Friday, September 29, 2006

در باره ي شعر "به آن كه شليك مي كند ، شليك مي شود" كاري از علي عبدالرضايي


علی مسعودی نیا

متن شعر













اهميتِ متفاوت بودن !ا
به گمانم كه بشود اين گزاره را به عنوان يك اصل يا حكم قطعي پذيرفت كه همواره در ادبيات جهان چهره هايي مانا و تاثير گذار(خواه منفي يا مثبت) بوده اند كه به قولِ قدماي تذكره نويس : "كارشان طوري واقع شده".اين ا"طور" يعني گونه اي كه نمي توان گفت چطور ، ولي مي توان آن را از اطوار ديگر تفكيك نمود.يعني كاري كه متفاوت نباشد ، يا لا اقل تلاشي در متفاوت بودن از آن استنباط نشود ، به حكم بي رحم تاريخ – كه منصفانه هم هست- ميرا و فراموش شدني خواهد بود.و اين گونه است كه هرگز نويسندگان و شاعراني كه صرفا با ارائه ي رونوشتهايي از اثر مرجع سعي داشته اند كه نهايتا كپي هاي برابر اصل خود صاحب اثر باشند ، هيچ گاه نتوانسته اند قله اي را فتح كنند و به نام خود پرچم بزنند.شهرت –چه مثبت و چه منفي- از آن كساني است كه صِرف تفاوت داشتن را به عنوان شرط لازم خلاقيت در ذات خود و اثرشان داشته اند، اما تاريخ انقضايشان ديگردر گرو چيستي و چگونگي بازتاب اين تفاوت است.و اينچنين است كه مثلا مكاتب ادبي با آمد و رفت چهره هاي نخبه و تاثير گذارشان ، در هم ديزالو مي شوند و جريانهاي مختلف فكري و هنري به راه مي افتند ، يا از حركت باز مي ايستند.اما به گواهي تاريخ كارهاي بزرگ تنها از آدمهاي بزرگ بر مي آيد .بزرگي آدمها نيز بستگي دارد به وسعت دايره ي ديد و انديشه و اينچنين است كه حافظ با استفاده از نُرمهاي زباني خواجوي كرماني به هنجارهايي تازه مي رسد و در طول قرون متمادي كماكان متفاوت باقي مي ماند.و هم اينچنين است كه مثلا شاعر خوش قريحه و با استعدادي مثل مرحوم نوذر پرنگ ، عمري به دنبال هم ترازي با شگردهاي سرايش در شعر حافظ مي رود و در نهايت خودش و شعرش ،گم نام و كم نام باقي مي مانند.ا
در مروري بر روند حركتي شعر فارسي ، از نيما تا امروز،مي بينيم كه دوره هاي منقطع و كوتاه شعري ، به موازات يا از پي هم رخ داده اند. گويا با تسريع تكنولوژيك امور روزمره ، جريانهاي ادبي نيز با شتابي افزون تر از پيش در حال وقوع و شكل گيري هستند.عوامل اين شتاب البته بايد به طور تفصيلي و ريشه اي مورد بررسي قرار بگيرند ، اما آنچه در اين مقال مد نظر ماست ، نتيجه ي اين شتاب است.چگونه در كشوري كه در طول ده قرن تاريخ شعرش تنها سه دوره اصلي و يك دوره فرعي (اگر دوره ي بازگشت را بتوان دوره دانست) وجود داشته و تازه تعداد شعراي شاخص و نامي هر دوره بيش از تعداد انگشتان يك دست نبوده ، در مدتي كمتر از يك قرن ، اين همه جريان و جنجال ادبي به راه مي افتد؟يكي از پاسخ هاي اين پرسش ،شايد همان تغيير كيفيت و تلقي "متفاوت بودن" باشد ، كه خود ناشي از رشد قشر نويسنده و شاعر و قلت قشر مخاطب است و وحشت از ديده نشدن ، فراموش شدن، خوانده نشدن.در چنين احوالاتي است كه هر كس به اندازه ي بضاعت خود سعي مي كند متفاوت جلوه نمايد و نظرها را به خود معطوف كند.حالا اگر اين بضاعت اندك باشد ، به حواشي مي پردازد ، جنجال به پا مي كند ، مانيفست هاي آنچناني مي دهد و به لطايف الحيل مي كوشد كه بماند و ديده شود.ا
اينها را گفتم تا برسم به علي عبدالرضايي كه اتفاقا به هيچ وجه بضاعتش اندك نبوده و نيست.علي عبدالرضايي را بايد از اتفاقات مهم و زيباي شعر دهه هفتاد دانست و بي اعتنايي به حضور فعال و موثرش در شعر امروز ، تنها مي تواند از سر حسد يا كوته فكري باشد.بي هيچ تعارفي بايد گفت كه عبدالرضايي جغرافياي زباني خود را خوب يافته و به نُرم هاي جديدي در شعر رسيده و متد هاي سرايش را ماهرانه اجرا مي كند.مشكل كار عبدالرضايي به عقيده ي من ، در جايي ديگر است.جايي به جز شعر و چه بسا دور از شعر.اصلن بياييد ، بخوانيم و پيش برويم:ا

