Sunday, December 31, 2006

درباره ی شعر "از فکر تا فکر" از: علی- بابا چاهی



علی مسعودی نیا


متن شعر











حرف "شين" را به نشانه ي شعر بگير!ا

1
شما به كاريزما اعتقاد داريد؟...من دارم....خودِ كاريزما را ندارم ها!....اعتقاد دارم اصلن به اين ماجراي پتانسيلِ بگير – نگيرِ اسم در كردن و نكردن...من به يك جور كاريزماي دو سويه معتقدم.اتفاقن هر دو سويش هم بر مي گردد به حضرتِ مار.وجه اول كاريزما ، كاريزماي مهره ي مار است.بعضي ها هستند كه اصلن جاذبه دارند . دور و برشان هميشه شلوغ است . حالا يك مقدارش برمي گردد به اين كه حتمن طرف يك صفت يا رفتار جذاب دارد كه اينطوري مي شود ديگر.گاهي اين صفت را نمي شود به راحتي پيدا كرد.آن و قت است كه ناچاريم بگوييم كه طرف مهره ي مار دارد.چون هر چه نگاه مي كني مي بيني طرف آن طورها هم آشِ دهن سوزي نيست(حتي بعضي وقتها هم كلي براي خودش مزخرف است!) ا
وجه دوم كاريزما ، كاريزماي مار و پونه است با چاشني واكنش! به اين صورت كه به مصداقِ جن و بسم الله ، بعضي ها مادرزاد دافعه دارند.يعني هر جا مي روند ، نه تنها همگان از آنها گريزانند ، بلكه در پاره اي از موارد اقدامات تهاجمي خشونت باري نيز در قبالشان انجام مي دهند.در حالي كه گاهي به كنهِ ماجرا كه نگاه مي كني مي بيني كه آن بنده ي خدا ، چندان هم آدمِ غير قابل تحملي نيست ولي...ا
حالا مي توانيد خودتان برخي از شخصيت هاي دور و برتان را ، دسته بندي كنيد و ببينيد كاريزمايشان از كدام نوع است. مثلن دكتربراهني، علي باباچاهي، علي دايي، دكتر الهي قمشه اي،عمو پورنگ ! و...ا
2
اين خزعبلات را بافتم ، چون ديدم ذيلِ متنِ شعرآقاي باباچاهي در سايت جن و پري ، سيزده نظريه ي مفصل و پر و پيمان درج شده ، كه تقريبن يك دو جينش اصلن ربطي به بابا چاهي نداشت و در باره ي صحراي كربلا بود و آتش بازي پارسال و علي عبدالرضايي و هرمافروديت و شهريار كاتبان و قص عليهذا...بنا براين مي خواهم با اجازه ي شما بابا چاهي را در دسته ي دوم قرار دهم ، كه همانا دسته ي مار و پونه باشد.ا
3
همين اولِ بسم الله بگذاريد اعتراف كنم كه به نظرِ من عبدالرضايي بسيار شاعر بزرگي است و اين ماجرا اصلن ربطي به شخصيتش ندارد و من به شدت معتقدم كه اگراو از همين امروز هم ، شعر گفتن را كنار بگذارد، دينش را به ادبيات امروز ادا كرده و عرقش راريخته و جانش را كنده و حالا به جاهايي هم رسيده يا نرسيده...اما سهمش ،سهم پر و پيماني است به اعتقاد من.هرچند كه تعداد كارهاي (چه بگويم به جاي تاپ؟از عالي خوشم نمي آيد.همان تاپ خوب است.) تاپش خيلي كم اند ، اما صِرفِ فعل و انفعالات شعري جسورانه ي او ، قابل احترام و ستودني ست.ا
ضمن اين كه باباچاهي هم يك حسنِ بسيار بزرگ دارد(اضافه بر اين كه شاعر بدي هم نيست.به نعل و به ميخ نمي زنم ها!واقعن شاعر بدي نيست ، فقط اكثرن ناموفق است) و آن، جا عوض كردن ها و دگر ديسي هاي اوست.ا
من اصلن نمي خواستم درجزئيات بحث بر پا شده ، ذيلِ شعر باباچاهي ورود و دخالت داشته باشم.اما براي من يك قضيه پارادوكس شده بود:اگر عبدالرضايي شاعر خوبي ست ، پس تقليد اساليب او نبايد كارِ مكروهي باشد.حالا اگر بابا چاهي كاري حول و حوش تقليد و اصلن بگوييم اقتباس كرده باشد از يك شاعرِ خوب ، خطايي كرده ؟مگر نه اين كه گفت :ا

