Friday, January 19, 2007

در باره ی شعری از بنفشه فریس آبادی



علی مسعودی نیا


متن شعر












شعر بی دروغ، شعرِ بی نقاب

گاهی می شود که دلم نمی خواهد بعضی شعرها را بخوانم.آنقدر دلم نمی خواهد که وقتی می خوانمشان لجم می گیرد از خودم که دانسته خودم را انداخته ام توی هچلی اینچنینی و علی القاعده خودکرده را تدبیر نیست. گاهی دلم نمی خواهد بعضی شعرها را بخوانم ، دلم می خواهد خودم آنها را گفته باشم . بعضی وقتها که بعضی شعرها را می خوانم و ازآنها خوشم می آید و هر چه فکر می کنم ، نمی فهمم که چرا اصلن خوشم آمده از آن شعر- که پر دور است از فضای شعری و ذهنی من – به شرطِ این که حالتِ عادیم را دیوانه بگیری- دیوانه تر می شوم.می گردم دنبال سطری ، جایی، فضایی، فرمولی که بفهمم ماجرا از چه قرار بوده و قرار نیست انگار که بفهمم و به گونه ای خود آزارنه دوست دارم این نفهمیدن و نیافتن را.ا
تازگی ها اما که به رسم و عادت معهودِ دیوانگان ،زیاد می روم روبروی آینه ، با حضرتی که توی آینه زل می زند توی چشمهام گپ زده ام و با هم به این نتیجه رسیده ایم که حق دارم نفهمم و نیابم.چون آن چیزهایی که من دنبالشان می گردم اصلن توی آن شعرها نیست.اصلن آن گزینه هایی که در ذهنِ شرطی من مصداق های شعر ناب هستند ،مصداق های نابی نیستند برای بعضی شعرها و محک زدن آنها.یا لا اقل همه جا جواب نمی دهند.تیزآب عیار و سرگی تمام عناصر جدول مندلیف را که محک نمی زند،می زند؟!...آمدیم و اصلن با یک عنصر سیال یا ناپایدار طرف شدیم، آن وقت چه باید کرد؟...ا
با شعر نجدی چه می شود کرد؟...می شود شنید و لذت برد و دوباره خواند.همین...وجز این مگر غایتی هست برای شعر؟...ا
شعر بنفشه فریس آبادی هم از همین دست است به عقیده ی من.باکم نیست از این که بگویم دارم رفیق بازی می کنم اصلن و چه باکی که با شعرش از خودش رفیق ترم( چون بیشتر می بینیم من و شعرش همدیگر را و بیشتر گپ می زنیم با همدیگر) و حالا تو بگو دارم نان قرضش می دهم (اگر چه اهلِ قرض گرفتنش نیست ، وگرنه تا به حال اقلن مجموعه ای منتشر کرده بود) و ویرم گرفته هندوانه تحویلش دهم ،اما این که حالا دارم می نویسم ،ما حصل حسی چندین ساله است که در خود و با خود داشته ام ، از ابتدای شناختنِ شعرش، و دریغایی ست بر استعدادی که نمیشناسندش آن طور که باید و نکوشیده خودش هم که بشناسندش .ا
اصلن منت بگذارید و این شعر را همپای من ،سطر به سطر بخوانید و اگر غلط می گفتم آن وقت درازم کنید.ها؟!...بد می گویم؟...نه دیگر...استثناین این بار حرفِ حساب میزنم!ا

رنگ به رنگ پیرهنم را پریده اند
پروانه های بنفش
و کناره های سنگ را من
با بالهای کوچکم
لنگ می زنم

نخستین نکته ای که از خوانش این بند به ذهن من می رسد ، غلظت تکنیک های کاملن کلاسیک در سطرهاست و عجبا که این اجرای کلاسیک ، دلنشین و امروزی از کار در آمده و صنایعی که امروز در شعر هر کس با چنین غلظتی به کار گرفته شوند ، سگرمه مان را در هم می کند ، اینجا به شدت سگرمه گشاست. استفاده از قوافی ساده و تجربه شده ، تزریق وزن بیرونی رقیق به سطرها، استفاده از تشبیهات ساده، ایهام و تصویر سازی و استفاده از هم آوایی ذاتی کلمات ؛ هیچ کدام تکنیک های تازه ای نیستند برای شعر امروز.اما گفت : "سخن نو آر که نو را حلاوتی ست دگر..." و نگفت :" صرفن یک چیزِ نو آر ..." که آن وقت آن را حلاوتی نخواهد بود.بنفشه فریس آبادی این نکته را فهمیده و با استعداد و خلاقیتی شگرف از ساده ترین راهها به بهترین نتیجه ها می رسد.ا
در سطر اول در واقع تنها قدری معرفی فاعل جمله اش را به تاخیر می اندازد و به همین سادگی توانسته سطری درخشان بیافریند.واقعن به همین سادگی و با انتقال "پروانه های بنفش" به سطر دوم شعر (که تقطیع بسیار خوبی هم دارد) تعبیری انتزاعی را پدید می آورد.در ادامه ی همان تصویر با استفاده از مراعات نظیری ساده ، سه سطر دیگر بند را -علی رغم ظاهر بسیار معمولی شان- به سطرهایی در خور توجه و خوش ساخت بدل نموده است.ضمن این که "لنگ زدن" را که اصطلاحی موسیقایی ست ، در جایی به کار برده که ، نه تصویر آن پروانه ها و پیراهن از دست برود و نه مخاطب نا آشنا با موسیقی توی ذوقش بخورد.با همین یک ترکیب ساده است ،که ارتباطی بسیار ظریف و دقیق میان تصویر ابتدایی شعر با ادامه ی سطرها ایجاد می شود.ا

کسی از ما مرده است
امروز
جنازه کوچکش را در حیاط
جشن می گیرند
با شمع روشن و باد
و مردی که از ته باغ
بیداد می خواند

در اینجا حلقه ی دوم تشکیل می شود و متقارن و ملحق با حلقه ی قبلی شعر به تکمیل فضا و تصویر می پردازد.با گزاره ی ساده ی "کسی از ما مرده است" که شاید ضمیش ارجاعمان دهد به پروانه ها ، سردی و سکوت را به یکباره به متن شعر تزریق می کند و بعد متقارن با "بالهای کوچک"، ترکیب بسیار ساده ، اما غریبِ " جنازه ی کوچک" را به کار می گیرد، و اولین جهش معنایی- دستوری را در سطرِ :ا

جنازه کوچکش را در حیاط
جشن می گیرند

ایجاد می کند و در اینجا که ظرفیت تخییلی –واژگانی شعر ، افزایش یافته ، گسترش فضا را نیز آغاز می کند.از بندِ اولی که تداعی اتاق بود ، به بند دومی می رسد که تداعی حیاط است و آخرش هم تداعی باغ.در واقع با دوایر متحد المرکز ، فضا نیز به تدریج گسترده تر می شود.تضاد مدرن المانی در اکسسوارِ منتخب شاعر برای برگزاری جشنِ جنازه نیز در نوع خود قابل توجه است.شمع روشن و باد ، گویا کنایه ای باشد به تاریکی و سرمایی که با سکوت تلفیق می شود.و سطری بسیار درخشان ، که حلقه ی دو قسمتی اول شعر را به بهترین شیوه ، کامل می کند :ا

و مردی که از ته باغ
بیداد می خواند


تا به حال انگار با تصاویری صامت طرف بوده ایم و حالا صدا هم به این تصاویر افزوده می شود و اوج هنر شاعر در آنجاست که باز این حلقه را هم با واژه ای می بندد که مثلِ "لنگ زدن" یک اصطلاح موسیقایی است ،یعنی "بیداد" ، وباز اگر خواننده چیزی نداند ازموسیقی ، تاویل خاص خود را از معانی دیگر واژه می تواند داشته باشد و ارتباطش با شعر گسسته نخواهد شد.ا

امروز جمعه نیست
امیر تار به تار پیرهنم را زار می زند
بهار آب می ریزد براش
کناره های تُنگ را من
با بالهای کوچکم
رنگ می زنم
عصر امروز
پروانه های بنفش می پرند
مرا پیرهن خوابم را
از شانه های مردی که تا صبح در باغ
بی داد می خواند .ا

و سرانجام آخرین حلقه ی شعر.جایی که عنصر زمان هم در این روایت دخیل می شود و از پی آن کاراکترهایی که انگار پیش از این در فضای شعر بی حرکت نشسته بودند و می دیدیم و نمی دیدیمشان، جان می گیرند و طبق میزانسنشان حرکت می کنند.تمام شگردهای استفاده شده ، از فرطِ سادگی تکرار نشده و تکرار ناشدنی به نظر می آیند.حتی سطرِ ابتدایی:ا

امروز جمعه نیست

نا خود آگاه تداعی وتاویل ذهن ما را فعال می کند و ما را کاملن در فضای شعر قرار می دهد.و بعد از این سطر دومین جهش معنایی- دستوری رخ می دهد و چه زیبا:ا

امیر تار به تار پیرهنم را زار می زند

و استحاله ی بند اول شعر که از شخصیت شاعر- راوی به شخصیت پروانه اتفاق افتاده بود ، در اینجا نمود می یابد و پروانه ای که انگار تا اینجا در فضای باغی که توی شعر هست ، ولنگار می گشته ، حالا در نقطه ی عطف اتفاقات و در آغاز اکشن های بشری متن ، دوباره وارد کادر روایت می شود و در سطری که حس آمیزیش مثال زدنی ست " با بالهایش که همچنان هم کوچک مانده کناره های تنگ را رنگ می زند".ا
سومین جهش نیز در این نقطه رخ می دهد:ا

پروانه های بنفش می پرند
مرا پیرهن خوابم را

و ضربه ی نهایی و منگ کننده وارد می شود.پس تمامِ این روایت انتزاعی گویا خواب بوده ، یا گویا انچه قرار است بعد ازاین روایت شود خواب خواهد بود.این تعلیق بعد از اتمام خوانش شعر نیز همچنان در ذهن باقی می ماند و اصلن لذت شعر در همین تعلیق هاست.وسطر آخر شعر ، که با بستن کامل حلقه های سه گانه و حفظ تقارنِ استفاده از المانهای موسیقایی تداعی معنایی شعر را رنگی دیگر می بخشد و جهان واره ای مجازی- حقیقی و سیال ایجاد می کند.ا
شاعر به هیچ وجه نقاط اتصال شعرش را از یاد نبرده و از دست نداده.یادش نرفته پروانه ها ،موسیقی را کماکان شنیده، جنازه را از یاد نبرده،پیرهنش را از یاد نبرده ، و از یاد نبرده که چه می خواسته بگوید و از کجا شروع کرده و قرار است به کجا برسد.ا
تصویر سازی بسیار دقیق انجام گرفته.انگار نگاتیو هایی باشند از یک تصویر واضح و روشن که هر یک قسمتی از تصویر کلی را بسازند.یا چیزی شبیه کتابهای آموزش طراحی که ابتدا چند شکل هندسی و خط مبهم می بینیم، بعد خطوط مربوط به جزئیات طرح، بعد طرح تکمیلی و سرانجام سایه روشن و ریزه کاری و تمیز کاری.ا

*

برای گفتنِ شعر خوب نباید کارِ فوق العاده کرد.همیشه این را به خودم و به همه ای که می شنوندم می گویم.اما اول از همه خودم می اندازمش پشت گوش.نه این که نخواهم.نمی توانم.ذهنیت من طور دیگری شکل گرفته.اما این حق را دارم که شعری بی دروغ و بی نقابِ بنفشه فریس آبادی را دوست داشته باشم.شعری که از فرطِ سادگی سخت است و از فرط سختی ساده ی ساده ی ساده...ا
حالا که همپایم آمدی وشعر خواندی ، دلت می آید بگویی که دارم رفیق بازی می کنم؟...نمی آید دیگر...ا

