Friday, August 04, 2006

تربیت جنسی


شاهین مجتبی پور















مي خواستم يه سره ش كنم. شايد ديگه راستي راستي ديوونه شده بودم. مي دونستم تمامش يه لجبازي احمقانه ست. لجبازي با بيچارگيم. با طلسم و جادويي كه زندگيم رو حروم كرده بود. با آرش. با مردنش. اون روز داشتم براي هزارمين بار به همه اينها فكر مي كردم. تصميمم رو گرفته بودم. مي خواستم خودم رو نجات بدم. وقتي كسي مجبور باشه بخاطر غذاي زهرماريش مثل يه سگ جلوي اوني كه براش ميارتش له له بزنه ، وقتي تو تمام عمر نكبتيش حداكثر با يكي دو نفر طرف صحبت بشه ، روزي حداكثر سه چهار كلمه ، اين جور فكرها به سرش مي زنه.ا

از وقتي خودم رو مي شناختم فقط همين برادر بزرگ رو داشتم: آرش. هميشه ازش مي ترسيدم. اما بايد دودستي هم مي چسبيدمش. فقط اون بود كه به دادم مي رسيد. فقط اون مي دونست چي مي خوام و چقدر. مصيبتهاي من از همين جا شروع مي شد. انگار تو جهنم بودم و عذابم هم همين بود. آرش رو خوب نگاه مي كردم. خيلي از من بزرگتر نبود اما خيلي زود داشت پير مي شد. با خودم فكر مي كردم اگه قراره اون هم يه روزي بميره ، من نمي تونم حتي به چند روز بعدش فكر كنم. به چند روزي كه بايد مثل يه توله مادر مرده در و ديوار رو چنگ بزنم و جون بكنم. مي خواستم از اين انتظار لعنتي فرار كنم. مي تونستم حدس بزنم بلايي كه بعد آرش به سرم مي اومد حتي بدتر از اوني باشه كه همون موقع بود. اما نمي خواستم باور كنم. وقتي به فرزانه فكر مي كردم ، به چشمهاي خاكستريش ، به صداي گرم دو رگه ش ، جراتم بيشتر مي شد. فرزانه بدبختي بعديم بود. هميشه فقط حسرتش به من مي رسيد. هيچ وقت دليل اون همه علاقه ش رو به آرش نفهميدم.ا

آرش تمام درآمد كم و زيادش رو خرج ما دو نفر مي كرد. جيره مون رو همون طوري كه دلش مي خواست مي داد. اما هميشه بهترين و گرون ترين. از لباس و غذا گرفته تا هر كوفتي ديگه اي كه بود. مي خواست هيبتش رو حفظ كنه. مثل ارباب ها رو يه صندلي بزرگ و بلند بشينه و ما رو زير دست و پاش تماشا كنه. آرش هميشه قوي تر بود. پر انرژي بود. هيجان داشت. از روزي مي ترسيدم كه ديگه اون طوري نبينمش. اين جور دلشوره ها خونم رو مكيده بود. فكر مردن و موندن اون داشت ذره ذره جون خودم رو مي گرفت.ا

