Saturday, March 25, 2006

نامه ی مَسی


دومينيك مارتيا
علی مسعودی نیا














خاطره هاي قديمي، ذرات متلاشي شده شان؛ مثل آبشاري توي سرش مي ريختند. كار، كارِ همان عكس بود.ا
ا- مسيِ احمق! چرا اين نامه رو هم مثل باقي يادداشتهاي بي مصرفِ زندگيش ، ننداخته دور؟!ا
آخرين بار مسي را در مراسم تدفين اِلِن ديده بود. هر سه نفرشان دوستان دوران جواني ِ هم بودند. ارتباطشان كم شده بود. هر چند زنِ مسي، براي الن نامه هايي مي نوشت و از اوضاع و احوالش بي خبر نبود. اندكي بعد از مراسم تدفين، آن عكس به دستش رسيد.ا
وقتي او به عكس دخترِ مايو پوش نگاه كرد، فهميد كه قلبش دارد منفجر مي شود. توي دلش گفت: يا خودِ خدا! دارم عاشقش مي شم. هوس و شرم و پشيماني، ويرانش كرده بود.ا
وقتي عكس از دست لرزانش بر روي زمين افتاد؛ پشت و رو شد، و نوشته مسي در پشت عكس نمايان گرديد: الن،1957.ا