به امیّد
که شاخه‌ی خم شده‌ی بیدِ موبلندی لبِ رود بود
خیلی امید نیست
دیگر لیلی
که از دنده‌ی چپِ آدم درز نکرد
برای برگم سر گم نمی‌کند
ومثل ِقاشقی که دور ِ میز دنبال ِ چنگال می‌گردد
مرا که جُرم ِ دیگری مرتکب شده‌ام در تورات گم نمی‌کند
نکند!ا
حالا که می‌توانم شبی دراز را به تختخوابم دعوت کنم
چرا در زن که مزرعه‌ی من توی قرآن است
لبی وارد نکنم؟ا

عبدالرضايي شاعر جنون واره ها و هذيان هاي پرده درانه است.مرزهاي تصوير سازي و دواير لغوي اش را چنان باز و بي در و پيكر مي گيرد كه همنشيني هيچ دو واژه اي در شعر او غريب و محال به نظر نمي رسد.حتي وقتي كه در شخصي ترين اشعارش، از اساطيري ترين المانها استفاده مي كند ، مخاطب دستِ كم يكه نمي خورد . در ابتداي اين شعر هم با لحن و زباني كه براي روايت گونه اش در نظر مي گيرد ، وعده هاي فريبنده اي در مورد سطرهاي بعدي به مخاطب مي دهد و اصل را بر عادت زدايي و آشنايي زدايي مي گذارد.هرچند كه شعر دير استارت مي زند و از سطر اول ا– كه به واقع سطر ضعيفي است- آغاز نمي شود.هر چند سپيد خواني شخصيت مجنون از دو واژه ي "بيد" و " ليلي" لذتي شرطي را به مخاطب تزريق مي كند،اما من خود خواهانه دوست داشتم كه به جاي آن بازي خام سه،چهار سطر اول ، شعر از "مثل قاشقي كه دور ميز دنبال چنگال مي گردد" آغاز شود.جايي كه شعريت شعر جان گرفته و ذهن شاعر چموشي هاي عزيزش را آغاز مي كند.استفاده ي مدرن عبدالرضايي از تلميح و بازي هاي ذاتي زبان شعري اش در اين بند بسيار چشمگير و دلنشين هستند.و واقعن موقعيت واژگاني سستي مثل "براي برگم سر گم نمي كند" نشانگر هيچ نيست ، مگر كاهلي ذهني شاعر در ارائه ي تعبير ناب .و به عقيده ي حقير ، شاعري كه بتواند تعبير ناب ارائه كند ، اما كم فروشي كند و خست به خرج دهد ، گناهش از آن كه نمي تواند بيشتر است.ا

باید مخ ِیکی که به این آلبوم عادت دارد بزنم
جانمی!ا
درعکس به دام افتاده‌ست
کرم ِ کسی که پشتم داشت شکلک درمی‌آورد
به مادرم که می‌مُردم برای فسنجانش حسودی می‌کرد
به صفیه که با چارده سالگی از دوری ِ دهات می‌آمد و برای اینکه پولی دست وپا کند تا حاجیه خانم صداش کنند همه جا را برق می‌انداخت
هنوز نمی‌دانست شبِ یکی از شنبه‌هایی که فرداش در رفتیم
دخترش را به طرز ِخون آلودی خانم کردیم
طفلی عایشه‌ی حسودی بود که وقتی با محمد خوابید
پیش از آنکه دستی درانجیر ببرد انجیل خواند
واز داستان ِ زنی دربنی اسرائیل سر درآورد
که درقاهره عزرائیل شد

قایق دوشیزه‌ای بود در نیل
که هر چه پارو می‌زد
به موسی که عصایش خدا پس گرفته بود نمی‌رسید

