Tuesday, October 17, 2006

درباره ی داستان "روگذر عابر پیاده" نوشته ی میترا الیاتی


شاهین مجتبی پور

متن داستان












هنر تردستی

آن چه در داستان نویسی معاصر فارسی فرم گرایی نام گرفته ، قابلیت های فراتر از حد انتظاري را در این گونه ی ادبی ایجاد کرده است ، امکاناتی در زبان و روایت پدید آورده که شاید هیچ یک از حتی زبده ترین ادبا و شعرای پیشین هم تصورش را نمی کردند ، برجسته ترین چهره های ادبیات داستانی چند دهه ی اخیر کسانی بودند که این ظرفیت های جدید را دریافتند و در حد و توانشان بهره جستند. اما درست به موازات این عده ی قلیل ، خیل عظیمی از راه رسیدند که به وضوح وجه مبتذل چنین جریانی بودند. کسانی که هیچ میل نداشتند بی ذوقی و کم سوادی ترحم انگیزشان آشكار شود. آنها فرم را نقاب مناسبی یافتند تا به این ترتیب افکاری درون تهی را با پیچیده سازی های خیره سرانه ی به اصطلاح ساختاری شان پرده پوشی کنند. من در یادداشت حاضر قصد آسیب شناسی این جریان را ندارم ، هر روز بر سرعت وفور این نوابغ افزوده می شود ، چرا که هر روز محافل بیشتری را برای تبلیغ و تکثیر خویش تصاحب می کنند. محافلی از آدم های کوچک که این شعبده بازی ها را باور دارند. من تنها مثالی می آورم. ا"روگذرعابر پیاده" را از این منظر بررسی می کنیم.ا

