Friday, January 19, 2007

در باره ی شعری از بنفشه فریس آبادی



علی مسعودی نیا


متن شعر












شعر بی دروغ، شعرِ بی نقاب

گاهی می شود که دلم نمی خواهد بعضی شعرها را بخوانم.آنقدر دلم نمی خواهد که وقتی می خوانمشان لجم می گیرد از خودم که دانسته خودم را انداخته ام توی هچلی اینچنینی و علی القاعده خودکرده را تدبیر نیست. گاهی دلم نمی خواهد بعضی شعرها را بخوانم ، دلم می خواهد خودم آنها را گفته باشم . بعضی وقتها که بعضی شعرها را می خوانم و ازآنها خوشم می آید و هر چه فکر می کنم ، نمی فهمم که چرا اصلن خوشم آمده از آن شعر- که پر دور است از فضای شعری و ذهنی من – به شرطِ این که حالتِ عادیم را دیوانه بگیری- دیوانه تر می شوم.می گردم دنبال سطری ، جایی، فضایی، فرمولی که بفهمم ماجرا از چه قرار بوده و قرار نیست انگار که بفهمم و به گونه ای خود آزارنه دوست دارم این نفهمیدن و نیافتن را.ا
تازگی ها اما که به رسم و عادت معهودِ دیوانگان ،زیاد می روم روبروی آینه ، با حضرتی که توی آینه زل می زند توی چشمهام گپ زده ام و با هم به این نتیجه رسیده ایم که حق دارم نفهمم و نیابم.چون آن چیزهایی که من دنبالشان می گردم اصلن توی آن شعرها نیست.اصلن آن گزینه هایی که در ذهنِ شرطی من مصداق های شعر ناب هستند ،مصداق های نابی نیستند برای بعضی شعرها و محک زدن آنها.یا لا اقل همه جا جواب نمی دهند.تیزآب عیار و سرگی تمام عناصر جدول مندلیف را که محک نمی زند،می زند؟!...آمدیم و اصلن با یک عنصر سیال یا ناپایدار طرف شدیم، آن وقت چه باید کرد؟...ا
با شعر نجدی چه می شود کرد؟...می شود شنید و لذت برد و دوباره خواند.همین...وجز این مگر غایتی هست برای شعر؟...ا
شعر بنفشه فریس آبادی هم از همین دست است به عقیده ی من.باکم نیست از این که بگویم دارم رفیق بازی می کنم اصلن و چه باکی که با شعرش از خودش رفیق ترم( چون بیشتر می بینیم من و شعرش همدیگر را و بیشتر گپ می زنیم با همدیگر) و حالا تو بگو دارم نان قرضش می دهم (اگر چه اهلِ قرض گرفتنش نیست ، وگرنه تا به حال اقلن مجموعه ای منتشر کرده بود) و ویرم گرفته هندوانه تحویلش دهم ،اما این که حالا دارم می نویسم ،ما حصل حسی چندین ساله است که در خود و با خود داشته ام ، از ابتدای شناختنِ شعرش، و دریغایی ست بر استعدادی که نمیشناسندش آن طور که باید و نکوشیده خودش هم که بشناسندش .ا
اصلن منت بگذارید و این شعر را همپای من ،سطر به سطر بخوانید و اگر غلط می گفتم آن وقت درازم کنید.ها؟!...بد می گویم؟...نه دیگر...استثناین این بار حرفِ حساب میزنم!ا

رنگ به رنگ پیرهنم را پریده اند
پروانه های بنفش
و کناره های سنگ را من
با بالهای کوچکم
لنگ می زنم

