Sunday, December 31, 2006

درباره ی شعر "از فکر تا فکر" از: علی- بابا چاهی



علی مسعودی نیا


متن شعر











حرف "شين" را به نشانه ي شعر بگير!ا

1
شما به كاريزما اعتقاد داريد؟...من دارم....خودِ كاريزما را ندارم ها!....اعتقاد دارم اصلن به اين ماجراي پتانسيلِ بگير – نگيرِ اسم در كردن و نكردن...من به يك جور كاريزماي دو سويه معتقدم.اتفاقن هر دو سويش هم بر مي گردد به حضرتِ مار.وجه اول كاريزما ، كاريزماي مهره ي مار است.بعضي ها هستند كه اصلن جاذبه دارند . دور و برشان هميشه شلوغ است . حالا يك مقدارش برمي گردد به اين كه حتمن طرف يك صفت يا رفتار جذاب دارد كه اينطوري مي شود ديگر.گاهي اين صفت را نمي شود به راحتي پيدا كرد.آن و قت است كه ناچاريم بگوييم كه طرف مهره ي مار دارد.چون هر چه نگاه مي كني مي بيني طرف آن طورها هم آشِ دهن سوزي نيست(حتي بعضي وقتها هم كلي براي خودش مزخرف است!) ا
وجه دوم كاريزما ، كاريزماي مار و پونه است با چاشني واكنش! به اين صورت كه به مصداقِ جن و بسم الله ، بعضي ها مادرزاد دافعه دارند.يعني هر جا مي روند ، نه تنها همگان از آنها گريزانند ، بلكه در پاره اي از موارد اقدامات تهاجمي خشونت باري نيز در قبالشان انجام مي دهند.در حالي كه گاهي به كنهِ ماجرا كه نگاه مي كني مي بيني كه آن بنده ي خدا ، چندان هم آدمِ غير قابل تحملي نيست ولي...ا
حالا مي توانيد خودتان برخي از شخصيت هاي دور و برتان را ، دسته بندي كنيد و ببينيد كاريزمايشان از كدام نوع است. مثلن دكتربراهني، علي باباچاهي، علي دايي، دكتر الهي قمشه اي،عمو پورنگ ! و...ا
2
اين خزعبلات را بافتم ، چون ديدم ذيلِ متنِ شعرآقاي باباچاهي در سايت جن و پري ، سيزده نظريه ي مفصل و پر و پيمان درج شده ، كه تقريبن يك دو جينش اصلن ربطي به بابا چاهي نداشت و در باره ي صحراي كربلا بود و آتش بازي پارسال و علي عبدالرضايي و هرمافروديت و شهريار كاتبان و قص عليهذا...بنا براين مي خواهم با اجازه ي شما بابا چاهي را در دسته ي دوم قرار دهم ، كه همانا دسته ي مار و پونه باشد.ا
3
همين اولِ بسم الله بگذاريد اعتراف كنم كه به نظرِ من عبدالرضايي بسيار شاعر بزرگي است و اين ماجرا اصلن ربطي به شخصيتش ندارد و من به شدت معتقدم كه اگراو از همين امروز هم ، شعر گفتن را كنار بگذارد، دينش را به ادبيات امروز ادا كرده و عرقش راريخته و جانش را كنده و حالا به جاهايي هم رسيده يا نرسيده...اما سهمش ،سهم پر و پيماني است به اعتقاد من.هرچند كه تعداد كارهاي (چه بگويم به جاي تاپ؟از عالي خوشم نمي آيد.همان تاپ خوب است.) تاپش خيلي كم اند ، اما صِرفِ فعل و انفعالات شعري جسورانه ي او ، قابل احترام و ستودني ست.ا
ضمن اين كه باباچاهي هم يك حسنِ بسيار بزرگ دارد(اضافه بر اين كه شاعر بدي هم نيست.به نعل و به ميخ نمي زنم ها!واقعن شاعر بدي نيست ، فقط اكثرن ناموفق است) و آن، جا عوض كردن ها و دگر ديسي هاي اوست.ا
من اصلن نمي خواستم درجزئيات بحث بر پا شده ، ذيلِ شعر باباچاهي ورود و دخالت داشته باشم.اما براي من يك قضيه پارادوكس شده بود:اگر عبدالرضايي شاعر خوبي ست ، پس تقليد اساليب او نبايد كارِ مكروهي باشد.حالا اگر بابا چاهي كاري حول و حوش تقليد و اصلن بگوييم اقتباس كرده باشد از يك شاعرِ خوب ، خطايي كرده ؟مگر نه اين كه گفت :ا