نرسد!ا

حالا مي خواهم آنچه را كه پيش از اين در باره اش صغري و كبري چيدم ، قدري بسط بدهم و مشكل عبدالرضايي – حتي اگر تنها من اين مشكل را با او داشته باشم ، يا او با من ، يا هردو باهم داشته باشيم-را با قدري وسواس مطرح كنم.برگرديم به همان فرضيه ي "تفاوت".شوق و حتي گاهي حرصِ متفاوت بودن در تمام شعرها ي او (بل در همه ي رفتار ها و گفتارها و نوشتارهايش) قابل مشاهده است.در چنين موقعيتي است كه عبدالرضايي به جاي استفاده از جادوي كلامش ، رو مي آورد به تردستي هاي كلامي و در موضع ضعف قرار مي گيرد.غافل از اين كه جادوي كلام ، به ذات شاعرانگي بر مي گردد ،و اين شاعرانگي در ذات خود عبدالرضايي كم نيست ، پس چه دليلي دارد او مهرهاي فرمالِ نخ نما يا نيمدار يا اصلا در حالت خوش بينانه خلاقانه را بر پيشاني شعرش بزند و آن جنون عزيز و ذاتي جاري در شعرش را تحت الشعاع قرار دهد؟ چه انگيزه اي باعث مي شود كه او چنين وام گيري سست و بي حس و حالي از زبان محاوره انجام دهد و سطري نزديك به فاجعه بيافريند كه نشاني از خلاقيت و جسارت او در آن نيست؟سوء تفاهم نشود.بحثم به هيچ وجه در نكوهش آوردن عبارات ا"مخ زدن" و "جانمي" در شعر نيست.من هم به شدت معتقدم كه بايد از تمام ظرفيت هاي زبان استفاده كرد، اما سوء استفاده را برنمي تابم.به ويژه سوء استفاده اي از اين دست كه درخدمتِ متفاوت سازيِ شاعر باشد.تنبلي شاعر براي خودنمايي تصنعي آنجا لو مي رود كه تنها يك سطر بعد ، همين تكنيك را به بهترين وجه ممكن به كار برده :ا

کرم ِ کسی که پشتم داشت شکلک درمی‌آورد
به مادرم که می‌مُردم برای فسنجانش حسودی می‌کرد

اما در باره ي سطر بعدي بايد صميمانه اظهار تاسف كرد.خاطرتان هست كه بعضي وقتها كاري نادرست انجام مي دهيم و بعد هم كه كسي نادرستي آن كار را گوشزد مي كند ، شانه بالا مي دهيم و مي گوييم : مخصوصا اين كار را كردم تا ببينم تو چه عكس العملي نشان مي دهي!...ا
اين سطر :ا

به صفیه که با چارده سالگی از دوری ِ دهات می‌آمد و برای اینکه پولی دست وپا کند تا حاجیه خانم صداش کنند همه جا را برق می‌انداخت

به شكلي توجيه ناپذيرنثرِ مطلق است .تازه نثري از نوعِ بسيار سبك و ضعيف.اين گل درشتهاي افقي و بي نمك در خيلي از كارهاي عبدالرضايي توي ذوق مخاطب مي زند.علي الخصوص كه عريض هم هستند و شيطنت هاي "متفاوت سازي" شاعر در صورت فيزيكي شعر هم به شمار مي روند.مثل "مهرداد فلاح" كه اگر پايش بيفتد ممكن است وسط شعرهايش نقاشي هم بكشد و به اسم ساختار شكني به خورد مخاطب بدهد.پس اگر پاسخ آقاي عبدالرضايي ، همان پاسخ كلاسيكِ : "عمدا اين كار را كردم الخ ..." باشد ، واكنش من فقط ابراز تاسف است .چون اگر شاعري مثل او اين كار را دانسته انجام داده باشد ، واويلاست...ا
عبدالرضايي هر وقت ناخواسته درگير بازي هاي كلامي مي شود ، بي استثنا موفق است.اما وقتي به زور خودش را به ورطه ي بازي هايي مي اندازد كه اصلا متعلق به حيطه ي زباني و فكري اش نيست ، آنگاه قافيه هاي لوس و بي رمقِ : عزراييل و اسرائيل و انجيل را به ناشيانه ترين وجه ممكن به شعر تحميل ميكند.قافيه هايي كه آشكارا به زور سريش و ميخ و پرچ كنار هم چسبيده اند.در اين بند اما نبايد از سه سطرِ شاهكار و فوق عاليِ او ساده گذر كرد:ا