فرزانه هيچ وقت نمي تونست اين طوري به آرش فكر كنه. شايد براش دير شده بود. دو سه سالي مي شد ازدواج كرده بودن. براي خودشون يه آپارتمان مستقل داشتن. من هم تو خونه پدري مون تنها بودم. ولي نه هميشه. دو روز آخر هفته اونها هم اونجا بودن كه به برنامه هاشون برسن. برنامه هاي مخصوص شون. رابطه شون از اون عاشقانه هاي يه طرفه بود. آرش كمترين علاقه اي به عاشق سينه سوخته ش نداشت. بهش در حد يه شانس نگاه مي كرد و مي خواست از همچين فرصت مفتي بهترين استفاده ها رو ببره. مي خواست فكرهاي عجيب و غريبش رو رو اون دختر بيچاره پياده كنه. فرزانه حاضر بود به هر كثافت كاري تن بده كه فقط آرش رو سر حال بياره. خوابيدن با گنده وك هاي كلفت يه شبه. يكي يكي و چند تا چند تا. آرش يه گوشه مي شست و كيف مي كرد. فرزانه زير هيكل مردها موج مي خورد. نگاهش به مرد زندگيش بود. منتظر بود آرش ذوق كنه و با خنده هاي ريزش بگه راضيه. بعد چند ساعت كه كار تموم مي شد ، فرزانه هيچ جوري خودش رو خسته نشون نمي داد. مي رفت تو بغل شوهرش و تند و تند مي بوسيدش. كه چه تدارك مفصلي رو براي زنش ديده. با همچين قيمتهايي عشقش رو نگه مي داشت. آرش خوش قيافه نبود اما راحت دل زن ها و دخترها رو مي برد. يه شب كه انگار بدجوري مست بود ، خودش برام تعريف كرد كه به فرزانه گفته هيچ رغبتي به كردن زن ها نداره. ولي من مي دونستم چقدر عاشق زير شكمشه و چه طوري بهش مي رسه. گفته بود فقط با همون برنامه هاي آخر هفته ست كه ارضا مي شه. كه تو اون حالت اون رو از هميشه خوشگل تر مي بينه. همون روز گوشي رو برداشتم و به فرزانه زنگ زدم. گفتم بياد اونجا تا همه چيز رو براش بگم. مي دونستم كاري رو كه مي خواستم بكنم از خودم تنهايي بر نمي اومد. اما با فرزانه چرا. به خودم مي گفتم با يه تحريك درست و حسابي مي شه زير و روش كرد. مي خواستم از خودش شروع كنم. از صورتش. از گردن به بالا. از چيزي كه آرش هيچ كششي بهش نشون نداده بود. از چيزهايي كه براي فرزانه تازگي داشت. مثل روز برام روشن بود كه با تمام دهن بيني احمقانه ش ، رو حرفهاي من يكي حساب نمي كرد. كار سختي بود. مي خواستم سنگ تموم بذارم. حتي به فكرم رسيد تمام بكس سيگاري رو كه آرش براي يه هفته بهم داده بود ، همون يه روز بكشم و خوب تمركز بگيرم.ا

براي اون دو نفر من فقط يه ديوونه بامزه بودم. بعضي وقتها سرگرمشون مي كردم. آرام بخشهايي كه مي خوردم براي آرش يه فكر بكردست و پاكرده بود. بعضي موقعها كه حوصله ش بدجوري سرمي رفت ، چهار پنج تا از اون قرصها رو قاطي غذام مي كرد. اين طوري تمام بعدازظهر عين جنازه مي افتادم رو تخت و اون هم با خيال راحت به كارش مي رسيد. تمام لباسهام رو در مي آوردن. خود فرزانه هم لخت مي شد. لخت مادر زاد. مي خوابيد كنارم و اونقدر ژست هاي جورواجور مي گرفت تا يه حلقه سي و شش تايي دوربين آرش تموم بشه. چند تا از اون عكس ها رو يه روز اتفاقي توي يكي از كشوها ديدم و زمين و زمان جلوي چشمهام سياه شد. مي خواستم اولين روزي كه دوباره سر و كله شون اونجا پيدا مي شد هر سه تامون رو با هم نفله كنم. اما بعد خوب فكر كردم. فقط موقعي كه آرش مشغول عكاسيش بود مي شدفرزانه اينقدرنزديكم باشه.چسبيده به سينه م. به صورتم. با اينكه خواب بودم و هيچي نمي فهميدم. نمي خواستم همين رو هم از دست بدم. اما هر كاري هم كردم لااقل يه بار اون لعنتي ها رو نخورم و خودم رو به خواب بزنم نشد. آرش قرصها رو تو غذام پودر مي كرد و چهارچشمي مواظب بود. بعضي وقتها از فرزانه بدم مي اومد. ولي زود مي بخشيدمش. مي دونستم تمام لجن كاريهاش دستورهاي عاشقانه برادرمه. مي خواستم سعي كنم بهش بفهمونم واقعا" كيه و آرش چي ازش ساخته. فرزانه با اون همه پاكي و ظريفيش ، وقتي عاشق آرش بود و اون تو جلدش مي رفت ، مي شد يه سوراخ بزرگ حشري براي مردهاي دعوتيش و ، يه عفريته زشت عوضي براي شكنجه من.ا