Sunday, December 31, 2006

درباره ی شعر "از فکر تا فکر" از: علی- بابا چاهی



علی مسعودی نیا


متن شعر











حرف "شين" را به نشانه ي شعر بگير!ا

1
شما به كاريزما اعتقاد داريد؟...من دارم....خودِ كاريزما را ندارم ها!....اعتقاد دارم اصلن به اين ماجراي پتانسيلِ بگير – نگيرِ اسم در كردن و نكردن...من به يك جور كاريزماي دو سويه معتقدم.اتفاقن هر دو سويش هم بر مي گردد به حضرتِ مار.وجه اول كاريزما ، كاريزماي مهره ي مار است.بعضي ها هستند كه اصلن جاذبه دارند . دور و برشان هميشه شلوغ است . حالا يك مقدارش برمي گردد به اين كه حتمن طرف يك صفت يا رفتار جذاب دارد كه اينطوري مي شود ديگر.گاهي اين صفت را نمي شود به راحتي پيدا كرد.آن و قت است كه ناچاريم بگوييم كه طرف مهره ي مار دارد.چون هر چه نگاه مي كني مي بيني طرف آن طورها هم آشِ دهن سوزي نيست(حتي بعضي وقتها هم كلي براي خودش مزخرف است!) ا
وجه دوم كاريزما ، كاريزماي مار و پونه است با چاشني واكنش! به اين صورت كه به مصداقِ جن و بسم الله ، بعضي ها مادرزاد دافعه دارند.يعني هر جا مي روند ، نه تنها همگان از آنها گريزانند ، بلكه در پاره اي از موارد اقدامات تهاجمي خشونت باري نيز در قبالشان انجام مي دهند.در حالي كه گاهي به كنهِ ماجرا كه نگاه مي كني مي بيني كه آن بنده ي خدا ، چندان هم آدمِ غير قابل تحملي نيست ولي...ا
حالا مي توانيد خودتان برخي از شخصيت هاي دور و برتان را ، دسته بندي كنيد و ببينيد كاريزمايشان از كدام نوع است. مثلن دكتربراهني، علي باباچاهي، علي دايي، دكتر الهي قمشه اي،عمو پورنگ ! و...ا
2
اين خزعبلات را بافتم ، چون ديدم ذيلِ متنِ شعرآقاي باباچاهي در سايت جن و پري ، سيزده نظريه ي مفصل و پر و پيمان درج شده ، كه تقريبن يك دو جينش اصلن ربطي به بابا چاهي نداشت و در باره ي صحراي كربلا بود و آتش بازي پارسال و علي عبدالرضايي و هرمافروديت و شهريار كاتبان و قص عليهذا...بنا براين مي خواهم با اجازه ي شما بابا چاهي را در دسته ي دوم قرار دهم ، كه همانا دسته ي مار و پونه باشد.ا
3
همين اولِ بسم الله بگذاريد اعتراف كنم كه به نظرِ من عبدالرضايي بسيار شاعر بزرگي است و اين ماجرا اصلن ربطي به شخصيتش ندارد و من به شدت معتقدم كه اگراو از همين امروز هم ، شعر گفتن را كنار بگذارد، دينش را به ادبيات امروز ادا كرده و عرقش راريخته و جانش را كنده و حالا به جاهايي هم رسيده يا نرسيده...اما سهمش ،سهم پر و پيماني است به اعتقاد من.هرچند كه تعداد كارهاي (چه بگويم به جاي تاپ؟از عالي خوشم نمي آيد.همان تاپ خوب است.) تاپش خيلي كم اند ، اما صِرفِ فعل و انفعالات شعري جسورانه ي او ، قابل احترام و ستودني ست.ا
ضمن اين كه باباچاهي هم يك حسنِ بسيار بزرگ دارد(اضافه بر اين كه شاعر بدي هم نيست.به نعل و به ميخ نمي زنم ها!واقعن شاعر بدي نيست ، فقط اكثرن ناموفق است) و آن، جا عوض كردن ها و دگر ديسي هاي اوست.ا
من اصلن نمي خواستم درجزئيات بحث بر پا شده ، ذيلِ شعر باباچاهي ورود و دخالت داشته باشم.اما براي من يك قضيه پارادوكس شده بود:اگر عبدالرضايي شاعر خوبي ست ، پس تقليد اساليب او نبايد كارِ مكروهي باشد.حالا اگر بابا چاهي كاري حول و حوش تقليد و اصلن بگوييم اقتباس كرده باشد از يك شاعرِ خوب ، خطايي كرده ؟مگر نه اين كه گفت :ا

دارد سخنِ حافظ ، طرزِ سخنِ خواجو

تا اين كه رسيدم به گزاره اي جالب از سركار خانم ماندانا تيموريان مبني بر اين كه :ا

ا"اگر آقای باباچاهی را نمی شناختم ومطمئن نبودم که بعدها مدعی این نوع سرایش نمی شوند در اینجا به ایشان تذکر نمی دادم همین!" ا

اين هم حرفي ست براي خودش.اما...ا
جدا از اين كه من گمان مي كنم از اين جور كلاه ها سرِ تاريخ ادبيات نخواهد رفت، سرِ اين نوع سرايش بحث دارم.يعني مي خواهم بدانم آيا اين نوع سرايش آنقدر ارزش دارد كه آدم سنگِ كشف و اختراعش را به سينه بزند يا خير؟ ا
4
در جا خودم ، جوابِ خودم را مي دهم: بله!...ارزشش را دارد ...به شرطي كه اجرا ، اجراي موفق و چفت و بست داري باشد.با اجازه ي شما من از حواشي دعوا كنار بكشم و بروم سراغِ متنِ شعر.ا

فکر کردنِ به تو- من فکر می‌کنم- عاقبتِ فکر کردن است
با ران ملخ از اول گهواره شروع نشده بود
بر سر نخلی بودم که ریگی به قوزک پایم خورد
شیطان به سرعتِ شیطان فرار کرد
و بعد از اینکه فکر کردنِ به ریگ بیابان آغاز شد
فکر کردنِ به ریگ بیابان آغاز شد

باباچاهي كوشيده كه از همان ابتدا ، تمامي ظرفيت هاي شاعرانه اش را به كار گيرد . ضمن آن كه به خوبي دريافته كه بايد در چنين سرايشي ، اول جاي پاي سفتي را براي خودش پيدا كند و بعد به فكر طيِ طريقِ صعودي قله باشد.اين است كه مي آيد و هرچه در چنته دارد رو مي كند :ا
معترضه، برش بيان و ذهنيت،تلميح، غريب گويي، جناس، وردگونگي، ايهام ، ابهام و ...ا
پس فيگورِ ايستادنِ باباچاهي، فيگورِ بسيار خوبي است ، اما جايي كه ايستاده ، اصلن جاي جذابي نيست.يعني معما گونه و هذياني و گسسته و سيال سروده، اما انرژي سطرهايش آنقدر نيست كه خواننده را به رمز گشايي ترغيب كند.در اين بند من به شدت حس مي كنم كه شاعر حرفي براي گفتن نداشته و مي خواهد مرا بفريبد و به هر كلكي كه شده شعرش را بر من تحميل كند.سطرها آنقدر سر درگمِ بازيها شده اند كه ديگر منطقِ –حتي هذيانيِ- خودشان را هم از دست داده اند.در واقع المانهايي كه شاعر براي تصوير سازيِ رجم و ايجاد فضاي هبوطي - متافيزيكي ، المانهاي بي حال و سستي هستند.اجراي باباچاهي –بر خلافِ نيتش گويا-، اجراي پر هيبت و هيمنه اي نيست ، فقط گنده و بغرنج است.ارجاعات او (ملخ، نخل، شيطان، ريگ، قوزك) همنشيني مناسبي نيافته اند.شايد به اين خاطر كه نسبت به كوتاهي قامت عمودي بند اول ، قامتِ افقي آن بسيار بلند است .و اين همه حرفِ قلنبه ، اصلن در چنين ظرفي نمي گنجد.خاصه كه انواع تريك هاي تكنيكي هم به آن اضافه شده باشد.ا

سر و صورتم را نشسته‌ام که چشم در چشم من از پشت میز
به روزهایی اشاره می‌کند که هنوز قد نکشیده بود
زیر ناخن شیطان خانه داشت
کنج سایه‌ی نخلی می‌نشست
با ریگ‌های بیابان بازی می‌کرد
و فکر نمی‌کرد که اسم کوچک او «فکر» و یا «فکر کردن» است

نه ديگر...نشد...شايد اگر اينطوري نمي شد ، يك طورهايي مي شد!...اما حالا...كارِ شعر يكسره مي شود اينجا.بهترين راه ، براي بالانس كردن مضمون در شعر و نجات دادن آن از چند پارگي و تشتت ، ايجاد محورهاي تقارني است.هر چند اين شگرد بيشتر در شعر بلند جواب مي دهد ، اما به هر حال شگردي ست.اما بدترينِ راه ايجاد اين محورهاي تقارني ، تكرار فيزيكي كلمات سطرهاي پيشين است .اين يعني تنبلانه ترين شيوه ي سرايش.يعني آدم بايد عين گارسون ها ، فيش و منو را بردارد و بندهاي پيشين شعرش را مرور كند كه :ا

ا"بله!...يه نخل داشتيم...يه شيطان...دو تا ريگ...مي كنه به عبارتِ ..." ا

در حالي كه شايد اگر روح تصاوير بند اول را مي گرفت و عصاره ي مفهومي آن را ، پيرو دوسطر قابل قبولِ:ا

سر و صورتم را نشسته‌ام که چشم در چشم من از پشت میز
به روزهایی اشاره می‌کند که هنوز قد نکشیده بود

مي آورد.يقينن نتيجه اي بهتر در بر داشت.اينجاهاست كه عقل مي آيد و حساب و كتاب ها ، شاعر را به محافظه كاري مي اندازند.وگرنه حتي دشمنان خوني باباچاهي هم كم و بيش بر اين متفق اندكه او جنونِ شاعرانه ي خوبي دارد.اگر دربست در اختيار جنونش باشد ، به جاهاي خوبي مي رسد.(من هنوز "با گلِ نارنج" او را از ياد نبرده ام، يا پاره هايي از "عقل عذابم مي دهد" حتي.)ا
بند دوم شعر، بند لختي ست.لخت و عور و در معرض سوز و سرما.از اين روست كه مي لرزد و نمي تواند تن پوشي متناسب با مضمونش براي خود پيدا كند.حتي تزريق گزاره هاي فلسفي هم به دادش نمي رسند.اين شعر اصولن و ذاتن شعرِ سردي از كار در آمده.ا
5
در بازیِ با اسم کوچک او بود که فکری به سرم زد
فکری که به فکر فکر‌های من اصلا نرسیده بود
عاشق فکر‌هایی شده بودم که اسم همه‌شان فکر بود