دارد سخنِ حافظ ، طرزِ سخنِ خواجو

تا اين كه رسيدم به گزاره اي جالب از سركار خانم ماندانا تيموريان مبني بر اين كه :ا

ا"اگر آقای باباچاهی را نمی شناختم ومطمئن نبودم که بعدها مدعی این نوع سرایش نمی شوند در اینجا به ایشان تذکر نمی دادم همین!" ا

اين هم حرفي ست براي خودش.اما...ا
جدا از اين كه من گمان مي كنم از اين جور كلاه ها سرِ تاريخ ادبيات نخواهد رفت، سرِ اين نوع سرايش بحث دارم.يعني مي خواهم بدانم آيا اين نوع سرايش آنقدر ارزش دارد كه آدم سنگِ كشف و اختراعش را به سينه بزند يا خير؟ ا
4
در جا خودم ، جوابِ خودم را مي دهم: بله!...ارزشش را دارد ...به شرطي كه اجرا ، اجراي موفق و چفت و بست داري باشد.با اجازه ي شما من از حواشي دعوا كنار بكشم و بروم سراغِ متنِ شعر.ا

فکر کردنِ به تو- من فکر می‌کنم- عاقبتِ فکر کردن است
با ران ملخ از اول گهواره شروع نشده بود
بر سر نخلی بودم که ریگی به قوزک پایم خورد
شیطان به سرعتِ شیطان فرار کرد
و بعد از اینکه فکر کردنِ به ریگ بیابان آغاز شد
فکر کردنِ به ریگ بیابان آغاز شد

باباچاهي كوشيده كه از همان ابتدا ، تمامي ظرفيت هاي شاعرانه اش را به كار گيرد . ضمن آن كه به خوبي دريافته كه بايد در چنين سرايشي ، اول جاي پاي سفتي را براي خودش پيدا كند و بعد به فكر طيِ طريقِ صعودي قله باشد.اين است كه مي آيد و هرچه در چنته دارد رو مي كند :ا
معترضه، برش بيان و ذهنيت،تلميح، غريب گويي، جناس، وردگونگي، ايهام ، ابهام و ...ا
پس فيگورِ ايستادنِ باباچاهي، فيگورِ بسيار خوبي است ، اما جايي كه ايستاده ، اصلن جاي جذابي نيست.يعني معما گونه و هذياني و گسسته و سيال سروده، اما انرژي سطرهايش آنقدر نيست كه خواننده را به رمز گشايي ترغيب كند.در اين بند من به شدت حس مي كنم كه شاعر حرفي براي گفتن نداشته و مي خواهد مرا بفريبد و به هر كلكي كه شده شعرش را بر من تحميل كند.سطرها آنقدر سر درگمِ بازيها شده اند كه ديگر منطقِ –حتي هذيانيِ- خودشان را هم از دست داده اند.در واقع المانهايي كه شاعر براي تصوير سازيِ رجم و ايجاد فضاي هبوطي - متافيزيكي ، المانهاي بي حال و سستي هستند.اجراي باباچاهي –بر خلافِ نيتش گويا-، اجراي پر هيبت و هيمنه اي نيست ، فقط گنده و بغرنج است.ارجاعات او (ملخ، نخل، شيطان، ريگ، قوزك) همنشيني مناسبي نيافته اند.شايد به اين خاطر كه نسبت به كوتاهي قامت عمودي بند اول ، قامتِ افقي آن بسيار بلند است .و اين همه حرفِ قلنبه ، اصلن در چنين ظرفي نمي گنجد.خاصه كه انواع تريك هاي تكنيكي هم به آن اضافه شده باشد.ا