آرش راحتم نمي ذاشت. بلد بود چه طوري عذابم بده. هرجور دلش مي خواست باهام بازي مي كرد. از وقتي بچه بوديم. همون وقتها كه تا من رو تنها گير مي آورد و دور و برمون رو خلوت مي ديد ، مي كشوندم تو يكي از اتاقهاي پشتي. تو عالم بچگي كيف مي كردم. آروم آروم خودش رو مي مالوند بهم و جوري سرم رو گرم مي كرد كه هيچ وقت نمي فهميدم كي شلوارم رو كشيده پايين. بلد بود حتي وقتي بالاي لبهام سبز شده بود ، باز هم همون كار رو همون شكلي باهام بكنه. ديگه شبها هم ولم نمي كرد. لاي پاهام داغ مي شد و دردم مي گرفت. هيچ وقت از خودم نمي پرسيدم تا كي مي خواد طول بكشه. هيچ وقت فكر نمي كردم از ترس اينكه شايد آرش بخواد يه روزي اينها رو براي كسي بگه شبها خوابم نبره. فقط اگه دلش مي خواست پيش فرزانه لب تر كنه ، براي اون زن من ديگه هيچي نبودم.ا

مي خواستم بدون اينكه حتي يه خرده بهش نزديك بشم يا اون همچين فكري بكنه ، بفهمم چي تو سرش مي گذره. فكر مي كردم فقط يه كمي توجه مي خواست. يكي رو مي خواست كه با حوصله بشينه و خوب حرفهاش رو بشنوه. جدي بگيرتش. از سر ترحم هم كه شده ، وقتي اون حرف مي زنه مرتب سر تكون بده. سابقه ش خراب بود. اول حدس زدم اين هم يكي از همون كلك هاي بچگانه شه كه من رو تنهايي بكشونه اونجا. به نظر من اون ديوونه نبود. يه بچه بود با تمام سادگي هاش. با قيافه يه آدم بزرگ خل و چل. اون روز صبح اصلا" حوصله ش رو نداشتم. تازه يه شب بود برگشته بوديم خونه. اما اونقدر پشت تلفن التماس كرد و اصرار و اصرار ، كه دلم براش سوخت. رفتم. ديدم همون ايرج هميشگيه. مثل هميشه نشسته بود گوشه اتاقش و زيرسيگاريش تو دستهاش بود. مي گفت براي تصميمي كه به قول خودش بزرگترين اتفاق زندگيش بود ، هنوز هيچ نقشه بدرد بخوري نداره. مي خواست بعد اينكه دليل هاي مهمش رو برام بگه و من هم روشن بشم ، باهام درباره ش مشورت كنه. لابد با خودش حساب كرده بود بعد سر به نيست كردن آرش ، تو همون چند روز اول با من فرار كنه و بريم يه جايي كه به اين زوديها نتونن پيدامون كنن. لابد فقط همون چند روز براش مهم بود. نه اينكه بعدش تا ابد گوشه حلف دوني بمونه يا حتي دارش بزنن. شايد هم دلش به گواهي چند تا دكتري خوش بود كه امضا كرده بودن اون حتما" ديوونه ست. مهم هم نبود چي به سر من مياد. اين طوري هم از شر آرش خلاص مي شد و حسادت خودش ، هم تو اون چند روز اونقدر من رو داشت كه تب چند ساله ش رو بخوابونه. مي خواست با مزخرفاتش قانعم كنه به نفع هر دومونه و من هم بايد كمكش كنم. بلند شدم برم تو آشپزخونه كه سرم داد كشيد بشينم. مي گفت داره راجع به مهمترين مسئله زندگيمون حرف مي زنه. مي خواستم برم قرصهاش رو براش بيارم. فكر كردم شايد اونها رو نخورده بود كه اون جوري پرت و پلا مي گفت و از فكر و خيال نزديك بود سكته كنه.ا

از بر و روم تعريف مي كرد. مي خواست باور كنم واقعا" عاشقمه. هيچ وقت تو چشمهاي هيز وق زده ش همچين چيزي نمي ديدم. تو نگاههاي شهوتيش. اونقدر احمق بود كه فكر كنه چون قيافه بهتري داره و به قول خودش فقط اونه كه من رو به خاطر خودم مي خواد ، لياقتش از آرش بيشتره. مي گفت برادرش از عشق هيچ چيز نمي فهمه. تمام بغل گرفتن ها و عزيزم ها و دوستت دارم هاش فقط يه جور بازيه. كه سرم گرم باشه و يه وقت هوس فرار نكنم. ايرج از عشق ما چي مي دونست؟ داشت چرنديات خودش رو مي بافيد. مي گفت بعضي از شبها كه آرش تنها مياد اونجا ، با خودش جنده مياره و تا صبح نگه ش مي داره. مي گفت تو گوشش خونده كه اگه يه كلمه به من بگه ، مثل يه تيكه آشغال از خونه پرتش مي كنه بيرون. داشت اينها رو به كسي مي گفت كه برادرش رو مي پرستيد. تازه ياد گرفته بودم خيلي به درست و غلطي حرفهايي كه آرش مي زد و چيزهايي كه ازم مي خواست فكر نكنم. مي شد چند ساعت با هم بشينيم و اون از برنامه هاش برام بگه.آروم آروم و مفصل. اونقدر كه من هم به اندازه خودش كيف كنم و دو تايي بلند بلند بخنديم. كي مي تونست بهتر از اون باشه؟ ايرج؟ مطمئنم اين رو مي دونست كه حتي يه روز هم بدون آرش نمي تونه زنده بمونه. داشت به كشتنش فكر مي كرد.ا