دير شد...حيف!...چقدر ساده و بي شيله پيله و راحت سروده شده اين سه سطرِ آخر!...جمع و جور و منطقي.اينجاست كه بازي هاي كلامي هم جا مي افتند.اينجاست كه كلام جان مي گيرد و متناسب با انقباضِ انديشه ، منقبض مي شوند و غربال شده ، شسته و رفته روي كاغذ مي آيند.اما ديگر خيلي دير شده.چه بسا كه اصلن رها كرده باشيم شعر را پيش از رسيدن به اين سطرها!...حرصم مي گيرد گاهي از دستِ شعرِ ديگران...چون شعر خودم را هر بلايي كه بخواهم به سرش مي آورم ...اما حالا چه كنم با اين ؟...دمِ خروس و يا قسم حضرت عباس؟...اين سه سطرِ خوش ساخت و خوش پرداخت را بپذيرم يا آن افاضاتِ فاضلانه ي بوسعيدي- هگلي كه : "حرفِ شين را به نشانه ي شعر بگير!..." ؟ ا
6
اينجاهاست كه عبدالرضايي را دوست تر مي دارم.او اندازه ي توانِ خودش خيز برمي دارد و كم و بيش ركوردش ثابت است.اما باباچاهي گاهي يك كهكشان خيز برمي دارد و يك موزاييك مي پرد ، گاهي هم يك قدم خيز برمي دارد و يك كهكشان مي پرد...اين است كه بلا تكليف مي شود آدم با او.مثلِ همين شيطاني كه توي شعرش معلوم نشد عاقبت به خير شد يا به شر يا به درك... ا

Wednesday, December 20, 2006

در باره ي شعر "این بار اگر عقربه های قطب نما" از : لادن نيكنام



علی مسعودی نیا


متن شعر












بالقوه هايي كه بالفعل نمي شوند...ا

ا" لادن نيك نام" از جمله شعرايي است كه عمده ي قوه ي خلاقه خود را در راه رسيدن به نوعي شعر سهل و ممتنع و كم پيچ و خم صرف مي كند.شگردهاي سرايش او نه آن قدر پيچيده و غريب است كه نتوان از آنها سر در آورد ، و نه آنقدر سهل الوصول و قابل تقليد ، كه شعرش را فرموله و آسيب پذير كند.اين كيفيت در منش سرايش او ، كيفيتي ناب ، در خور تحسين و ارزشمند است و به عقيده من همين صفت بوده كه موجب شده در سالهاي اخير نام او را در ميان شاعران مطرح بشنويم .اما به عقيده ي من نيكنام تخيل سهل انگار و محدودي دارد.گستره ي جنون شاعرانه در ذهن او ، قلمروي كم وسعت و جزيره مانند است.او كه انگار به مضايق اين جغرافيا وقوف كامل دارد ، براي جبران مافات ، سعي در اعمال نوعي نظارت تفكري- شعوري بر تخيل خود دارد ، كه همين اعمال نظارت ، موجب مي شود كه گاهي شعرش از رمق بيفتد و بدل شود به قطعه اي كولاژ شده از متن ادبي راديويي و كاريكلماتور.ا

این بار اگر عقربه های قطب نما
چفت هم شدند
یا جفت هم
پارو می کشم سمت آفتاب

شعر انصافن بسيار خوب آغاز مي شود.جهش اوليه ي ذهن جهشي بلند و حرفه اي ست.هر چند من با نوع تقطيع سطرها مشكل دارم و اصلن نمي فهمم كه چرا با تقطيع بي موقع و پلكاني كردن بيهوده ي جملاتي كه هنوز منعقد نشده اند ، خوانش شعر را دشوار و معناي آن را به تاخيري بيهوده مي اندازند؛ اما نمي خواهم در اين باب پرگويي كنم.چون آن وقت بايد نُرم پيشنهادي خودم را براي تقطيع ارائه بدهم و براي خودم دردسر درست كنم كه بيني و بينك و بين الله نمي ارزد!...بگذريم...ا
سطر اول بسيار سطر درخشاني است.كشف جمع و جور و قشنگي صورت گرفته .اما سهل انگاري هاي سابق الذكر از همين جا خود نمايي مي كنند.ا

چفت هم شدند
یا جفت هم


ببينيد اين بازي خيلي سر دستي و تصنعي صورت گرفته .جناس نقطه ي ميان چفت و جفت ، نخ نما و بي رمق است.حيف از آن سطر اول .من با استفاده از آرايه هاي كلاسيك مشكلي ندارم.اما اجراي وطواطي آن را در شعر امروز نمي پسندم.به خصوص در شعري از جنس شعر لادن نيكنام كه اصولن و ذاتن تكنيك مدار نيست و ظرفيت پذيرش اين صناعات عقلاني را به هيچ وجه ندارد.اگر لا اقل شاعر مي گذاشت اين بند شعر ، به روند طبيعي خود پيش برود و از آن اعمال نظارتي كه اشاره كردم صرف نظر مي كرد، شايد به تصوير بهتري مي رسيد .چون سطر "پارو مي كشم سمت آفتاب" ، سطر بسيار خوش آهنگ و زيبايي است ، و كليت مضموني – گويشي اين بند هم بسيار خوب از آب در آمده .اما اجراي سطر دوم ، خيلي توي ذوق مي زند.ا

نه... خیال نکن مثل همیشه دستی می خواهم کنار دستم
نه. اين بار چند پاره ابر برمی دارم
برای روز مبادا
باچند ستاره ی خشک شده میان دیوان های کهن
در جیب
رگبارترین بارانی ام را می کنم به تن
می زنم دل را به دریا
چه می دانم به موج یا مرجان
یا سوار چند اسب دریایی وحشی
می تازم به نور

با رسيدن به اين بند بسيار ضعيف ، مي شود كه كار اين شعر را كلن يكسره بدانيم و آن را شعري زير متوسط ارزيابي نماييم .اشتياق ارائه ي تصوير هاي تازه ، ميل شديدِ رسيدن به زبان ساده ي معيار و تلفيقي از گزاره و گزارش ، بالقوه از شگردهاي مناسب سرايش به شمار مي روند.اما نيكنام نتوانسته اين كيفيت هاي بالقوه را بالفعل كند.علت اين امر هم سهل انگاري او در اجراي هر يك از كيفيت هاي فوق الذكر است.ا
مثلن در هنگام ارائه و خلق تصاوير ، نيكنام تنها جلوه ي تصوير را مد نظر قرار مي دهد و صرفن موفق مي شود يك تصوير بيروني و فيگوراتيو از موقعيت ارائه دهد .نگاه كنيد به سطرهاي :ا

اين بار چند پاره ابر برمی دارم
*
باچند ستاره ی خشک شده میان دیوان های کهن
*
سوار چند اسب دریایی وحشی

تمامي اين سطرها ، تصاويري سطحي و الماني با خود دارند ، نه تصويري دروني و شگفت انگيز.به همين دليل اين سطرهاي شعر افت فاحشي نسبت به قسمت ابتدايي آن دارد.در واقع تصاوير انگار با عرقريزان فكري ساخته شده اند و در قالب يك قطعه ي پيش ساخته توي شعر جاگذاري گرديده اند.حالا گاهي اين بلوك ها در استراكچر اثر خوب نشسته اند ، و در مواردي مثل موارد مذكور هم جا نيفتاده اند و هم اين كه كل شعر را متزلزل كرده اند.ا
دليل اين ناخوشايندي در ارائه ي تصاويرشايد تنها يك سوء تفاهم باشد.سوء تفاهمي كه دامن گير بسياري از شاعران امروز ما نيز هست.اين سوء تفاهم در تعريف و دريافت شعرا از چيستي تصوير سازي است.در واقع اكثرن تصوير شعر را با تصويرگري نقاشي و نگارگري و در فرمهاي تازه تر عكاسي و سينما مي سنجند.در حالي كه اين طرز تلقي كاملن منسوخ و از بنيان نادرست است.در واقع آن چه كه تصوير را در هنر هاي تجسمي ، ديدني مي سازد ، كشف ظرايف و زواياي نامشهود اشيا و موقعيت هاست.در چنين فرآيندي هر هنرمند بر اساس ديدگاه فكري و هنري خود جنبه اي از آن شي يا موقعيت را درشت نمايي كرده و صفات خاصي از آن را برجسته مي سازد.اما در ادبيات و خاصه در شعر ، اين تصاوير بايد بطني شده و به روح متن تزريق شده باشند.اينجا ديگر تداعيات احتمالي ما از شنيدن و يا خوانش واژه معنايي نخواهد داشت ، بلكه روح واژه است كه به يك سطر، كارآكتر تصويري مي دهد.كاري كه لادن نيكنام لا اقل در اين شعر از عهده ي آن برنيامده است.ا
*
نكته ي بعدي ، ميل شديد شاعر در رسيدن به زبان معيار است.زباني ساده از نظر فرم و پيچيده از نظر معنا.اما نيكنام در استفاده از اين راهكار بالقوه نيز قدري سهل انگار عمل كرده.يعني در بعضي از سطرها به نثر مطلق رسيده، مثلن:ا

ا... خیال نکن مثل همیشه دستی می خواهم کنار دستم

اين سطرها در نهايت كاهلي و كم حس و حالي بسته شده اند.ضمن آن كه استفاده ي او از ضرب المثل ها و اصطلاحات عاميانه – يا در طي ساليان دراز عاميانه شده- به خاطر عدم تصرف و خلاقيت شاعرانه ، سطرهايي معمولي و فراموش شدني از آب در آمده اند:ا

نه. اين بار چند پاره ابر برمی دارم
برای روز مبادا
*
می زنم دل را به دریا

خوب! ...اين كه همان شد!...تصرفي،تغييري، انگولكي حتي!...اينجاست كه اين كيفيت بالقوه هم حرام مي شود.ا
*
در شق سوم اين قضيه ، يعني تلفيق گزاره و گزارش ، نيكنام بهتر عمل كرده ، اما گاهي حاصل كارش بسيار تصنعي و بد فرم از كار در آمده.اينجاهاست كه به جاي خلق سطري درخشان ، نهايتن به يك كاريكلماتور مي رسد :ا

رگبارترین بارانی ام را می کنم به تن
*
اما در باقي سطرهاي اين بند ، تلفيقش نسبتن قابل قبول است .هر چند حضور ناگهاني اسبهاي وحشي دريايي! و تاخت و تاز شاعر با آنها به سوي نور ، موقعيت مضحكي را در شعر پديد آورده ، اما بي تابي سطرهاي پيشين آن دلپذير و خواندني است :ا

می زنم دل را به دریا
چه می دانم به موج یامرجان

كلن من اگر به جاي خانم نيكنام بودم ( كه نيستم از خوش اقبالي ايشان ، چون من بودن چيز خيلي مزخرفي است!) اين بند شعر را حذف مي كردم.شما هم اگر حالش را داشتيد با حذف بند فوق يك بار ديگر شعر را بخوانيد و ببينيد منسجم تر مي شود يا نه!ا

بگذار بال هایم آب شوند
بگذار باله ها برویند از تنم
گیرم ماهی روزهای بارانی شوم
یا صید روز های گرسنگی ماهیگیر
به آفتاب که رسیدم
چه فرق می کند
صید تور باشم
یا صیاد نور؟ا

بند پاياني شعر هم اگر چه نسبت به بند پيشين قوت بيشتري دارد و كمي شسته و رفته تر است ، اما بازهم پر است از فرصتهاي از دست رفته.خلق اين فرصتها در متن ، نشان مي دهد كه خالق متن ، كاربلد است و آگاه به اساليب سرايش.اما از دست رفتن آنها ، يا ناشي از سهل انگاري شاعر است و يا ناشي از اعتماد به نفس كاذب و بيش از حدي كه به شعر خودش دارد.يعني يا شعر را دست كم گرفته و يا امر به خودش مشتبه شده و كارش را خيلي بي نقص مي بيند.ا