***

داستان شروع درخشانی دارد. در اولین سطور شمایل کلی کار به خوبی نمایان می شود. نطفه ی اساسی ماجرا قبل تر بسته شده و دلیلی برای مقدمه چینی وجود ندارد. جملات کوتاه و مقطعند. تصویر اتاقی در یک بیمارستان خواننده را برای همه چیز آماده می کند. ولي مشکل از جایی آغاز می شود که داستان می خواهد مدل زمانی اش را معرفی یا به عبارت بهتر تحمیل کند: گسست زمانی در روایت. اولین توجیهی که می توان برای اتخاذ چنین تصمیمی در این کار بخصوص جستجو کرد تشویش ذهنی آدم اصلی داستان است که هم زمان همان طور که کنار تخت دخترش در بیمارستان نشسته به چیزهای دیگری نیز می اندیشد و افکار آشفته اش مدام ولی بی نظم با یکدیگر جا عوض می کنند. مسئله اینجاست که در متن حاضر راوی نه اول شخص بلکه یک دانای کل است. او می تواند تعیین کننده ی چالش ذهنی آدم داستانش باشد ولی حالت عکس این شکل صدق نمی کند. تازه اگر هم به هر دلیل نادرستی اختصاصن در این کار چنین تکنیکی را مسبب همراستا شدن اراده ی خواننده با شخصیت اصلی برای جستجوی حلقه های گمشده ی زنجیر وقایع ، سعی در ایجاد نظمی برای اندیشیدن به آنها و در نهایت یافتن راه برون رفت از مخمصه بدانیم ، همین کارکرد فرضی در نیمه های کار خاصیت خود را از کف داده و در یک سوم پایانی کاملن محو می شود.
ا
البته تکنیک مزبور با همین تعقید خام دستانه و بی جا در ساختار، شاید می توانست خواننده را تا حدودی فریب دهد اما چیزی که از همان ابتدا خط بطلانی می کشد بر آن ، حضور دیالوگ های خام و پاورقی گونه ای است که در جای جای داستان به چشم می خورند. دیالوگ هایی که بوی مجلات زرد را می دهند و کار را از رسیدن به اولین اهداف سبک سرانه اش نیز بازمی دارند. به یقین ضربه ی تخریبی این نوع دیالوگ نویسی بیشتر متوجه عناصر زیر ساختاری اثر است تا صور دروغین آن. نقل قول ها آنقدر سطحی و ناکارآمدند که همان عمق ناچیز وقایع را هم مضمحل می کنند و مانع می شوند تا آدم های داستان از پوسته ی کلیشه ای و نخ نمای سخیف ترین تیپ های رمان پاورقی درآیند ، چه رسد که بخواهند شخصیت باشند. باید از این هم فراتر روم و به عدم آگاهی نویسنده از چگونگی به کار گیری دیالوگ برای افشای افكار واحساسات گویندگانش اشاره کنم. برای مثال نگاه کنیم به جایی که سارا تاکسی می گیرد و راننده به شکلی کاملن ساختگی سعی در آغاز گفتگویی با او دارد. نویسنده در اینجا اولین ، سهل الوصول ترین و صد البته بدترین راه را برمی گزیند تا بهانه ای باشد برای تخلیه ی عاطفی سارا و به این ترتیب بخت او را برای اندکی تعمق به باد می دهد.ا
المان هایی در کار وجود دارند که می توانستند به بهترین شکل ممکن این مشکلات را مرتفع کنند ، ولی آنقدر محدود و معدود هستند که کفاف چنین پاک سازی هایی را ندهند. ایده ای مثل ناخن جویدن سارا علی رغم پیش پاافتادگی اش بسیار گیراتر از بحث و جدل آبکی او با راننده ی تاکسی ست. ابرهای باران زا که به تناوب در همه جای داستان حضور دارند ، شکوفه های زرد رنگ در بزرگراه اگر توصیف هنرمندانه ای داشتند ، همه و همه می توانستند به نجات داستان بیایند. راوی آنقدر در اتاق بیمارستان و داخل تاکسی مکث می کند که دیگر فرصتی برای پرداخت شخصیت ها یا تامل در مهمترین لحظات و اتفاقات باقی نمی ماند. البته داستان اختتامیه ای به خوبی آغازش دارد ، اگر آن همه کج سلیقگی را در میانه اش نادیده بگیریم. شکل گیری رنگین کمان در افق و عبور سارا از روی پل عابر پیاده ، تصویر هوشمندانه و متناسبی ست اما دقیقن به دلیل بی مایگی چيزي كه در پشت سر دارد قادر نیست تا انرژی اش را در لحظه ی موعود به خواننده منتقل کند. به نظر می رسد که نویسنده از همان ابتدا ، قبل از نوشتن اولین جمله چنین پایانی را در نظر داشته ، در تمام مدت نگارش و همين طور در اواسط کار از مصالحی که باید مقدمات را برای حضور موثر آن مهیا کنند به کلی غافل شده ، و بالاخره در پایان اصرار داشته اختتامیه مورد نظرش به هر قیمتی و بدون در نظر گرفتن آنچه بر سر شخصیت ها و وقایع آمده ، به همان شکلی که از اول مقرر کرده گنجانده شود.ا

***

این دیگر توضیح واضحات است و بسیار شنیده ایم که انتخاب عنوانی مناسب برای یک اثر در هر ژانری که باشد بخشی از خلاقیت هنرمند به حساب می آید. برای من مشخص نیست که نویسنده بر چه اساسی عنوان ا"روگذر عابر پیاده" را برگزیده. آیا صرفن به این دلیل که سارا در پایان داستان از روی آن می گذرد؟ واقعن به این دلیل واهی؟! اگر کار را تا به آخر بخوانیم دليلی براین که رد شدن سارا از روی پل اتفاق تعیین کننده ای است در داستان و یا پل نقش مهمی را در شخصیت و زندگی سارا دست کم در لحظه ی عبور از روی آن ایفا می کند ، نخواهیم یافت. از این که بگذریم سهل انگارانه تر انتخاب واژه ی بی تناسب "روگذر" به جای کلمه ی ساده ا"پل" است. نمی توان آن را به حساب بازی زبانی گذاشت ، در اینجا معنا و کارکردی ندارد و اتفاقن نشان دیگری از همان تردستی ناشیانه ی نویسنده است که به دليل نداشتن اندیشه اي استوار ، در همین آغاز به ریسمان سست آن چنگ آویخته و تا پایان کار نیز دست بردار نیست.ا

