه ها گاییدن
روز اولش نیست
ببر خیرشو ببینی

هر چند شاعر در کل این شعر می کوشد که نگاه معترض و نقادانه ی خود را در بطن وقایع اجتماعی سیال کند و به همه جا سر بکشد ، اما چون تنها با معیار جنسیتی حوادث را می سنجد ، به ورطه ی سطحی گویی و یک سویه نگری می افتد. آرین اشاره می کند به تجارت انسان و فروش زنان و دختران به ممالک متمول خلیج فارس و بازارگرمی لزج دلالان و قوادان. بکارتهای از دست رفته ی دختران آفتاب و مهتاب ندیده ی روستایی را در کشاکش اعمال فشارهای جامعه ای بیمار ترسیم می کند و بعد آن را به ظلم تاریخی و اجحاف همیشگی بر زن پیوند می زند و اسلاف خود را نیز قربانی دیدگاه کالا انگارانه ی زن در بستر تاریخ می بیند.اما هیچ یک از این مفاهیم ژرف و قابل تامل در شعر عمقی نمی یابد.در واقع بیان فهرست وار معضلات حس مخاطب را درگیر خود نمی کند و شعر اثر و ماندگاری خود را از دست می دهد.ا
در ادامه ی این بیان فهرست وار آرین مذهب را هدف می گیرد و حکومت و نگرش حاصله از تعالیم به بیراهه رفته ی مذهبی را.ا

ای بابا
چی میگی شما آقا؟ا
تایلند دیگه چیه
اینجا رو ببین
مهد تمدن اینجاست
چند ساله شو میخوای؟ا
با عروسکش بیاد؟ا
نترکیده باشه؟ا
مثل انار زیر خایه هات بترکه چطوره؟ا
دیگه چونه مونه نداشتیما
آقا مون ارزون کردن
که به همه برسه
به شال سبزش نیگا کن
ژتون اش تو منطقه تکه

من در اینجا نمی خواهم نقد تکنیکی داشته باشم.اما در بخش اخیر واقعن چه بیان هنرمندانه ای هست؟ کیمیاآرین که در پاره ای از سطرهای همین شعر و نیز در چند کار دیگری که از او خوانده ام ، نشان داده که بالقوه شاعر بسیار قدرتمندی است ، در اینجا به شدت به پراکنده گویی می رسد. رک گوییهای او به خاطر طولانی شدن شعر ، غیر قابل تحمل و خسته کننده می شود .با این حال ، از منظری که ما برای بررسی این شعر انتخاب کردیم ا- یعنی استفاده از اروتیسم به عنوان ابزار بیان - هنوز می توان در آن تامل کرد.ا

ببینم راستی میدونستی
آقازاده های عراقی که تو شکم ما بودن
الان سنگ باباشونو به سینه می زنن؟ا
می دونستی فارسیشون از من و تو بهتره
و میدونسی کس و کون بچه های هفت ساله رو
بابا هاشون توی خرمشهر پاره پاره کردن
هه هه
نمی دونستی؟ا
ببین آقا
تا اتوبوس بعدی از مرز بیاد بیرون
و تو
چشمت به دیدار خواهر و مادر من چار تا بشه
کلّی طول داره
بیا منو بکن!ا
بیا دیگه!ا
اگه دوس داشتی عربی هم بلغور کن
که کس زن خودت حلالت باشه
بیا دیگه!ا
مادر پیرم منتظره پوله
پدرم تو جنگ با کفار عمرشو داد به شما
دوام کیر ِ شما باشه آقا
و من
کاری ندارم که تو کجام میخوای بذاری
فرقی نداره
چون
گرسنه ام.ا
و به مقامی رسیده ام که مپرس!ا

از چند سطر به شدت شعار زده ی ابتدای این قسمت که بگذریم ، می رسیم به تلاش شاعر برای جمع و جور کردن شعر و پایان بندی نسبتن مناسب آن. روندی که آرین در این شعر طی می کند از یک نظر قابل تحسین است ، من به ذهنیت خلاق او اشاره می کنم که اوج و فرود های شعر خود را به شکلی قابل تحسین با هیجانات و خمودگی یک مقاربت خشن همراستا کرده است.پایان بندی شعر شکل قابل قبولی دارد و آن خشم گسترده در کل شعر ، به ناگاه به تسلیمی از سر ناچاری منجر می شود.ا
چنان که اشاره شد، اصلی ترین ابزار شاعر اروتیسم و رکاکت ذاتی آن است.مصداقهای انسانی روابط جنسی در این شعر به کمک آرین آمده و او این مصداقها را در انبوهی از تیرگیها و پلیدیها غرق کرده و با ارائه ی تصاویر چندش آور از مقاربتی ناسالم ، تلاش نموده که شرایط غالب بر ذهنیت جامعه ی ایرانی را مورد تمسخر قرار دهد.رگه های فرویدی را در کمپلکس های جامعه به این صورت پررنگ کرده و عقب ماندگی فرهنگی ناشی از عدم دریافت و درک صحیح طبقات اجتماعی را به این رگه ها پیوند زده است.به این ترتیب سعی نموده تا با پرده دریهای کلامی، و با استفاده از المانهای شهوانی ،تنفر خود را ابراز دارد. این خصیصه در اکثر آثار طبقه بندی شده در حیطه ی ادبیات نفرت کم و بیش قابل مشاهده است.ا
ویژگی کار آرین پیوندهای مناسب معنایی برگرفته از مسائل و مصائب اجتماعی با تصاویر جنسی است. همین یک خصلت موجب می شود که شعر او را با تمام فراز و نشیب ها و دست اندازها بخوانیم و بپذیریم و پی گیر کارهای آینده ی او باشیم.ا
پی نوشت ها:ا
ا(1) برای نمونه رجوع کنید به آثار شاعرانی چون:مریم هوله، مینو یلدا، لیلا فرجامی ، ساقی قهرمان و...ا
ا(2) رک به "ادوار شعر فارسی" از دکتر شفیعی کدکنی و "تاریخ تحلیلی شعر نو" از شمس لنگرودی.ا
ا(3) متاسفانه دسترسی نگارنده برای کسب اجازه برای درج کامل شعر به ایشان مقدور نشد و علاقه مندان می توانند متن کامل اثر را در سایت مانی ها مطالعه نمایند.ا
ا(4) شعر حرف ، موج به انحراف کشیده شده و سطحی شده ی شعر گفتار است. یعنی شعری که از فرط نزدیک شدن به زبان محاوره کیفیتهای شاعرانه ی گفتار را از دست داده است.ا
ا(5) شاعر ایرانی مقیم جمهوری چک که فرمهای جدید و بکری را در قالب شعر آزاد تجربه می کند.ا
ا(6) نقیضه یا پارودی به معنای به طنز در آوردن مطالب و مضامین جدی است .رک به "نقیضه و نقیضه سازان" از مهدی اخوان ثالث.ا
ا(7) اثر ماندگار ایرج پزشک زاد که نقد اشرافیت و تفکر دون کیشوتی این طبقه ، مضمون اصلی آن است.ا