بگذار بال هایم آب شوند
بگذار باله ها برویند از تنم
گیرم ماهی روزهای بارانی شوم

واقعن احسنت!...در اين سطرها نيكنام نويد يك پايان بندي فوق العاده را به ما مي دهد.مقدمه را عالي چيده.تصوير ها را خوب كشف كرده.تخيل را به حد اعلاي بضاعتش رسانده و ناگهان :ا

یا صید روز های گرسنگی ماهیگیر

من نمي دانم آخر اين گرسنگي از كجا سر و كله اش پيدا شد؟!...حيف ...واقعن حيف.همين يك سطر ، جدا از آن كه وزن دوار و خوشايند سطرهاي پيشين را به شكست مي كشاند ، كليت تصويري و مفهومي اين بند را نيز به هم مي ريزد.واقعن چه اشكالي داشت اگر اين ا"گرسنگي"ا حذف مي شد؟ا

گیرم ماهی روزهای بارانی شوم
یا صید روز های ماهیگیري

فضولي مي كنم ها!...اما مثلن!...اين سهو ها نبايد در كار شاعري مثل لادن نيكنام جلوه گر شود.آنوقت ممكن است ديگر به كارگاه هاي شفاهي و كتبي و حضوريش نشود اعتماد كرد!در سطرهاي پاياني او نهايت سعي اش را به كار بسته تا شايد اين شعر را به گونه اي نجات دهد و به سرانجام برساند.اما تاكتيك او براي رسيدن به اوج نهايي ، نيز تاكتيكي نخ نما و بي حاصل است و مخاطب را با شعري بلاتكليف به حال خود رها مي كند.دو باره همان بازي خام سطرهاي اول را اين بار با كمي گنده گويي در هم مي آميزد و مي كوشد القا كند كه دارد حرف مهم و درخشاني مي زند.اما همه چيزِ اين شعر بالقوه و در سطح مي ماند و نهايتن نقبي به درون نمي زند و بالفعل نمي شود.جدن كه حيف!...ا

Sunday, December 10, 2006

در باره ي شعر"مراقبه ي وارونه" از علي اخوان كرباسي


علی مسعودی نیا

متن شعر



برخورد نزديك از نوع آخر!...ا
گاهي فكر مي كنم كه غلظت شاعرانگي در آثار يك شاعر ، كاملن وابسته است به تلقي او از شعر .يعني كل اين كيفيت كلامي را مي توان يك عنصر منفعلِ منعطف گرفت ، كه نگاه آفريننده اش ، آن را در ظرفهايي متغيرالشكل مي ريزد و سياليتِ ظرف است كه موجب سيلان مظروف مي شود.حالا حساب كنيد كه ما اين ظرف را هر چه بي در و پيكر تر و بي حد و مرز تر بگيريم ، گستره ي انديشه مان ، يا لااقل بازتابهاي انديشه مان ، وسيع تر مي شود.تنها نكته اي كه در اين ميان باقي مي ماند عمق ظرف است و اين كه اصلن عمق داشتن اين حادثه ي كلامي واجب الوجود است يا ممتنع الوجود و اين كه زيبايي متن و لذت ناشي از خوانش آن ، تا چه حد به عمق انديشه هاي مطروحه وابسته است...ا
من فكر مي كنم كليت كارهاي "علي اخوان" تلاشي است براي ممتنع الوجود كردن تمامي اساليب و كادرهايي كه در ذهن ما مثل شابلوني براي اثبات شعريت يا عدم شعريت يك اثر به كار گرفته مي شوند.يك جور نوشتن بي دغدغه و خالص.نويسش محض بي آن كه قصدش رسيدن به هدفي غايي باشد.در چنين موقعيتي است كه ديگر ظرف بدل مي شود به سيالي كه مداوم در حال تغيير است و در نتيجه شاعر به يك وارستگي فكري- مضموني- كلامي مي رسد.ا
قصد من اين نيست كه به دفاع از اين مانيفست عجيب و غريب نانوشته بپردازم، اما به نظرم اين جنون ، جنوني عزيز است و بايد در آن تامل كرد.چون اکثر شاعران جدي و حرفه اي ما تقسيم شده اند به دو دسته ي كاملن مجزا: دسته ي اول شاعران جنتلمن اصول گرا ، كه هر گونه شگرد و جسارتي در سرودن را ، تنها در چارچوبهاي منظم و منتظم كليشه شده در اذهانشان مي پذيرند كه مثلن مي شود اسمشان را گذاشت : شاعر با مسئوليت محدود!گروه دوم هم افتادگان از سوي ديگر بام هستند كه تلفيقي از پوپوليسم و لمپنيسم را در شخصيت و اثرشان تزريق مي كنند و از فرط هذيان گويي به ليچار بافي مي افتند، كه اسمشان را مي شود گذاشت : پُست رابيشيست.ا
در ميانه ي چنين افتراقي ، وجودمديوم هايي مثل علي اخوان – هرچند كه گاهي به يكي از همين قطبين متمايل مي شود- تعديل كننده ي سايه روشن هاي تهوع آور طرفين است . اين مديوم ها ممكن است كه هيچ يك اتفاقي در شعر ما محسوب نشوند ، اما ميان بر هايي را براي گريز از مضايق هر دو دسته ي فوق الذكر يافته و معرفي مي كنند ، كه به مرور زمان ، مي تواند روند ادبيات امروز و فرداي نزديك ما را دستخوش تغيير نمايد.ا


معبد من
لاي پاي توست
با بوي عود تند و
سوسن كوهي
و ذكرم
چلپ چلهايي طولاني است
كه خدايم را
به ارگاسم مي رساند

نكته ي مهم افتتاحيه ي اين شعر ، واكنش ناخود آگاه ذهن شرطي شده ي ما ، نسبت به سطر دوم است. وقتي در
سطر اول شعر با واژه ي " معبد" مواجه مي شويم ، اين تنها فيزيك واژه نيست كه تداعي هاي ذهني ما را تحت تاثير قرار مي دهد.بنا براين ناخواسته با معاني و تصاوير مستتر در اين واژه درگير مي شويم.قداست ،قدمت و روحانيت مكاني خاص به ذهن ما خطور مي كند. اما هنر علي اخوان در آشنايي زدايي بي رحمانه اي ست كه در سطر دوم انجام مي دهد و ما را از آن روياهاي متافيزيكي و معنوي بيرون مي كشد و به قهقرايي جنسي و جسمي پرتاب مي كند.حتي همين داوري من در باره ي قهقرا بودن اين موقعيت ، ناشي از نگاه اخلاق گرايانه ي مزخرفي است كه در تمام ساليان عمر به ذهنم تزريق شده ، و خود به خود در مواجهه با چنين كنشي ، گارد مي گيرد.ا
اما نكته اي كه شايد درخوانش اول به آن توجه نشود ، تجربه ي ناب و نوي شاعر ، در تغزل است.ببينيد ما همواره داريم از كليشه ها و شگردهاي منسوخ و كلاسيك شده بد مي گوييم و هي مي ناليم كه دوره ي خال و خط و ابرو و ميان و گيسو تمام شده، اما هيچ راهكار عملي جالب توجهي براي جايگزيني اندام ممدوح تغزل ارائه نمي دهيم.علي اخوان با فرمت جسورانه اي كه در شعرش پياده كرده، در واقع پيشنهادي متفاوت و در خور تامل را مطرح مي كند.نه اين كه بخواهم بگويم عينن بايد همين فرمول را به كار بست و قربان صدقه ي اندام شهواني و تناسلي محبوب و محبوبه رفت.بلكه صرف رفعِ قداست از پاره اي از اندام و در عوض قداست بخشيدن به اندام ديگر، مارابه يك دموكراسي توصيفي مي رساند، كه بسيار ارزشمند است.ا
تكميل عمودي اين تصوير ، هر چند به سطر پر طمطراق وصرفا جسورانه و نه چندان دلچسب :"كه خدايم را به ارگاسم مي رساند" منجر مي شود، اما خلاقيتي منحصر به فرد را در خود مستتر دارد.حتي در ساده ترين تركيب ها هم تصرفي ناخودآگاه صورت گرفته.مثلن به جاي " بوي تند عود" ، مي گويد "بوي عود تند".ا
حسن ديگر اين بند از شعر كولاژهاي واژگاني است كه خوب كنار هم نشسته اند.با فهرست كردن تعدادي از اين واژه ها مي توانيم پي ببريم كه در نگاه اول چقدر ناهمخوان و دور از هم جلوه مي كنند ، اما در عمل از همنشيني اين واژه ها ، هيچ گزندي به شعر نمي رسد:ا
معبد- لاي پا- عود-سوسن كوهي- ذكر- چلپ چل- خدا- ارگاسم

جانمازم ملافه است
دست چپم كه قابل نيست
دست راستم
نذر سلامتي دوست پسرهايت
هر كدام كه دوست تر مي داري
اين پاساژ كوبنده در ميانه ي شعر ، به آن كيفيتي آنتي پوئتريك مي دهد .چموشي ذهنيت علي اخوان در اين بند ، منجر به يك آلگرو در كلام و مضمون مي شود و در چنين وضعيتي است كه او مي تواند تنها از طريق اعمال شوك به مخاطب ، وي را تحت تاثير قرار دهد و با وجود به كار گيري جملاتي ساده و معمولي ، شعر را همچنان سر پا و استوار نگه دارد.
ا
اوج هوشمندي شاعر ، در گزينش واژه است.او آنقدر راحت و بي قيد مي سرايد كه هيچ دليلي براي اجراي درست املاي لغتي مثل "ملحفه" نمي بيند و با توجه به موقعيت زباني و اجرايي شعر " ملافه" مي نويسد.ا
پل ارتباط مضموني- ذهني را به يك پديده ي روتين اجتماعي (روتين از نظر ما كه اهالي اين جامعه ايم البته!) ارجاع مي دهد و بعد المان هاي مذهبي اش را با اجرايي صميمي و ولنگار در ساختار شعر دخيل مي كند.به همين دليل خيلي دشوار است كه كلمه اي را از اين بند شعر او حذف كرد يا چيزي به آن افزود.حتي استفاده ي او از تركيب امروزي " دوست پسر" جالب توجه است.چند شاعر ديگر را سراغ داريد كه از اين عبارت استفاده كرده باشند؟از آن ميان در شعر چند نفرشان اين عبارت جا افتاده و توي ذوق نمي زند؟...لا اقل من نمونه ي موفق ديگري سراغ ندارم.ا

عبادتم
شعرهاي عاشقانه است
آسمان را
دارم
در تو وارونه مي بينم
دنيا را در من
وارونه نبيني مرغابي؟ا
من دريا نبودم
دريا نيستم
مردابم
يعني بودم
قبل اينكه اين آفتاب بر من بتابد


شاعرانه ترين بند اين شعر ، ضعيف ترين بندش هم هست.يعني سطر بي رمق و سر دستي :" عبادتم ، شعرهاي عاشقانه است" حضيض اين شعر محسوب مي شود.هرچند در تقابل با ساير سطرها ، تا حدودي حتي با نمك هم به نظر مي آيد ، اما في الواقع اصلن سطر خوبي نيست و به راحتي قابل حذف است ، بي آن كه كليت شعر لطمه اي ببيند.اما دوباره بعد از اين سطر ، شعر جان مي گيرد و تصاوير متفاوت و جذابي به آن تزريق مي شود.به اين ترتيب مي رسيم به يك پايان بندي فوق العاده عالي و حرفه اي و بي ادا و اصول .سطرهايي كه در عين سادگي واقعن تكان دهنده و زيبا هستند:ا