ايرج به دنيا اومده بود كه مسخره ش كنن و بازيش بگيرن. راحت مي شد فكرهاي كوچيكش رو از تو چشمهاش خوند. دلواپسي هاش رو. خوب مي دونستم چقدر مي ترسيد آرش از بچگي هاشون با من حرفي زده باشه. اون ريز به ريز برام گفته بود. كه اگه حتي از دست كشيدن رو تن خودش هم چندشش مي شه ، بخاطر همين قضيه ست. مي گفت وقتي ياد افتضاح هاي اون موقع شون مي افته ، مي خواد بالا بياره. دليل هاش رو دونه دونه برام شمرده بود. مي فهميدم چه احساسي داره. تمام مكافاتها از وجود بي خاصيت ايرج بود. حتي اگه خودش هم نمي دونست چه درد سري رو به جون ما انداخته ، باز هم نمي تونستم ازش بگذرم.ا

ايرج بدبخت تر از اوني بود كه دل سوزي من براش فايده اي داشته باشه. هر وقت كنارش مي خوابيدم و آرش ازمون عكس مي گرفت بهش فكر مي كردم. وقتي رو تخت به اون بچه يتيم مي چسبيدم ، ديگه شك نداشتم كه هيچ جوري بدرد زنها نمي خوره. اين رو به آرش هم مي گفتم. اون هم هميشه جواب مي داد: اتفاقا" بخاطر همينه كه اين عكسها اينقدر قشنگن و خوب از آب در ميان.راست مي گفت.خودم هم ازاون عكسي كه نوك سينه م رو رو لبهاش گذاشتم و يه كمي هم فشار دادم خيلي خوشم مي اومد.ا

ايرج از همون اوايل بدجوري تو نخ تن و بدن من بود. خيره و زير زيركي. حتي چند بار هم دست درازي كرده بود. هر دفعه اونقدر سخت گرفته بودم كه فكر مي كردم ديگه هيچ وقت تا دو متريم هم جلو نياد. ولي انگار ولعش بيشتر هم مي شد. يادمه يه بار كه با دو تا از مردها خوابيده بودم ، يهو ديدم لاي در ايستاده و داره با ترس و لرز ما رو ديد مي زنه. با اينكه خواستم زود سرم رو برگردونم بدجوري چشم تو چشم شديم. دستش تو شلوارش بود و صورتش خيس عرق. آرش اونقدر تو بحر من و مهمونهاش بود كه بعضي وقتها يادش مي رفت در رو درست ببنده. من همون يه بار ايرج رو اونجا ديدم ولي حتم داشتم هر موقع همچين شانسي پيدا مي كرد،مي اومد وحسابي به خدمت كمرش مي رسيد.ايرج حيووني...ا

مي خواستم برم تو توالت كه لااقل پنج دقيقه اي صداي نكره ش رو نشنوم. شايد اگه جم مي خوردم از كوره در مي رفت و كار دستم مي داد. مرتب سيگار آتيش مي زد و نصفه نصفه خاموش مي كرد. اما يكي از حرفهاش خيلي بدردم خورد. وقتي ديد تمام روز برام نطق كرده و هيچ كدومش تو كتم نرفته ، تير آخرش رو انداخت. انگار ديگه قاپ زدن من هم خيلي براش مهم نبود. فقط به آرش فكر مي كرد: مي خواست اگه نمي تونه بكشتش ، لااقل بهم ريختنش رو ببينه. بهم مي گفت اين جور كه پيش مي ره آرش هيچ وقت خيال نداره تو رو بچه دار كنه. مي گفت به حرفهاش گوش نكن. يه بار كاندوم يكي از مردها رو بردار يا قرصهاي ضدحاملگيت رو به موقع نخور. نمي دونم از كجا فهميده بود من چقدر هلاك بچه ام. از كجا مي دونست آرش هيچ جور با اين قضيه كنار نمياد. هر وقت صحبتش مي شد خلط گلوش رو تف مي كرد. مي خواستم راضيش كنم بذاره با يكي از مردها حامله شم. بچه حروم زاده خيلي از خواب و خيال هاي آرش دور نبود.ا