دارد سخنِ حافظ ، طرزِ سخنِ خواجو

تا اين كه رسيدم به گزاره اي جالب از سركار خانم ماندانا تيموريان مبني بر اين كه :ا

ا"اگر آقای باباچاهی را نمی شناختم ومطمئن نبودم که بعدها مدعی این نوع سرایش نمی شوند در اینجا به ایشان تذکر نمی دادم همین!" ا

اين هم حرفي ست براي خودش.اما...ا
جدا از اين كه من گمان مي كنم از اين جور كلاه ها سرِ تاريخ ادبيات نخواهد رفت، سرِ اين نوع سرايش بحث دارم.يعني مي خواهم بدانم آيا اين نوع سرايش آنقدر ارزش دارد كه آدم سنگِ كشف و اختراعش را به سينه بزند يا خير؟ ا
4
در جا خودم ، جوابِ خودم را مي دهم: بله!...ارزشش را دارد ...به شرطي كه اجرا ، اجراي موفق و چفت و بست داري باشد.با اجازه ي شما من از حواشي دعوا كنار بكشم و بروم سراغِ متنِ شعر.ا

فکر کردنِ به تو- من فکر می‌کنم- عاقبتِ فکر کردن است
با ران ملخ از اول گهواره شروع نشده بود
بر سر نخلی بودم که ریگی به قوزک پایم خورد
شیطان به سرعتِ شیطان فرار کرد
و بعد از اینکه فکر کردنِ به ریگ بیابان آغاز شد
فکر کردنِ به ریگ بیابان آغاز شد

باباچاهي كوشيده كه از همان ابتدا ، تمامي ظرفيت هاي شاعرانه اش را به كار گيرد . ضمن آن كه به خوبي دريافته كه بايد در چنين سرايشي ، اول جاي پاي سفتي را براي خودش پيدا كند و بعد به فكر طيِ طريقِ صعودي قله باشد.اين است كه مي آيد و هرچه در چنته دارد رو مي كند :ا
معترضه، برش بيان و ذهنيت،تلميح، غريب گويي، جناس، وردگونگي، ايهام ، ابهام و ...ا
پس فيگورِ ايستادنِ باباچاهي، فيگورِ بسيار خوبي است ، اما جايي كه ايستاده ، اصلن جاي جذابي نيست.يعني معما گونه و هذياني و گسسته و سيال سروده، اما انرژي سطرهايش آنقدر نيست كه خواننده را به رمز گشايي ترغيب كند.در اين بند من به شدت حس مي كنم كه شاعر حرفي براي گفتن نداشته و مي خواهد مرا بفريبد و به هر كلكي كه شده شعرش را بر من تحميل كند.سطرها آنقدر سر درگمِ بازيها شده اند كه ديگر منطقِ –حتي هذيانيِ- خودشان را هم از دست داده اند.در واقع المانهايي كه شاعر براي تصوير سازيِ رجم و ايجاد فضاي هبوطي - متافيزيكي ، المانهاي بي حال و سستي هستند.اجراي باباچاهي –بر خلافِ نيتش گويا-، اجراي پر هيبت و هيمنه اي نيست ، فقط گنده و بغرنج است.ارجاعات او (ملخ، نخل، شيطان، ريگ، قوزك) همنشيني مناسبي نيافته اند.شايد به اين خاطر كه نسبت به كوتاهي قامت عمودي بند اول ، قامتِ افقي آن بسيار بلند است .و اين همه حرفِ قلنبه ، اصلن در چنين ظرفي نمي گنجد.خاصه كه انواع تريك هاي تكنيكي هم به آن اضافه شده باشد.ا

سر و صورتم را نشسته‌ام که چشم در چشم من از پشت میز
به روزهایی اشاره می‌کند که هنوز قد نکشیده بود
زیر ناخن شیطان خانه داشت
کنج سایه‌ی نخلی می‌نشست
با ریگ‌های بیابان بازی می‌کرد
و فکر نمی‌کرد که اسم کوچک او «فکر» و یا «فکر کردن» است