آسمان را دارم در تو وارونه مي بينم
دنيا را در من وارونه نبيني مرغابي؟ا

و بعد از آن فينال درخشاني كه با استفاده از واژه ي ساده اي مثل : " يعني" ، شعر را به پاياني ناگزير مي رساند.در و اقع گزاره هاي كوتاه سه چهار سطر آخر ، به شعر كاراكتر مي دهند:ا

من دريا نبودم
دريا نيستم
مردابم
يعني بودم
قبل اينكه اين آفتاب بر من بتابد


اين شعر ، به عقيده ي من شعر موفقي است.چون لذتي در خود نهفته دارد و مي كوشد ما را هم در اين لذت شريك كند.اين شايد نوعي ديگر از برخورد نزديك ذهنيت ما با شعری باشد ، از نوعي ديگر.شايد نوعي كه آخرين نوع باقيمانده از اين جانور منقرض شده است.همين سادگي ذهني و عيني، همين نوشتنِ محض ،مرا به حضور علي اخوان در شعر امروز فارسي دلخوش و به آينده اي متفاوت اميدوار مي سازد.حالا شما هي بگوييد عمق ندارد ، تكنيك ندارد، ادب ندارد!...بي خيال!ا

Monday, November 06, 2006

درباره ی شعر "مرداد" از ناهید سرشکی


علی مسعودی نیا


متن شعر












معنیِ حرفِ زیبا را نگرفتی دیگر!ا

خدا را به سر شاهد می گیرم!...به جان دوست! ...می خواهم دنیا نباشد...دروغم چیست آخر؟!...داشتم مثلِ بچه ی آدم یکی از کارهای ساقی قهرمان را نقد می کردم...کاری به کسی نداشتم.سرم توی لاک خودم بود.اما این رفیقِ عزیز من ، پویا عزیزی ؛ ای میل فرستاد ، که آقا ماه مگ به روز شده.ما هم رفتیم و دیدیم که راست می گفته بنده ی خدا!...همین طوری شعرها را مروری کردیم.کار فرامرز سه دهی هم اتفاقن خیلی به دلمان نشست.شعر مهناز بدیهیان هم مثل همیشه رو سفید بود(حالا شاهکار نبودکه!ولی خوب بود).کورش همه خانی را هم که دلمان تنگ شده بود برای کارهایش ،کلن دوست داریم.اما یکهو رسیدیم به کار " ناهید سرشکی" و آقا چشمت روزِ بد نبیند!...آی حالمان گرفته شد...آی حالمان گرفته شد...بله؟!...چشم، الان علتش را عرض می کنم:ا

تلفن همراهش هيچ وقت در دست رس نبوده
بوده ؟ا
جواب مي دهد: شما
با كوفي عنان
تماس گرفته ايد
لطفأ پيام بگذاريد!ا
پيام بگذارم ؟ا

نخیر نبوده! حق با شماست.اما پیام هم نگذارید.طفلک این پیرمرد- کوفی عنان را عرض می کنم- دارد از عالم و آدم می کِشد.دیگر فقط همین مانده که نیمه شب، خسته و کوفته ، بعد از جلسه با شورای امنیت در باره ی قضیه ی هسته ای و میوه ایِ ایران وجفتک های کره شمالی و لیچار شنیدن از دیپلماتهای آمریکایی بیاید و پیامهایش را چک کند و شعر صادره سرکار علیه را هم آن وسط بشنود.خوب مگر تحملِ آدمیزاد چقدراست؟ا
این که شاعری با تجربه و سابقه ی ناهید سرشکی - که بنده ی حقیر ، از حدود هفت ،هشت سال پیش افتخار آشنایی با ایشان را داشته ام در کارگاه شعرمجله ی دنیای سخن - بیاید و این طور سهل انگار و تنبل شعرش را استارت بزند و میل به "ساختن" شعری جهانی و سلحشورانه داشته باشد ، معنی اش این است که باید در استعداد و خلاقیتش شک کرد.شاعری که محضر چند تن از بهترین شعرای ده ساله ی اخیر را تجربه کرده باشد و محصولش بشود این؛ به نظر من نیاز به هشدار و تلنگر روحی دارد.ا
ببینید ! اصلن بحث بر سرِ کیفیت مضمونی شعر نیست.امااین طور حرف زدن والله کاری ندارد که! بابا جان! گفتیم که سهل و ممتنع بودن زیباست، اما سهلِ خالی که ممتنع نیست!سرشکی آنقدر شیفته ی مضمونِ جهان شمول و شعاریِ خودش شده که اصلن کیفیتِ شاعرانه را به کل بی خیال شده.من حرصِ این را می خورم که آخر ، خلاقیت پس به چه دردی می خورد؟کجا باید خود نمایی کند یا نکند؟کار شاعر چیست؟نقلِ محض یا جذابیت بخشیدن به منقولاتِ ظاهرن ساده؟ کوفی عنان که سهل است.نعوذ بالله اگر خود خدا را هم آن طرف خط بگذارید ، این بندِ شعر نجات پیدا نمی کند!روایت آنقدر تصنعی و بی تعلیق است که آدم مورمورش می شود.ملاحظه بفرمایید:ا

همين ساعت همين دقيقه همين چند دقيقه بيشتر از نيمه شب
منِِِ بشر براي گرفتن حقوقم
پيام مي گذارم ؛ جيغ جيغ !ا
جیغ نکش خواهرِ من! بشر که برای گرفتن حقوقش جیغ نمی کشد.خصوصن یکی که صدایش مثل استاد بزرگمان شاملو دورگه باشد و پر طمطراق، جیغش کجا بود؟! به جای جیغ کشیدن ، می شود قدری حرفِ حساب زد.حالا که داری پیغام می گذاری ، اقلن پیرمرد را سکته نده!ا
زبان بازی نازل و پیش پا افتاده ی سطرِ اول این بند ، بیش ازآنی که ناشی از قوه ی خلاقه و اقتدار در هدایت واژگان باشد ، از سرِ استیصال است. بالاخره این نثر بی رنگ و خاصیت را باید یک طوری آهنگین کرد دیگر! بعد هم دقت کنید به ترکیبِ توی ذوق زننده ی " منِ بشر" که یکی از حالگیر ترین ترکیباتی است که من در طول پانزده سال اخیر عمرم شنیده ام.یعنی منطق حضور واژه ی بشر ، به طرزی تحقیرآمیز وابسته است به آن حقوقِ لعنتیِ آخر سطر.ا

ديروز عصر
زيبا – كه شاعري است معاصر خواب هاي من –ا
مي گفت : ٍ راستي !ا
فكر كردي چرا
شاعر زياد داريم / شعر كم ؟ا ‍‍‍

احسنت به زیبا خانم! خوب حرفی زده به خدا! این زیبا خانم ، نکند همان زیبا کاوه ای خودمان باشد.قشنگ گفته.حرف حساب ، جواب ندارد.اما معنیِ حرفِ زیبا را نگرفتی دیگر! باید حرفش را با حروف 76 بولد ، تایپ و چاپ کنی و بزنی روی در یخچال ، تا هر روز جلوی چشمت باشد و به آن فکر کنی.بعدش هم روزی هزار بار از رویش بنویسی تا از خاطرت نرود.برای این بند ، من به سیاقِ معهودِ خودم جایزه ای تدارک دیده ام.به ده نفر از کسانی که توانستند ربطِ این بندِ شعر را با باقیِ شعر پیدا کنند و همچنین به ده نفر از کسانی که توانستند به اندازه ی یک جو خلاقیت شاعرانه در آن پیدا کنند ، به حکم لا قرعه یک نسخه از همین شعر خوشنویسی و اعطا می شود.ا

جيغ هايم كم كم خاموش مي شوند مثل همين چراغ ها كه در خانه ها !ا
شب است
مرداد پيچيده خودش را لاي پتويي
كه جرقه هاي زغال
رويش انگشت مي گذارد و
با بوي ترياك مي پيچند توي كوچه ي روبرو .ا
گرم است انيفرم و كلاه سربي ،ا
كه بشر روي سرش گذاشته
تا نرود سرش كلاهي
كه مي گويند اين روزها : ٍ كلاه صلح ٍ
چه عجب! بالاخره خلاقیت هم تکانی خورد! هر چند تصویرِ خاموشی جیغ و مونتاژ موازی آن با "چراغهای خانه ها!" چندان قوی از کار درنیامده.اما همین که شاعر قدری انرژی مصرف کرده و سعی کرده کشفی بکند ، جای نمازِ شکر دارد!هر چند(چه قدر هرچند!) بلافاصله با سطر کوته فکرانه ی ا"شب است" سعی می کند به ما شیرفهم کند که دارد حرفهای اساسی و مهمی می زند. اما آن یک سطر را به عنوان شعر قبول می کنیم.در بندِ :ا


مرداد پيچيده خودش را لاي پتويي
كه جرقه هاي زغال
رويش انگشت مي گذارد و
با بوي ترياك مي پيچند توي كوچه ي روبرو .ا

بگذریم از سطرِ – جای مزخرف چه واژه ی مودبانه ای می شود به کاربرد؟...آها!...ضعیف- ضعیفِ اونیفرم و سایر قضایا ...بله در این بند هم می شود اندیشه های زیبایی را پیدا کرد.خصوصن سطر آخرش که تصویرِ نابی را هم در خود مستتر دارد.اما دوباره الدرم بلدرم ها شروع می شود و تا دقیقه ی هشتاد و نهِ شعر هم ، هی گل می کارد توی دروازه ی شاعر.به طوری که یکی دو گلِ سطرهای پایانی هم نمی تواند تلخی باختش را از بین ببرد:ا

كبوتر بزرگ مي كنم در كبوتر خانه ي روياهام
داد مي زنم : خدا !ا
استغفرالله
همه ناخدا شده اند و كشتي نوح را
روي اشك هاي ما مي رانند
كبوتر بفرست
كبوتر بفرست !ا
تانك ها
تا ميدان شهر
تا بالاي طناب دار پيشروي كرده اند
تا گردنِِ من و حنجره ي زيبا !ا
يك كوچه پيدا كن كه لب هايش آويزان نباشد
چيزي نمانده به صبح
خدا !ا
كسي جوابم را نداد
مي گويم : خدانگهدار !ا
شايد كسي از سر اتفاق
دست هايش تكان بخورد


تو را به خدا من و این کوفیِ بدبخت را به گریه نینداز!جفتِ ما به یک اندازه دل نازکیم.از آن استغفرالله وحشتناک و نچسب که بگذریم ، تازه می رسیم به بازی جانیفتاده و نخ نمای " خدا و ناخدا و کشتی و کبوتر" که تنها معرفِ ذهنیتی است کاهل و کم حوصله ، که حتی در کشفهای مکشوف و معروفِ سابق نیز ، نمی تواند تصرفی خلاقانه داشته باشد.نگاه کنید به استفاده ی شاملو از همین المانها در شعرِ "سفر" :ا

خدای را
مسجدِ من کجاست؟ا
ای ناخدای من؟ا
در کدامین جزیره ی آن آبگیرِ ایمن است؟...ا
اما کدامین جزیره ،کدامین جزیره،نوحِ من ای ناخدای من ؟ا
تو خود آیا جست و جوی جزیره را
از فراز کشتی
کبوتری پرواز می دهی؟...ا
ا" سفر"- نسخه ی مندرج در گزینه اشعار شاملو- انتشارات مروارید-صص 153الی163