به همين راحتي جور شد. چقدر پي همچين بهانه اي بودم. همچين فرصتي. پله ها رو دو تا يكي رفتم بالا و دوباره همه چيز رو به ترتيب ، از اول تا آخر مرور كردم. كليد رو انداختم. مي دونستم مثل هميشه مياد نزديك در و منتظر مي شه برم تو. ولي اون شب با هميشه فرق داشت. در رو باز كردم. همونجا ايستاده بود. باورش نمي شد. وقتي مي ديد فقط يه ساعت بعد رفتن فرزانه اونجا بودم ، نزديك بود خودش رو خيس كنه. عجب بهانه حسابي! مي خواست سر من رو زير آب كنه.چه دليل ومدرك هاي بامزه اي براي فرزانه آورده بود. مي خواست دست عشقش رو بگيره و پرواز كنن طرف ابرها. ايرج و فرزانه. چه جفت ناجوري. براي اولين بار تو عمرش به يه زن اعتماد كرده بود. زانوهاش مي لرزيد. رفتم طرفش. خودش رو كشيد كنار. بازوي استخونيش رو گرفتم و مثل حيووني كه خرابكاري كرده پرتش كردم جلو.افتاد رو كاناپه.جرات نمي كردنگاهم كنه.ا

بهش حق مي دادم هوس كرده باشه جونم رو بگيره. اون هميشه به فكرم بود. هر كاري ازش بر مي اومد برام مي كرد. دلش نمي خواست خرج تراشي كنه. فكر مي كرد براي سير كردنش خيلي سگ دو مي زنم. هميشه تيكه هاي خوب غذاش رو مي ذاشت كنار كه اگه من اونجا بودم يه چيز مفصل بخورم. نگرانم بود. كم خوريم اعصابش رو خرد مي كرد. عطسه زدنم ، سرفه كردنم. شبهايي كه اونجا مي خوابيدم ، تا صبح يكي دو بار مي اومد بالا سرم و زل مي زد بهم. وقتي خيالش راحت مي شد دارم نفس مي كشم ، دوباره برمي گشت تو اتاقش. ولي من چي؟ زندگيش رو سياه كرده بودم. لابد اين طوري فكر مي كرد. كه از بچگي زندگيش رو به گند كشيدم. با هزار دوز و كلك چه كارهايي كه باهاش نكرده بودم. چه دوراني... چند بار به فكرم رسيده بود تمام اون جريانها رو بزنم تو روش. ببينم عكس العملش چيه. چند بار هم وسوسه شده بودم وقتي تنهايي مي رفتم اونجا و موقعي كه مي دونستم خواب خوابه ، كارم رو باهاش بكنم. ولي از اون وقتها خيلي گذشته بود. اين دفعه بايد يه جور ديگه شروع مي شد. دلم مي خواست اولش با يه زد و خورد باشه.بايداول خوني مالي مي شد و سر كيفم مي آورد.فقط اين طوري مي شدبعد بيشترازپونزده سال دوباره همه ش رو شروع كرد. اون شب بهانه ش رو داشتم.ا