***

پیدا است که نویسنده شناخت چندانی از راوی دانای کل نداشته و هر جا که خود دچار غلیان احساسات و همذات پنداری با آدم داستانش شده عجولانه آن را به دانای کل نگون بختش تحمیل کرده. مثلن در جایی می خوانیم:ا

ا...کاش رازش را در دلش نگه داشته بود...کاش ژاکتی چیزی تنش کرده بود...ا

یا در جایی دیگر:ا

ا...حالا می فهمید خواهرش چه می کشید. حالا می فهمید مادرش چه می کشیده...ا

این دانای کل استثنایی علاوه بر آن که یکسره در حال قضاوت برای همه چیز و همه کس است، احکام سفت و سختی را نیز وضع می کند:ا

ا...باید همان روز چمدانش را می بست و برای همیشه پی زندگی اش می رفت...ا

***

اگر در کمال بی انصافی تمامی این ها را هم نادیده بگیریم و بگذریم می رسیم به بدیهیات که دیگر راه گریزی نمی ماند. می رسیم به اصول اولیه ، آن چه که در کارگاه های کوچک و بزرگ داستان نویسی نامش را می گذارند مبانی نگارش. نگاه کنیم به جمله ی زیر:ا

ا...مینا نان تست را که رویش کره و مربا مالیده بود توی بشقاب گذاشت...ا

چه توصیف دقیق و ظریفی!ا

کلمات و ترکیب های تازه:ا

ا...راننده رادیوی ماشین را روشن کرد و با موجش وررفت...ا

احتمالن منظور نویسنده این بوده که راننده با رادیو کلنجار رفته تا موج را تنظیم کند.ا

ا...در افق روبرو ، توده در هم ابرهای خاکستری به هم خورد و آسمان برق زد...ا

در اینجا هم "برق زدن آسمان" باید استعاره از پدیده ی طبیعی "صاعقه" باشد.ا

و حالا کلمه ای تازه را با هم ببینیم:ا

ا...پاکت را روی داشبرت انداخت...ا

می خواهم فکر کنم این مورد آخر تنها یک اشتباه تایپی است. بعید به نظر می رسد که حتی این کلمه ی فرنگی هم در خلال بازی های زبانی نویسنده معرب گشته و به "داشبورت" تبدیل شده باشد!ا

***

در پایان بد نیست نگاهی بیندازیم به کارنامه ی حرفه ای هنرمند آن طور که در سایت ادبی ایشان "جن و پری" آمده است:ا

ا"مادمازل کتی و چند داستان دیگر، اولین مجموعه داستان میترا الیاتی در سال 1380 توسط انتشارات چشمه منتشر شد. این کتاب از سوی منتقدین ادبی مورد توجه بسیاری قرار گرفت و جوایزی مختلفی را همچون : جایزه مشترکِ اولین مجموعه داستان سال 81 بنیاد گلشیری، وجایزه مشترکِ اولی های «خانه ی داستان»، از آن خود کرد.ا
مادمازل کتی شامل 7 داستان کوتاه است.میترا الیاتی علاوه بر داستان نویسی تا کنون داوری چندجشنواره ‌ی داستان کوتاه کشوری از جمله: اصفهان/ مشهد/ خرم آباد/ گرگان... را بعهده داشته. همچنین داور مرحله اول چهارمین دوره ی جایزه ی بنیاد هوشنگ گلشیری در سال 83 و داور بخش نخست و بخش نهایی پنجمین دوره ی جایزه ی بنیاد هوشنگ گلشیری در سال 84 (در بخش مجموعه داستان )این مجموعه سال گذشته به چاپ سوم رسید."ا

تاریخ ارسال داستان "روگذر عابر پیاده" برای سایت "دیباچه" بیست و سوم مهر 1384 بوده ، قضاوت با شما. ا