نمی خواهم تهمت بزنم ، پس در باره ی تواردات احتمالی حاصله از قیاس شعر شاملو با شعر سرشکی سکوت می کنم. اما شاعرانگیشان را که می توانیم با هم قیاس کنیم؟هر چند علی الظاهر این قیاس هم مع الفارق است.تازه به نظر حقیر ، این شعر در زمره ی شاهکارهای استاد هم نیست.اما فاصله به عینه مشخص است.اینطوری می شود که مجبور می شویم به زورِ توپ و تانک و طنابِ دار توی میدان شهر(یاشعر!) برای مخاطب شعر ژست های فالاچی وار بگیریم و در هیات ژاندارکی تهرانی جلوه کنیم ،کاتولیک تر از پاپ!ا
هر چند این بندِ شعر ، چندان بد از کار درنیامده و دلنشین است :ا

يك كوچه پيدا كن كه لب هايش آويزان نباشد
چيزي نمانده به صبح
خدا !ا
كسي جوابم را نداد
مي گويم : خدانگهدار !ا
شايد كسي از سر اتفاق
دست هايش تكان بخورد

اما باز هم کلیت شعر آنقدر فرود دارد که این فرازها در آن گم می شود.ا
اصلن چرا خودم را سانسور کنم؟ بگذارید رک باشم!خواهرِ من! این طور حرف زدن ها فقط افه های ژیگولیِ پست سانتی مانتالیستی است و لاغیر! نهایتش هم پیش بینی خودت درست از آب در می آید و گردنت می رود بالای دارِ تاریخ ادبیات معاصر.فقط لطفن به جای مایه گذاشتن از حنجره ی طفلکی زیبا، حرفش را آویزه ی گوشت کن!دوره ی رسالتِ مانیفستیکِ شاعرانه تمام شده.دیگر شاعر قرار نیست پیامبر باشد و قومش را هدایت کند.به فرض هم که به پیامبری مبعوث شد ، نباید با این لحن دیکتاتور و بی ظرافت دینش را تبلیغ کند.چون جماعت دیگر برایش تره خرد نمی کنند.بله؟!...مزخرف می گویم!...حرفِ زیبا را نگرفتی دیگر!...ا

Tuesday, October 17, 2006

درباره ی داستان "روگذر عابر پیاده" نوشته ی میترا الیاتی


شاهین مجتبی پور

متن داستان












هنر تردستی

آن چه در داستان نویسی معاصر فارسی فرم گرایی نام گرفته ، قابلیت های فراتر از حد انتظاري را در این گونه ی ادبی ایجاد کرده است ، امکاناتی در زبان و روایت پدید آورده که شاید هیچ یک از حتی زبده ترین ادبا و شعرای پیشین هم تصورش را نمی کردند ، برجسته ترین چهره های ادبیات داستانی چند دهه ی اخیر کسانی بودند که این ظرفیت های جدید را دریافتند و در حد و توانشان بهره جستند. اما درست به موازات این عده ی قلیل ، خیل عظیمی از راه رسیدند که به وضوح وجه مبتذل چنین جریانی بودند. کسانی که هیچ میل نداشتند بی ذوقی و کم سوادی ترحم انگیزشان آشكار شود. آنها فرم را نقاب مناسبی یافتند تا به این ترتیب افکاری درون تهی را با پیچیده سازی های خیره سرانه ی به اصطلاح ساختاری شان پرده پوشی کنند. من در یادداشت حاضر قصد آسیب شناسی این جریان را ندارم ، هر روز بر سرعت وفور این نوابغ افزوده می شود ، چرا که هر روز محافل بیشتری را برای تبلیغ و تکثیر خویش تصاحب می کنند. محافلی از آدم های کوچک که این شعبده بازی ها را باور دارند. من تنها مثالی می آورم. ا"روگذرعابر پیاده" را از این منظر بررسی می کنیم.ا

***

داستان شروع درخشانی دارد. در اولین سطور شمایل کلی کار به خوبی نمایان می شود. نطفه ی اساسی ماجرا قبل تر بسته شده و دلیلی برای مقدمه چینی وجود ندارد. جملات کوتاه و مقطعند. تصویر اتاقی در یک بیمارستان خواننده را برای همه چیز آماده می کند. ولي مشکل از جایی آغاز می شود که داستان می خواهد مدل زمانی اش را معرفی یا به عبارت بهتر تحمیل کند: گسست زمانی در روایت. اولین توجیهی که می توان برای اتخاذ چنین تصمیمی در این کار بخصوص جستجو کرد تشویش ذهنی آدم اصلی داستان است که هم زمان همان طور که کنار تخت دخترش در بیمارستان نشسته به چیزهای دیگری نیز می اندیشد و افکار آشفته اش مدام ولی بی نظم با یکدیگر جا عوض می کنند. مسئله اینجاست که در متن حاضر راوی نه اول شخص بلکه یک دانای کل است. او می تواند تعیین کننده ی چالش ذهنی آدم داستانش باشد ولی حالت عکس این شکل صدق نمی کند. تازه اگر هم به هر دلیل نادرستی اختصاصن در این کار چنین تکنیکی را مسبب همراستا شدن اراده ی خواننده با شخصیت اصلی برای جستجوی حلقه های گمشده ی زنجیر وقایع ، سعی در ایجاد نظمی برای اندیشیدن به آنها و در نهایت یافتن راه برون رفت از مخمصه بدانیم ، همین کارکرد فرضی در نیمه های کار خاصیت خود را از کف داده و در یک سوم پایانی کاملن محو می شود.
ا
البته تکنیک مزبور با همین تعقید خام دستانه و بی جا در ساختار، شاید می توانست خواننده را تا حدودی فریب دهد اما چیزی که از همان ابتدا خط بطلانی می کشد بر آن ، حضور دیالوگ های خام و پاورقی گونه ای است که در جای جای داستان به چشم می خورند. دیالوگ هایی که بوی مجلات زرد را می دهند و کار را از رسیدن به اولین اهداف سبک سرانه اش نیز بازمی دارند. به یقین ضربه ی تخریبی این نوع دیالوگ نویسی بیشتر متوجه عناصر زیر ساختاری اثر است تا صور دروغین آن. نقل قول ها آنقدر سطحی و ناکارآمدند که همان عمق ناچیز وقایع را هم مضمحل می کنند و مانع می شوند تا آدم های داستان از پوسته ی کلیشه ای و نخ نمای سخیف ترین تیپ های رمان پاورقی درآیند ، چه رسد که بخواهند شخصیت باشند. باید از این هم فراتر روم و به عدم آگاهی نویسنده از چگونگی به کار گیری دیالوگ برای افشای افكار واحساسات گویندگانش اشاره کنم. برای مثال نگاه کنیم به جایی که سارا تاکسی می گیرد و راننده به شکلی کاملن ساختگی سعی در آغاز گفتگویی با او دارد. نویسنده در اینجا اولین ، سهل الوصول ترین و صد البته بدترین راه را برمی گزیند تا بهانه ای باشد برای تخلیه ی عاطفی سارا و به این ترتیب بخت او را برای اندکی تعمق به باد می دهد.ا
المان هایی در کار وجود دارند که می توانستند به بهترین شکل ممکن این مشکلات را مرتفع کنند ، ولی آنقدر محدود و معدود هستند که کفاف چنین پاک سازی هایی را ندهند. ایده ای مثل ناخن جویدن سارا علی رغم پیش پاافتادگی اش بسیار گیراتر از بحث و جدل آبکی او با راننده ی تاکسی ست. ابرهای باران زا که به تناوب در همه جای داستان حضور دارند ، شکوفه های زرد رنگ در بزرگراه اگر توصیف هنرمندانه ای داشتند ، همه و همه می توانستند به نجات داستان بیایند. راوی آنقدر در اتاق بیمارستان و داخل تاکسی مکث می کند که دیگر فرصتی برای پرداخت شخصیت ها یا تامل در مهمترین لحظات و اتفاقات باقی نمی ماند. البته داستان اختتامیه ای به خوبی آغازش دارد ، اگر آن همه کج سلیقگی را در میانه اش نادیده بگیریم. شکل گیری رنگین کمان در افق و عبور سارا از روی پل عابر پیاده ، تصویر هوشمندانه و متناسبی ست اما دقیقن به دلیل بی مایگی چيزي كه در پشت سر دارد قادر نیست تا انرژی اش را در لحظه ی موعود به خواننده منتقل کند. به نظر می رسد که نویسنده از همان ابتدا ، قبل از نوشتن اولین جمله چنین پایانی را در نظر داشته ، در تمام مدت نگارش و همين طور در اواسط کار از مصالحی که باید مقدمات را برای حضور موثر آن مهیا کنند به کلی غافل شده ، و بالاخره در پایان اصرار داشته اختتامیه مورد نظرش به هر قیمتی و بدون در نظر گرفتن آنچه بر سر شخصیت ها و وقایع آمده ، به همان شکلی که از اول مقرر کرده گنجانده شود.ا

***

این دیگر توضیح واضحات است و بسیار شنیده ایم که انتخاب عنوانی مناسب برای یک اثر در هر ژانری که باشد بخشی از خلاقیت هنرمند به حساب می آید. برای من مشخص نیست که نویسنده بر چه اساسی عنوان ا"روگذر عابر پیاده" را برگزیده. آیا صرفن به این دلیل که سارا در پایان داستان از روی آن می گذرد؟ واقعن به این دلیل واهی؟! اگر کار را تا به آخر بخوانیم دليلی براین که رد شدن سارا از روی پل اتفاق تعیین کننده ای است در داستان و یا پل نقش مهمی را در شخصیت و زندگی سارا دست کم در لحظه ی عبور از روی آن ایفا می کند ، نخواهیم یافت. از این که بگذریم سهل انگارانه تر انتخاب واژه ی بی تناسب "روگذر" به جای کلمه ی ساده ا"پل" است. نمی توان آن را به حساب بازی زبانی گذاشت ، در اینجا معنا و کارکردی ندارد و اتفاقن نشان دیگری از همان تردستی ناشیانه ی نویسنده است که به دليل نداشتن اندیشه اي استوار ، در همین آغاز به ریسمان سست آن چنگ آویخته و تا پایان کار نیز دست بردار نیست.ا

***

پیدا است که نویسنده شناخت چندانی از راوی دانای کل نداشته و هر جا که خود دچار غلیان احساسات و همذات پنداری با آدم داستانش شده عجولانه آن را به دانای کل نگون بختش تحمیل کرده. مثلن در جایی می خوانیم:ا

ا...کاش رازش را در دلش نگه داشته بود...کاش ژاکتی چیزی تنش کرده بود...ا

یا در جایی دیگر:ا

ا...حالا می فهمید خواهرش چه می کشید. حالا می فهمید مادرش چه می کشیده...ا

این دانای کل استثنایی علاوه بر آن که یکسره در حال قضاوت برای همه چیز و همه کس است، احکام سفت و سختی را نیز وضع می کند:ا

ا...باید همان روز چمدانش را می بست و برای همیشه پی زندگی اش می رفت...ا

***

اگر در کمال بی انصافی تمامی این ها را هم نادیده بگیریم و بگذریم می رسیم به بدیهیات که دیگر راه گریزی نمی ماند. می رسیم به اصول اولیه ، آن چه که در کارگاه های کوچک و بزرگ داستان نویسی نامش را می گذارند مبانی نگارش. نگاه کنیم به جمله ی زیر:ا

ا...مینا نان تست را که رویش کره و مربا مالیده بود توی بشقاب گذاشت...ا

چه توصیف دقیق و ظریفی!ا

کلمات و ترکیب های تازه:ا

ا...راننده رادیوی ماشین را روشن کرد و با موجش وررفت...ا

احتمالن منظور نویسنده این بوده که راننده با رادیو کلنجار رفته تا موج را تنظیم کند.ا