نه ديگر...نشد...شايد اگر اينطوري نمي شد ، يك طورهايي مي شد!...اما حالا...كارِ شعر يكسره مي شود اينجا.بهترين راه ، براي بالانس كردن مضمون در شعر و نجات دادن آن از چند پارگي و تشتت ، ايجاد محورهاي تقارني است.هر چند اين شگرد بيشتر در شعر بلند جواب مي دهد ، اما به هر حال شگردي ست.اما بدترينِ راه ايجاد اين محورهاي تقارني ، تكرار فيزيكي كلمات سطرهاي پيشين است .اين يعني تنبلانه ترين شيوه ي سرايش.يعني آدم بايد عين گارسون ها ، فيش و منو را بردارد و بندهاي پيشين شعرش را مرور كند كه :ا

ا"بله!...يه نخل داشتيم...يه شيطان...دو تا ريگ...مي كنه به عبارتِ ..." ا

در حالي كه شايد اگر روح تصاوير بند اول را مي گرفت و عصاره ي مفهومي آن را ، پيرو دوسطر قابل قبولِ:ا

سر و صورتم را نشسته‌ام که چشم در چشم من از پشت میز
به روزهایی اشاره می‌کند که هنوز قد نکشیده بود

مي آورد.يقينن نتيجه اي بهتر در بر داشت.اينجاهاست كه عقل مي آيد و حساب و كتاب ها ، شاعر را به محافظه كاري مي اندازند.وگرنه حتي دشمنان خوني باباچاهي هم كم و بيش بر اين متفق اندكه او جنونِ شاعرانه ي خوبي دارد.اگر دربست در اختيار جنونش باشد ، به جاهاي خوبي مي رسد.(من هنوز "با گلِ نارنج" او را از ياد نبرده ام، يا پاره هايي از "عقل عذابم مي دهد" حتي.)ا
بند دوم شعر، بند لختي ست.لخت و عور و در معرض سوز و سرما.از اين روست كه مي لرزد و نمي تواند تن پوشي متناسب با مضمونش براي خود پيدا كند.حتي تزريق گزاره هاي فلسفي هم به دادش نمي رسند.اين شعر اصولن و ذاتن شعرِ سردي از كار در آمده.ا
5
در بازیِ با اسم کوچک او بود که فکری به سرم زد
فکری که به فکر فکر‌های من اصلا نرسیده بود
عاشق فکر‌هایی شده بودم که اسم همه‌شان فکر بود

دير شد...حيف!...چقدر ساده و بي شيله پيله و راحت سروده شده اين سه سطرِ آخر!...جمع و جور و منطقي.اينجاست كه بازي هاي كلامي هم جا مي افتند.اينجاست كه كلام جان مي گيرد و متناسب با انقباضِ انديشه ، منقبض مي شوند و غربال شده ، شسته و رفته روي كاغذ مي آيند.اما ديگر خيلي دير شده.چه بسا كه اصلن رها كرده باشيم شعر را پيش از رسيدن به اين سطرها!...حرصم مي گيرد گاهي از دستِ شعرِ ديگران...چون شعر خودم را هر بلايي كه بخواهم به سرش مي آورم ...اما حالا چه كنم با اين ؟...دمِ خروس و يا قسم حضرت عباس؟...اين سه سطرِ خوش ساخت و خوش پرداخت را بپذيرم يا آن افاضاتِ فاضلانه ي بوسعيدي- هگلي كه : "حرفِ شين را به نشانه ي شعر بگير!..." ؟ ا
6
اينجاهاست كه عبدالرضايي را دوست تر مي دارم.او اندازه ي توانِ خودش خيز برمي دارد و كم و بيش ركوردش ثابت است.اما باباچاهي گاهي يك كهكشان خيز برمي دارد و يك موزاييك مي پرد ، گاهي هم يك قدم خيز برمي دارد و يك كهكشان مي پرد...اين است كه بلا تكليف مي شود آدم با او.مثلِ همين شيطاني كه توي شعرش معلوم نشد عاقبت به خير شد يا به شر يا به درك... ا