نخستین نکته ای که از خوانش این بند به ذهن من می رسد ، غلظت تکنیک های کاملن کلاسیک در سطرهاست و عجبا که این اجرای کلاسیک ، دلنشین و امروزی از کار در آمده و صنایعی که امروز در شعر هر کس با چنین غلظتی به کار گرفته شوند ، سگرمه مان را در هم می کند ، اینجا به شدت سگرمه گشاست. استفاده از قوافی ساده و تجربه شده ، تزریق وزن بیرونی رقیق به سطرها، استفاده از تشبیهات ساده، ایهام و تصویر سازی و استفاده از هم آوایی ذاتی کلمات ؛ هیچ کدام تکنیک های تازه ای نیستند برای شعر امروز.اما گفت : "سخن نو آر که نو را حلاوتی ست دگر..." و نگفت :" صرفن یک چیزِ نو آر ..." که آن وقت آن را حلاوتی نخواهد بود.بنفشه فریس آبادی این نکته را فهمیده و با استعداد و خلاقیتی شگرف از ساده ترین راهها به بهترین نتیجه ها می رسد.ا
در سطر اول در واقع تنها قدری معرفی فاعل جمله اش را به تاخیر می اندازد و به همین سادگی توانسته سطری درخشان بیافریند.واقعن به همین سادگی و با انتقال "پروانه های بنفش" به سطر دوم شعر (که تقطیع بسیار خوبی هم دارد) تعبیری انتزاعی را پدید می آورد.در ادامه ی همان تصویر با استفاده از مراعات نظیری ساده ، سه سطر دیگر بند را -علی رغم ظاهر بسیار معمولی شان- به سطرهایی در خور توجه و خوش ساخت بدل نموده است.ضمن این که "لنگ زدن" را که اصطلاحی موسیقایی ست ، در جایی به کار برده که ، نه تصویر آن پروانه ها و پیراهن از دست برود و نه مخاطب نا آشنا با موسیقی توی ذوقش بخورد.با همین یک ترکیب ساده است ،که ارتباطی بسیار ظریف و دقیق میان تصویر ابتدایی شعر با ادامه ی سطرها ایجاد می شود.ا

کسی از ما مرده است
امروز
جنازه کوچکش را در حیاط
جشن می گیرند
با شمع روشن و باد
و مردی که از ته باغ
بیداد می خواند

در اینجا حلقه ی دوم تشکیل می شود و متقارن و ملحق با حلقه ی قبلی شعر به تکمیل فضا و تصویر می پردازد.با گزاره ی ساده ی "کسی از ما مرده است" که شاید ضمیش ارجاعمان دهد به پروانه ها ، سردی و سکوت را به یکباره به متن شعر تزریق می کند و بعد متقارن با "بالهای کوچک"، ترکیب بسیار ساده ، اما غریبِ " جنازه ی کوچک" را به کار می گیرد، و اولین جهش معنایی- دستوری را در سطرِ :ا

جنازه کوچکش را در حیاط
جشن می گیرند

ایجاد می کند و در اینجا که ظرفیت تخییلی –واژگانی شعر ، افزایش یافته ، گسترش فضا را نیز آغاز می کند.از بندِ اولی که تداعی اتاق بود ، به بند دومی می رسد که تداعی حیاط است و آخرش هم تداعی باغ.در واقع با دوایر متحد المرکز ، فضا نیز به تدریج گسترده تر می شود.تضاد مدرن المانی در اکسسوارِ منتخب شاعر برای برگزاری جشنِ جنازه نیز در نوع خود قابل توجه است.شمع روشن و باد ، گویا کنایه ای باشد به تاریکی و سرمایی که با سکوت تلفیق می شود.و سطری بسیار درخشان ، که حلقه ی دو قسمتی اول شعر را به بهترین شیوه ، کامل می کند :ا

و مردی که از ته باغ
بیداد می خواند


تا به حال انگار با تصاویری صامت طرف بوده ایم و حالا صدا هم به این تصاویر افزوده می شود و اوج هنر شاعر در آنجاست که باز این حلقه را هم با واژه ای می بندد که مثلِ "لنگ زدن" یک اصطلاح موسیقایی است ،یعنی "بیداد" ، وباز اگر خواننده چیزی نداند ازموسیقی ، تاویل خاص خود را از معانی دیگر واژه می تواند داشته باشد و ارتباطش با شعر گسسته نخواهد شد.ا