ا...در افق روبرو ، توده در هم ابرهای خاکستری به هم خورد و آسمان برق زد...ا

در اینجا هم "برق زدن آسمان" باید استعاره از پدیده ی طبیعی "صاعقه" باشد.ا

و حالا کلمه ای تازه را با هم ببینیم:ا

ا...پاکت را روی داشبرت انداخت...ا

می خواهم فکر کنم این مورد آخر تنها یک اشتباه تایپی است. بعید به نظر می رسد که حتی این کلمه ی فرنگی هم در خلال بازی های زبانی نویسنده معرب گشته و به "داشبورت" تبدیل شده باشد!ا

***

در پایان بد نیست نگاهی بیندازیم به کارنامه ی حرفه ای هنرمند آن طور که در سایت ادبی ایشان "جن و پری" آمده است:ا

ا"مادمازل کتی و چند داستان دیگر، اولین مجموعه داستان میترا الیاتی در سال 1380 توسط انتشارات چشمه منتشر شد. این کتاب از سوی منتقدین ادبی مورد توجه بسیاری قرار گرفت و جوایزی مختلفی را همچون : جایزه مشترکِ اولین مجموعه داستان سال 81 بنیاد گلشیری، وجایزه مشترکِ اولی های «خانه ی داستان»، از آن خود کرد.ا
مادمازل کتی شامل 7 داستان کوتاه است.میترا الیاتی علاوه بر داستان نویسی تا کنون داوری چندجشنواره ‌ی داستان کوتاه کشوری از جمله: اصفهان/ مشهد/ خرم آباد/ گرگان... را بعهده داشته. همچنین داور مرحله اول چهارمین دوره ی جایزه ی بنیاد هوشنگ گلشیری در سال 83 و داور بخش نخست و بخش نهایی پنجمین دوره ی جایزه ی بنیاد هوشنگ گلشیری در سال 84 (در بخش مجموعه داستان )این مجموعه سال گذشته به چاپ سوم رسید."ا

تاریخ ارسال داستان "روگذر عابر پیاده" برای سایت "دیباچه" بیست و سوم مهر 1384 بوده ، قضاوت با شما. ا

Tuesday, October 10, 2006

در باره ی آرای تنی چند از شاعران معاصر، مندرج در نشریه ی اینترنتی ماه مگ


علی مسعودی نیا















ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ا" بوسهل را طاقت برسید،گفت : خداوند را کرا کند که با چنین سگِ قرمطی که بر دار خواهند کرد به فرمان امیرالمومنین چنین گفتن؟...حسنک گفت : ا" سگ ندانم که بوده است،...اما حدیثِ قِرمطی به از این باید ..."ا
تاریخ بیهقی –فصل بر دار کردن حسنک وزیر

***

ا" وقتی به نقد اثری می پردازیم ،ناچار باید آن را از کاراکتر مولف جدا کنیم."ا
میشل فوکو

1
چندی پیش ،یکی از دوستان خبرم داد که در سایتی به نام ماه- مگ ،یکی از کارهایی که در " هزار تو " منتشر شده بوده ، با ذکر ماخذی نادرست درج شده است.آن عزیز که عدو هم نبود البته ، سبب خیر شد و حقیر که به قصد کشف صحت و سقم حرف او به سراغ این سایت رفتم ، چیزهایی تازه هم دستگیرم شد و خوشا از این تصادف ها که حسنِ مطلق اند.ا
هر چند در همان قسمت نظرات سایت مربوطه ، به گرداننده ی آن تذکر دادم که در عالم همکاری ، در ذکر مطالب سایر سایتها دقت کند و منبع و ماخذ درست را به خوانندگان معرفی کند ، اما اینجا دوباره گله می کنم و باز می گویم که این کار غیر حرفه ای ، نادرست و توهین آمیز است.کاری ندارم به نیت گرداننده ی محترم و اصلن خیر می گیرم نیتش را.ولی تا زمانی که از این قبیل سهو و عمدها در عرصه ی نشریات اینترنتی رخ می دهد نمی شود جدی گرفتشان و این به جد گرفته نشدن ها به نفع هیچ کس نیست و معنایش به هیچ انگاشتن زحمات دیگران است در جمع و جور کردن مطالب برای وبلاگ ها و سایت هایشان.دفعه ی پیش نیز کار دیگری در سایت خانم هوله درج شده بود ، که مکاتبه کردیم و ایشان توضیحاتی دادند که هر چند قانعم نکرد ، اما به دلم نشست و ماجرا خاتمه یافت.ا
اما آن چیزهایی که گفتم دستگیرم شد ، به نحوی برمی گردد به همین سهو گرداننده ی سایت ماه- مگ و البته خوانندگان محترمش که پیداست همگی از اعزه ی ادبیات هستند بی تعارف و تملق.یعنی مطلب بنده با ذکر ماخذ غلط در این سایت درج شده بود و خوانندگان محترم بدون اطلاع از این قضیه ، حتی به خود زحمت نداده بودند که نظراتشان را در همان ماخذ نادرست مطرح کنند تا لا اقل نویسنده ی بخت برگشته با خبر شود که در باره اش چه می گویند و چه می اندیشند.ا

2
اما حالا که دانسته ام نظرات آن دوستان را ، لازم می دانم که توضیحاتی بدهم در باب آن قضایا تا حداقل اصل ماجرا برای خودم روشن شود.چندی پیش مطلبی از سلسله مطالب نگارنده با عنوان کلی " اروتیسم در شعر معاصر فارسی" در باره ی شعری از خانم گراناز موسوی درج شد که ظاهرا بخشهایی از آن به هر دلیل - اعم از تفاهم آنها یا نفهمی بنده یا سوء تفاهم طرفین – خوشایند دوستان نبوده است.من قصد دفاع از خودم را ندارم.اصلن بی معنی می دانم این کار را،چرا که من درست یا غلط، نظرم را گفته ام و تفو بر آن منتقدی که ریا کند و بگوید نقدم با نظرم توفیر دارد.مضحک تر از این گزاره چه می تواند باشد ؟چنین اعترافی چیزی نخواهد بود به غیر از همان دودوزه بازی و قلم به مزدی که شکر خدا کم هم نداریم در این دوران و از نظر محصولات نان قرض دادن و زیر آب زدن به خودکفایی که رسیده ایم هیچ، می توانیم مقادیری هم به ممالک دیگر صادر کنیم(که گویا کرده ایم؟!بله؟!).ا
اما از نوشتن این توضیح و تکمله قصدی دیگر دارم که در انتهای این مقال به آن خواهم پرداخت.در پاره ای از مطلب مذکور نام چند تن از شاعران را آورده بودم به عنوان مصداقی از...اصلن عینِ گزاره ی بنده را بخوانید:ا

اسلوب شعري شاعراني چون مريم هوله، ساقي قهرمان، ليلا فرجامي، كيميا آرين، ژيلا مساعد، مانا آقايي و تا حدودي مليحه تيره گل، اگر بر اساس خشم و عصيان و طغيان كلام و مضمون بنا شده، آن عصيان عزيز و كوبنده كه ما را به هم ذات پنداري با مولف وادارد، يا از دست رفته، يا در سطح مانده و نقبي به درونِ مخاطب نمي زند. در مقابل شعرهاي ملايم تر و دروني تر گراناز موسوي، بهاره رضايي، روجا چمنكار و تا حدودي پگاه احمدي، عصياني نهادينه شده و ريشه اي در متن خود دارند كه دلنشينيِ رنج آوري را به آثار آنان تزريق مي كند.ا

و در جایی دیگر هم گفته ام:ا

اين عرياني گاهي مي تواند چنان زننده و بي جا و اغراق آميز باشد كه شعر را به كل فاسد و سخيف سازد. مثل عرياني فروغ در كتابهايي كه قبل از تولدي ديگر منتشر كرده. اما در دو كتاب تولدي ديگر و ايمان بياوريم... فروغ عرياني را در مويرگهاي شعر دوانيده و به پاره اي از وجود شعري بدل كرده.ا

و اما عین نظر دوستان شاعر را در ذیل می آورم و تک تک به بررسی آنها می پردازم .ا
شاعر محترم خانم مانا آقایی چنین فرموده اند:ا

عجب! پس رسالت شاعر در نجیب بودن بود و ما نمی دانستیم! معلوم است آقای منتقد وقت چندانی صرف دنبال کردن شعر زنان نمی کند وگرنه نگاه اروتیک ساقی قهرمان، مریم هوله و کیمیا آرین را در یک رده مساوی با شعر خانم ها لیلا فرجامی، بنده، و خانم ها ملیحه تیره گل و ژیلا مساعد قرار نمی داد. یا حداقل در اثبات ادعاهای خود مبنی بر سطحی ماندن عواطف سرکش و عصیان در شعر این دسته شاعران و بالعکس آن قوی بودن این عناصر در شعر دیگر شاعران زن چند مثال محکمه پسند می آورد. علم کردن این شعر از خانم موسوی که اتفاقا از غیراروتیک ترین شعرهای این شاعر خوب نیز هست نشان می دهد که آقای منتقد چقدر با مقوله تن و عریانی بیگانه هستند. ایشان حتی تلاش های پرده درانه و صادقانه فروغ و تن نگاری های او را در ابتدای فعالیت ادبی اش نادیده گرفته و سخیف می داند. نگاه مذهبی آقای منتقد خود را از لابلای سطور به خوبی نشان می دهد. یادم باشد از این به بعد وقت شعر گفتن چادر سرم کنم! والسلام.ا

لازم نیست خانم! شما اگر بیکینی هم به تن کنیدیا نکنید، به حال من فرقی نمی کند.به من چه که شما چه می کنید.من چشم چرانی ام را در اندام شعری شما خواهم کرد و آنجا ذهنیت شما را برهنه خواهم دید.اما شما هم ظاهرن وقت چندانی صرف خواندن مطالب پیش رویتان نمی کنید. بنده کی و کجا نوشته ام که نگاه اروتیک سرکار علیه – که متاسفانه یا خوشبختانه چند شعرتان را دوست دارم- با سایر کسانی که نام برده ام یکی است؟من حرف از اسلوب ذهنیت شعری زده ام.شما و کسانی که نام برده ام از منظر من در حیطه ی شعر عصیان و اعتراض کار می کنید.ضمن این که اصلن لازم نمی دانم در مطلبی که در باره ی کار کس دیگری نوشته ام بیایم یک به یک مصداقهایم را تشریح کنم و دلیل محکمه پسند ( پیدا کنید محکمه را!) ارائه دهم.من کی ذهنیت شما و خانم آرین و سایرین را مساوی گرفته ام.دزد حاضر و بز حاضر.تاویل شما برای خودتان محترم، ولی پرخاش با اعتراض باید یک فرق هایی داشته باشد.با حرف توی دهن گذاشتن که به جایی نمی رسیم.ضمنن بفرمایید از کجای آن مطلب استنباط کرده اید که بنده به شعر گراناز موسوی پسوند اروتیک چسبانده باشم؟ من فقط استفاده ی او از المانهای اروتیک را تحلیل کرده ام.اصلن گراناز موسوی چه احتیاجی دارد که بنده بخواهم شعرش را علم بکنم یا نکنم؟من نه ایشان را دیده ام و نه اصلن فکر می کنم ایشان بنده را بشناسند.ا
به فرض که حق با شماست و منِ " آقای منتقد" به کل با قضیه ی تن و عریانی بیگانه.کجای مطلب مذکور ادعایی کرده ام در تن شناسی و نودیسم؟حرف من فقط و فقط از عریانی و عصیان مضمون کلام بوده .اگر به دنبال مضامین مطروحه ی سرکار علیه بودم ، به سایتهای سه کاف سر می زدم .ا
در باره ی فروغ اما با شما موافق نیستم و هستم.موافق نیستم چون نظرم این است که عریانی باید از سطح به عمق شعر دمیده شود . حالا اگر کسی می خواهد روی صحنه ی شعرش استریپ تیز کند ، به بنده ربطی ندارد.من نظر خودم را می گویم.اما از طرفی با شما موافقم چون دوباره که متن راخواندم حس کردم باید می گفتم کارهای اولیه فروغ در قیاس با کارهای بعدیش چنین کیفیتی دارند.از این نظر حق به جانب شماست و حرف حساب هم جواب ندارد.شما که نمی خواهید بگویید در ترازوی نقد ، مثلن شعر " گناه" فروغ عزیز با مثلن " ای ایران" برابری می کند؟نگاه فروغ در شکستن تابوها یک ماحصل با ارزش از تمام آثار اوست و در این هیچ شکی نیست.ا
کشف نگاه مذهبی بنده هم از آن حرف هاست!!! اصلن به فرض که بنده مذهبی دو آتشه و افراطی. این چه ربطی دارد به اصل قضیه؟پس اگر مثلا قیصر امین پور یا عبدالجبار کاکایی خواستند در باره ی اروتیسم در شعر شما نقدی بنویسند باید گردنشان را زد؟دنیا را این قدر کوچک نبینید خانم آقایی ،که نیست به آن کوچکی ها که شما گمان می کنید.شما می خواهید مطلب مرا نقد کنید یا شخصیت مرا؟ا