هنوز نمی‌دانست شبِ یکی از شنبه‌هایی که فرداش در رفتیم
دخترش را به طرز ِخون آلودی خانم کردیم
طفلی عایشه‌ی حسودی بود که وقتی با محمد خوابید


سه سطري كه نهايتِ خلاقيت و تازه انديشي شاعر را نمايان مي سازد و دريغ كه خودنمايي هاي گاه و بيگاه او باعث مي شود تا اين سطرهاي درخشان از هم دور بيفتند و شعر كولاژي شود از كارهاي شاعري بسيار قدرتمند و پخته و خلاق با سطرهاي بي مايه ي شاعري آماتور و خود بزرگ بين كه تنها مي خواهد كارهاي عجيب و غريب انجام دهد.ا

نرسد!ا
تو در وضعی نیستی که پرده‌ها را کنار بزنی
و از آسمانی حمایت کنی که خدا را تُف کرد
تو کارمندی!ا
کار داری!ا
چون مادرت کار می‌کرد
کارمندِ نجیبی بود
که صبح ِ یکی از شنبه‌های فروردین روی میز ِجنابِ رئیس تو را به دنیا انداخت
و آقات که روی سجاده شب زنده می‌کرد
پشتِ هر نماز به خدا دستور می‌داد
کاری کند خواهران ِرسیده‌ات زودتر از پله‌ها پایین بروند
مگر دوستانت که عاشق ِسینه بندِ آویخته‌ای بر بالکن ِخانه‌ی یکی از همسایه‌ها بودند
درباره‌ی سینه‌های آویخته‌ی سایه چیزی می‌دانستند؟ا
سیلی که خانه‌ات را برد من به تهران فرستادم
تو از پدر که سردردش را در سرت جاگذاشت
تنها همین چند تار ِ مو را به ارث بردی که وقتی رفت آن هم سفید شد
حالا که فردا را ازَت گرفتند چرا به این ثانیه ظلم نمی‌کنی؟ا

اين كيفيت سينوسي فراز و فرود شعر همچنان ادامه مي يابد.در حالي كه شاه سطر هاي نابي در اين بند اتفاق مي افتند ، پز جسور بودن و تهور و غريب جلوه كردن ، موجب مي شود سطري كم ارزش مثل :ا

و از آسمانی حمایت کنی که خدا را تُف کرد

مثل خالي گوشتي و بد رنگ ، به پوست خوش رنگ و لطيف شعر بچسبد و فرياد حيف حيفت را به عرش برساند.در حالي كه جنون حقيقي شاعرانه در اكثر سطرهاي اين بند به چشم مي خورند.به .ويژه سطر حيرت آور :ا

سیلی که خانه‌ات را برد من به تهران فرستادم

كه مي تواند به عنوان نمونه اي آموختني از الگوهاي هنجار آفريني هماهنگ با مضمون در شعر امروز ما باشد.ا

دیشب به مردِ کوری که دنبال ِدیدنش می‌گشت
دختری که فکر می‌کرد نیست
سرکوفت می‌زد!ا
گرچه از جنس ِ پوست کنده صرفن سیب زمینی بود
اما گاهی رگِ گردن کلفتی پای شقیقه پیدا می‌کرد
که دیگر برای برگش سر گم نمی‌کرد
و عشق که باروبندیلش را بسته بود و در رفته بود از دلش با دختری که محکم بسته بندی شده بود داشت دوباره برمی‌گشت که ناگهان انگشتهاش پرید و از دکمه‌ی پیراهنی که قلوه‌سنگها را مخفی کرده بود باز جویی کرد!ا

زن‌ها جنبِ آدامس ِ خروس‌نشانی که با هم عوض می‌کردند
توی دادگستری زیر ِ سیاهی ِ چادر بین ِ هم دروغ تقسیم می‌کردند
و مرد که دیگر صبرش به لب رسیده بود
از دیدن ِ زنی که داشت دنبال ِ امید می گشت ناامید شد
مجبور شد
سری به امیّد بزند
زن آنجا بود!ا