امروز جمعه نیست
امیر تار به تار پیرهنم را زار می زند
بهار آب می ریزد براش
کناره های تُنگ را من
با بالهای کوچکم
رنگ می زنم
عصر امروز
پروانه های بنفش می پرند
مرا پیرهن خوابم را
از شانه های مردی که تا صبح در باغ
بی داد می خواند .ا

و سرانجام آخرین حلقه ی شعر.جایی که عنصر زمان هم در این روایت دخیل می شود و از پی آن کاراکترهایی که انگار پیش از این در فضای شعر بی حرکت نشسته بودند و می دیدیم و نمی دیدیمشان، جان می گیرند و طبق میزانسنشان حرکت می کنند.تمام شگردهای استفاده شده ، از فرطِ سادگی تکرار نشده و تکرار ناشدنی به نظر می آیند.حتی سطرِ ابتدایی:ا

امروز جمعه نیست

نا خود آگاه تداعی وتاویل ذهن ما را فعال می کند و ما را کاملن در فضای شعر قرار می دهد.و بعد از این سطر دومین جهش معنایی- دستوری رخ می دهد و چه زیبا:ا

امیر تار به تار پیرهنم را زار می زند

و استحاله ی بند اول شعر که از شخصیت شاعر- راوی به شخصیت پروانه اتفاق افتاده بود ، در اینجا نمود می یابد و پروانه ای که انگار تا اینجا در فضای باغی که توی شعر هست ، ولنگار می گشته ، حالا در نقطه ی عطف اتفاقات و در آغاز اکشن های بشری متن ، دوباره وارد کادر روایت می شود و در سطری که حس آمیزیش مثال زدنی ست " با بالهایش که همچنان هم کوچک مانده کناره های تنگ را رنگ می زند".ا
سومین جهش نیز در این نقطه رخ می دهد:ا

پروانه های بنفش می پرند
مرا پیرهن خوابم را

و ضربه ی نهایی و منگ کننده وارد می شود.پس تمامِ این روایت انتزاعی گویا خواب بوده ، یا گویا انچه قرار است بعد ازاین روایت شود خواب خواهد بود.این تعلیق بعد از اتمام خوانش شعر نیز همچنان در ذهن باقی می ماند و اصلن لذت شعر در همین تعلیق هاست.وسطر آخر شعر ، که با بستن کامل حلقه های سه گانه و حفظ تقارنِ استفاده از المانهای موسیقایی تداعی معنایی شعر را رنگی دیگر می بخشد و جهان واره ای مجازی- حقیقی و سیال ایجاد می کند.ا
شاعر به هیچ وجه نقاط اتصال شعرش را از یاد نبرده و از دست نداده.یادش نرفته پروانه ها ،موسیقی را کماکان شنیده، جنازه را از یاد نبرده،پیرهنش را از یاد نبرده ، و از یاد نبرده که چه می خواسته بگوید و از کجا شروع کرده و قرار است به کجا برسد.ا
تصویر سازی بسیار دقیق انجام گرفته.انگار نگاتیو هایی باشند از یک تصویر واضح و روشن که هر یک قسمتی از تصویر کلی را بسازند.یا چیزی شبیه کتابهای آموزش طراحی که ابتدا چند شکل هندسی و خط مبهم می بینیم، بعد خطوط مربوط به جزئیات طرح، بعد طرح تکمیلی و سرانجام سایه روشن و ریزه کاری و تمیز کاری.ا

*

برای گفتنِ شعر خوب نباید کارِ فوق العاده کرد.همیشه این را به خودم و به همه ای که می شنوندم می گویم.اما اول از همه خودم می اندازمش پشت گوش.نه این که نخواهم.نمی توانم.ذهنیت من طور دیگری شکل گرفته.اما این حق را دارم که شعری بی دروغ و بی نقابِ بنفشه فریس آبادی را دوست داشته باشم.شعری که از فرطِ سادگی سخت است و از فرط سختی ساده ی ساده ی ساده...ا
حالا که همپایم آمدی وشعر خواندی ، دلت می آید بگویی که دارم رفیق بازی می کنم؟...نمی آید دیگر...ا