***

اما سرکار خانم فریبا شاد کهن نیز چنین فرموده اند:ا

دوست گرامی آقای مسعودی نيا سلام.من تا كنون دو نقد از شما خوانده ام يكی در مقابل كاری از خانم كيميا آرين (اروتيسم در شعر معاصر فارسي)و اينبار خانم گراناز موسوي.به نظر می رسد تيترهای انتخابی شما و مضمون اروتيسم با هيچ كدام اين اشعار سنخيتی ندارند.تن و رابطه ي جنسي در عشق ،اروتيسم،كرايه ی تن،گروتسك،تجاوز و اشكال ديگر كاملا موضوعات مجزا و قابل تفكيكی هستند كه در هر دو مقاله ی شما تحت عنوان اروتيسم نام گذاری شده اند.و ديگر اينكه شما خود در مطلب بالا ذكر كرده ايد:(گراناز موسوي شاعري است كه در سرايش خود را محدود به قيود عرفي نمي داند و همواره شعري سركش دارد و تلاشي در خور براي افزودن نرمهاي تازه و كشف ظرفيتهاي جديد شعر.اما چند سطر پايين تر اين ملاك سرايش را با قضاوتی بر مبنای سخيف و فاسد بودن عريانی فروغ در كتابهای پيش از تولدی ديگر؛زير سوال می بريد. و ديگر اينكه شما به ا"خشم و عصيان و طغيان كلام" گروهی از شاعران اشاره كرده ايد كه زبان و نگاه و نگرش و خشم هر كدام آنان با ديگری بسيار متفاوت است و ديگر اينكه بر اساس كدام سندها اسلوب شعری همه ی شاعران نامبرده را خشم می دانيد؟!!!و نكته ی ديگر شما از كدام مخاطبان سخن می گوييد؟آيا مخاطبان شعر و هر هنر ديگر امت واحدی محسوب می شوند كه اگر فردی يا گروهی از آنها ؛شعرهای شاعری را نپسنديد ملاك مشتی از خروار است و آماری ست به نيابت از همه ی مخاطبان؟آيا زمان پذيرش اين مسئله نرسيده كه هر شاعر و شعری مخاطبان خود را داراست.آنچه كه نقبي به درون شما نمي زند به عنوان يك فرد؛به عنوان مخاطبی كلی مورد پذيرش نيست.آنچه كه برداشت شخصی من است شما در بكار بردن نامها و قضاوتتان دچار شعار زدگی و بی دقتی گسترده و عميقی شده ايد.برايتان آرزوی موفقيت دارم.ا

نکته ی اول این که تیتر کلی تمام سلسله مطالب مندرج در دوره ی قبلی هزارتو همین اروتیسم در شعر معاصر فارسی بوده و منظور هم به گواه خود مطالب ، استفاده از المانهای اروتیک در شعر امروز و دیروزِ نزدیک بوده است.این سوء تفاهم را می گذارم به گردن سایتهایی که دو مطلب مذکور را بدون ذکر ماخذ منتشر کردند و طبعن شما هم نتوانسته اید پیشینه مطالب را داشته باشید.بنا بر این قصد من اصلن بررسی شعر اروتیک معاصر نبوده که بخواهم تفکیک مورد نظر شما را اعمال کنم.در باره ی فروغ هم بی زحمت رجوع کنید به چند سطر بالاترو توضیحم به خانم آقایی.ا
اما درباره ی شعرای مذکور مقصود من کلیت شعر اعتراض و نفرت است که زاییده ی خشم است و بالطبع هر کس خشمش را به نوعی بروز می دهد.یکی قداره می کشد ، دیگری شکستنی ها را می شکند و یکی هم چاک دهان را باز می کند و لیچار می بافدو یکی هم می رود و در خفا دامن دامن اشک می ریزد.در شعر کسانی که نام بردم خشم بعد از غلبه بر شاعر عنان رها می کند و بر شعر حاکم می شود.اما در شعر گروه دوم ، شعر بر خشم حکم فرما می شود و عنان خشم را در اختیار می گیرد.ا
اما در باره ی قضیه مخاطب .از بخت خوش شما و همه ی مخاطبان جدی شعر ، بنده نماینده و نایب هیچ مخاطبی نیستم.نقد اما یعنی نظر شخصی یک فرد در باره موضوعی خاص . بنا بر این کل " به نظر من" گفتن ها به قرینه ی معنوی نقد حذف می شود.ثانیا من کجا گفته ام که شعر افراد نامبرده را نمی پسندم ؟ اتفاقن من بسیاری از شعر های مساعد، تیره گل، آقایی، فرجامی و ... را بسیار دوست دارم و می پسندم و هر جا هم مجالی بوده در منقبتشان مقالی پرداخته ام.بحث من بر سر استفاده از خشم و عصیان است.مگر این که منظورم را بد رسانده باشم ، که در این صورت هم دیگر شده و عمدی در آن نبوده.حالا من بخواهم مانا آقایی و امثالهم را خراب کنم؟ چه کسی را خراب کرده ام؟ خودم را یا آنها را؟شعریت شعر بهترین شاهد و زمانه عادل ترین مخاطب و داور است.حالا من هی شعار بدهم.شعر به قول شاملوی عزیز کار خودش را می کند ، به شرطی که شعر باشد.با این حال نظر شما منطقی و حرفه ای بیان شده و محترم است.ا

***

و اما این نظر را هم بخوانید از خانم لیلا فرجامی که من همواره پدیده ای ناب می دانمشان در شعر مهاجرت:ا

با سلام. نگرش مردسالارانه ی مفرط آقای مسعودی نیا حیرت برانگیز نیست. در تاریخ ادبیات ما مادر همیشه مقدس و نجیب و بی عیب است. آقای ناقد تنها با اروتیسم زنانه ی ناب و نجیب ارتباط می گیرد، و حتی در تشخیص اروتیسم هم دانش چندانی ندارد و چند سطر از غیراروتیک ترین شعرهایی را آورده است که خواننده گان تا بحال خوانده اند. خانم موسوی شاعر بسیار خوبی ست و من همیشه کارهایشان را دنبال کرده ام اما ناقد اصلاً به طرزی بسیار کوته نظرانه و خودمحورانه به اشعار ایشان پرداخته اند. در حقیقت مسئله ی ما مسئله ی کمبود چند ناقد باسواد و درست و حسابی ست نه بحران شعر و قحطی شاعر. با امید موفقیت برای شما.ا

در باره ی این که شعر گراناز موسوی اروتیک نبوده ،بی زحمت رجوع کنید به چند سطر بالاتر و پاسخم به خانم شاد کهن. نگرش مرد سالارانه ی بنده را البته نمی دانم از کجا استخراج کرده اند.من دارم در باره ی استفاده ابزار اروتیک در شعر گلویم را پاره می کنم و دوستان ظاهرا تمایل دارند به پاره کردن هفت چاکِ شخصیتی بنده.لیلای عزیز! من اهل مانیفست دادن در باره ی زن سالاری و مرد سالاری نیستم.اصلن دهنم می چاید که بخواهم از این گنده فلانیها بکنم. برای من مهم نیست که در باره ام چه فکر می کنید و اصلن مرا چقدر می شناسید.اگر قرار ما در این سلسله مطالب ، مثل دوره ی جدید ، نقد کلیت اشعار بود ، به جاهای دیگری می رسیدیم یقینن.غرض تنها بررسی شعر از یک جنبه ی خاص بوده که آن هم طبق فرمایش شما بنده سوادش را نداشته ام و کوته نظری به خرج داده ام.گیرم که این طور باشد.اصلن قطعن همین طور باشد.من که ادعایی ندارم.کارکی می کنم و دلم می خواهد سایرین هم این کارک ها بخوانند .برداشت شما حالا این طور بوده و حرفی در آن نیست. اما تعمیم برداشتتان به روانکاوی بنده را نمی توانم بپذیرم.به نظر من هر نوع " ایسمی" - از جمله فمینیسم و آنتی فمینیسم- به یک " ایسم" ختم می شود که قاتل ذهنیت انسان خواهد بود و آن " فاناتیسم" است.ا

***

می بخشید که پر گفتم .اما گاهی علی رغم میل باطنی ، لاجرم هایی پیش می آید که ما را از آنها گریزی نیست. ترور شخصیتی روش کلاسیک تخته قاپو کردن است و اتفاقن روش خوبی هم نیست.اگر خوب بود تاریخِ سراسر تسویه حساب و رجز خوانیِ ما سر نوشت دیگری می یافت به از این که اکنون هست.قصدم از پاسخ گویی به دوستان به هیچ وجه اعلام برائت نیست از گناه ناکرده.فقر نقد و منتقد کم سواد مورد اشاره ی خانم فرجامی را بنده هم باور دارم.اما دو چیز را هم نباید فراموش کرد:ا
نخست این که نقد متعلق به جوامعی است که ذهنیت دموکراتیک دارند.یعنی شخصیت منتقد ولو این که در نکوهش آثار(و نه شخصیت) دیگران بی رحم و حتی عصبی قلم بزند ، باید مصونیت داشته باشد.نه آن که هرکس مطالب را با سلیقه ی خودش موافق ندید ، شخصیت منتقد را زیر رگبار بگیرد.ا
دوم این که مسلمن هر کس به اندازه ی دریافت و ادراک خودش ،حق دارد در باره ی هر پدیده ای از جمله شعر اظهار نظر کند.معیار کم سوادی و پرسوادی هم آن قدر نسبی است که اصلن مطرح کردن آن کودکانه به نظر می آید.صرف تمرین تاب آوردن شنیدن آرای دیگران تمرینی مبارک است و خصیصه ای را در انسانها بیدار می کند و فزونی می بخشد که گمانم به آن ظرفیت بگویند.ا
راه دیالوگ را نباید بست.نظر تمام عزیزانی که لطف کرده و مطالب مرا خوانده اند محترم است. فقط حتی المقدور جایی درج شود که حقیر بختِ خواندن و دیدنشان را داشته باشم.شاید شد و بهتر شناختیم همدیگر را.می شود؟ نه؟!...ا