نشستم روبروش. يكي از سيگارهاش رو روشن كردم. چند تا پك عميق گرفتم و مستقيم دادم تو صورتش. صداش در نمي اومد. چه قيافه مضحكي بهم زده بود. اونقدر كه هيچ وقت به اندازه اون شب نديده بودم. اونقدر كه نمي تونستم جلوي خودم رو بگيرم و قاه قاه نخندم. ايرج با تمام وجود فرزانه رو مي خواست ولي بلد نبود چه طوري اون رو ديوونه خودش كنه. حتما" آرزو مي كرد جاي من باشه. اما من همچين موقعيتي رو خرج عشق و اين جور كثافتها نمي كردم. فكرهاي بهتري براش داشتم. برنامه هاي آخر هفته به جاهاي خوبش رسيده بود. مي دونستم چه جوري بايد جلو بره. فرمولش رو در آورده بودم. نمي ذاشتم فرزانه خسته شه. نبايد فكر مي كرد اين كارها يه نواخت و تكراريه. هر هفته بايد بيشتر مي شد. طولاني تر. بايد برنامه هايي براش مي چيدم كه ماتش ببره. مي خواستم تا جاداره شيره ش رو بكشم. برام جالب بود كه چقدر مي خواد دووم بياره. با چقدر بي رحمي بالاخره مي شد طاقتش رو تموم كرد. هر موقع از زير كار بلند مي شد ، انگار با نگاههاش منتظر بود من يه چيزي بگم. بگم خيلي خوب ، تموم شد. تو امتحانت رو پس دادي. تو با وفا ترين زن دنيايي. خيالش رو راحت كرده بودم كه محاله باهاش بخوابم. ولي اون نا اميد نمي شد. هر وقت مي رفتم خونه لخت بود. گوشتهاي نرم تنش رو جلوي چشمهام مي لرزوند. خودش رو مثل پتياره ها درست مي كرد. از اونهايي كه تو پياده روي خيابونهاي اصلي تا چهار صد متري وش مي زنن. خيلي وقت بود كه ديگه هيچي ازم نمي پرسيد. اونقدر زود حرفهام رو قبول مي كرد كه خيال كنم فهميده چي گفتم. ياد دليل هاي آبكي افتادم كه براش سر هم بندي مي كردم. دوباره زدم زير خنده و باز هم ايرج نمي فهميد چرا و از چي.ا

آرام بخشهاش رو از تو آشپزخونه آوردم و هفت هشت تاش رو ريختم رو ميز. به اين يكي فكر نكرده بود. ليوان آب رو پر كردم. چشمهاش دو دو مي زد. مي خواست خوب يادش بياره ببينه وقتي اومدم تو دوربين هم دستم بود يا نه. يا اصلا" اگه قضيه عكاسيه پس چرا از فرزانه خبري نيست. با عقل ناقصش ممكن نبود شك كرده باشه كه عكس ها رو خودم گذاشتم جلوي دستش. جايي كه مطمئن بودم مي بينه. مي خواستم تحريكش كنم اما نشد. انگار اون شب هم قرار نبود تكون بخوره. خيال نداشت سرخ شه و عين زنجيري ها داد بزنه. با همه زورش گلوم رو فشار بده يا دل و روده م رو رو زمين پخش كنه. نمي تونست بفهمه. از كارهام سر در نمي آورد. نمي فهميد چه طوري فرزانه رو رو انگشتهام مي رقصوندم. چه طوري خودش رو آروم آروم ديوونه كرده بودم.چرااون همه وقت مي ذاشتم كه برنامه ها حساب شده باشه. چرا اون زن نديده هاي تخمي رو فقط تو همون خونه مي آوردم. چرا حساس بودم كه سر ساعت كارشون رو شروع كنن. زودتر از موقع بلند نشن. كه فرزانه چه شكلي باهاشون بخوابه. هر كدوم چند بار آبشون رو بريزن. چند نفر باشن. هر كي از كدوم طرف. ايرج اينها رو نمي فهميد. نمي فهميد چرا از تمام زنها ، فقط جنده هايي كه بخاطر پول مي كشن پايين و مي دن ارزش گائيدن دارن. داشت حوصله م رو سر مي برد. قرصها رو گرفتم جلوش. باز هم تكون نخورد. چونه ش رو سفت چسبيدم و اونها رو اونقدر محكم چپوندم تو دهنش كه يكي دو تا از دندونهاش هم قاطي شون شد. چند تا سرفه زد و همه رو برگردوند رو خودش. هنوز نمي خواست بلند شه. تا مي تونستم با مشت و سيلي كوبيدم تو سر و صورتش. همونجا رو كاناپه خوابوندم و لختش كردم. كپل هاش به تر و تميزي سابق نبود اما پشيمونم هم نمي كرد. پاهاش رو به زور باز كردم. خون از دماغ و دهنش مي زد بيرون. مثل دختر بچه هاي باكره اشكهاش راه گرفته بود. هر چي خودش رو سفت تر مي كرد بيشتر فشار مي دادم. ولي يه خرده كه گذشت و جفتمون ديگه خيس خيس بوديم ، راحت تر شد.ا