شعر از اين بخش تا پايان ، متوسط مي شود.در واقع عبدالرضايي برخلاف اكثر كارهايش ، در اين كار نتوانسته ريخت و پاشي را كه به راه انداخته ، جمع و جور كند.به همين دليل مي كوشد تا پيش از غرق شدن در ميان المانهاي پر شماري كه بر سرش ريخته اند ، به سريع ترين و ساده ترين راه ممكن ، خودش را نجات بدهد و شعر را ببندد.نتيجه اين مي شود كه رو مي آورد به نوعي پايان بندي كلاسيك و با اشاره اي به سطر آغازين ، سعي مي كند دو سر اين منحني بيش از حد ول شده را ، به هم گره بزند.اگر چه وي به شكلي حرفه اي كوشيده از تجربه اش بهره بجويد و اين پايان بندي كلاسيك و دونِ كليتِ شعر را با توزيعِ عناصر سطرهاي آغازين سر و سامان دهد، اما با اين فرمول انفجاري كه در كل شعر وعده اش را به ما داده بود ، در انتها رخ نمي دهد و شعرش به شكلي بي تفاوت و كم اثر بسته مي شود.در واقع سطرِ دهه ي چهلي ِ :ا

توی دادگستری زیر ِ سیاهی ِ چادر بین ِ هم دروغ تقسیم می‌کردند

و حجم واره ي ناشيانه ي :ا

و مرد که دیگر صبرش به لب رسیده بود
از دیدن ِ زنی که داشت دنبال ِ امید می گشت ناامید شد
مجبور شد
سری به امیّد بزند

نمي توانند مقصد موعود و مناسب اين شعر باشند.ا
در واقع هرگاه عبدالرضايي انرژي اش را صرف خلاقيت در متن و مضمون شعر نموده ، حاصل كارش تماشايي ست ، ولي هرگاه با پشتك و وارو و روي بند راه رفتن خواسته جلب توجه كند و اطرافيان را به تماشاي خود ترغيب نمايد ، حيثيت شعرش را زير سوال برده.حيثيتي كه به عقيده ي من به هيچ وجه كم و كم ارزش نيست و به دست آوردنش ، به همين مقداري كه او به دست آورده هم ، كار آساني نيست.متفاوت بودن اهميت دارد ، اما تفاوت به چه قيمتي ؟ هر چند كل اين روضه ها كه مي خوانيم بستگي به اين دارد كه عبدالرضايي دقيقا مي خواهد كارش با چه نُرمهايي تفاوت داشته باشد؟...ا

Friday, September 15, 2006

حرفی دیگر

ا"هزارتو" يك ساله شد. در طي اين يك سال تا آنجا كه در وسعِ ما (و البته منابع محدود قابل دسترسي مان) بود، كوشيديم تا پرونده اي دندان گير تهيه كنيم از حيطه ي "مگو"ي اروتيسم در ادبيات. به شوخي شبيه است اگر بگوييم از هر نظر جامع و بي نقص بوده، اما حجم مضموني و كمي مطالب ما را به اين نتيجه رسانيده كه بايد اين پرونده را همين جا ببنديم؛ تصميم گرفتيم كه از نقد سوتيتر به نقد تيتر برسيم.ا
فقر نقد، در ادبيات امروز ما، حقيقتي ست تلخ و غير قابل انكار. فرض را بر اين بگذاريد كه ما مي خواهيم سهم خود را بپردازیم در انجام این مهم، در همين عرصه و مجال جمع و جور، و قدم اول را خودمان برداريم، كه همين قدمِ اول دعوتي است از هر كه داعيه اي در نقد دارد.ا
بی شک آنچه نشريات الكترونيكي و صفحات گونه گون اينترنتي، با موضوع ادبيات، در پيشبرد و انعكاس آثاری از نسل نوين نويسندگان و شاعران کردند را نمي توان ناديده گرفت، ولي تا به حال به عمد يا به سهوي شبهِ عمد، اين مديوم ناديده گرفته شده. ما مي خواهيم از اين رفرنس پويا و در حال رشد بهره بگیریم و آثار منتشره از آن طريق را به نقد درآوریم، تا حد اقل حق نويسنده، یعنی ديده شدن اثرش، تا حدي ادا گردد. بنابراین بخشی می ماند برعهده ی صاحبان آثار که ما را آگاه گردانند از انتشار آنها روی این صفحات.ا
***
از ما به شما نصيحت: هر منتقدي گفت نقدي به دور از اغراض و سلايق شخصي ام ارائه مي دهم، در صداقتش شك كنيد!... ما هم از اين قاعده مستثني نيستيم. اگر خود نويسندگان و يا منتقدين در مقام توضيح، اعتراض و تكمله، سخني داشتند در باره ي مطالب مندرج در "هزارتو"، ما پذيرايشان هستيم ( به شرطِ رعايت اخلاقياتِ لعنتي البته!!!)ا
ضمنا آرشيو پرونده ي "ادبيات اروتیک"، همچنان در "هزار تو" باقي خواهد ماند.ا
فرزاد ثابتی