سر و صورتم را نشسته‌ام که چشم در چشم من از پشت میز
به روزهایی اشاره می‌کند که هنوز قد نکشیده بود
زیر ناخن شیطان خانه داشت
کنج سایه‌ی نخلی می‌نشست
با ریگ‌های بیابان بازی می‌کرد
و فکر نمی‌کرد که اسم کوچک او «فکر» و یا «فکر کردن» است

نه ديگر...نشد...شايد اگر اينطوري نمي شد ، يك طورهايي مي شد!...اما حالا...كارِ شعر يكسره مي شود اينجا.بهترين راه ، براي بالانس كردن مضمون در شعر و نجات دادن آن از چند پارگي و تشتت ، ايجاد محورهاي تقارني است.هر چند اين شگرد بيشتر در شعر بلند جواب مي دهد ، اما به هر حال شگردي ست.اما بدترينِ راه ايجاد اين محورهاي تقارني ، تكرار فيزيكي كلمات سطرهاي پيشين است .اين يعني تنبلانه ترين شيوه ي سرايش.يعني آدم بايد عين گارسون ها ، فيش و منو را بردارد و بندهاي پيشين شعرش را مرور كند كه :ا

ا"بله!...يه نخل داشتيم...يه شيطان...دو تا ريگ...مي كنه به عبارتِ ..." ا

در حالي كه شايد اگر روح تصاوير بند اول را مي گرفت و عصاره ي مفهومي آن را ، پيرو دوسطر قابل قبولِ:ا

سر و صورتم را نشسته‌ام که چشم در چشم من از پشت میز
به روزهایی اشاره می‌کند که هنوز قد نکشیده بود

مي آورد.يقينن نتيجه اي بهتر در بر داشت.اينجاهاست كه عقل مي آيد و حساب و كتاب ها ، شاعر را به محافظه كاري مي اندازند.وگرنه حتي دشمنان خوني باباچاهي هم كم و بيش بر اين متفق اندكه او جنونِ شاعرانه ي خوبي دارد.اگر دربست در اختيار جنونش باشد ، به جاهاي خوبي مي رسد.(من هنوز "با گلِ نارنج" او را از ياد نبرده ام، يا پاره هايي از "عقل عذابم مي دهد" حتي.)ا
بند دوم شعر، بند لختي ست.لخت و عور و در معرض سوز و سرما.از اين روست كه مي لرزد و نمي تواند تن پوشي متناسب با مضمونش براي خود پيدا كند.حتي تزريق گزاره هاي فلسفي هم به دادش نمي رسند.اين شعر اصولن و ذاتن شعرِ سردي از كار در آمده.ا
5
در بازیِ با اسم کوچک او بود که فکری به سرم زد
فکری که به فکر فکر‌های من اصلا نرسیده بود
عاشق فکر‌هایی شده بودم که اسم همه‌شان فکر بود

دير شد...حيف!...چقدر ساده و بي شيله پيله و راحت سروده شده اين سه سطرِ آخر!...جمع و جور و منطقي.اينجاست كه بازي هاي كلامي هم جا مي افتند.اينجاست كه كلام جان مي گيرد و متناسب با انقباضِ انديشه ، منقبض مي شوند و غربال شده ، شسته و رفته روي كاغذ مي آيند.اما ديگر خيلي دير شده.چه بسا كه اصلن رها كرده باشيم شعر را پيش از رسيدن به اين سطرها!...حرصم مي گيرد گاهي از دستِ شعرِ ديگران...چون شعر خودم را هر بلايي كه بخواهم به سرش مي آورم ...اما حالا چه كنم با اين ؟...دمِ خروس و يا قسم حضرت عباس؟...اين سه سطرِ خوش ساخت و خوش پرداخت را بپذيرم يا آن افاضاتِ فاضلانه ي بوسعيدي- هگلي كه : "حرفِ شين را به نشانه ي شعر بگير!..." ؟ ا
6
اينجاهاست كه عبدالرضايي را دوست تر مي دارم.او اندازه ي توانِ خودش خيز برمي دارد و كم و بيش ركوردش ثابت است.اما باباچاهي گاهي يك كهكشان خيز برمي دارد و يك موزاييك مي پرد ، گاهي هم يك قدم خيز برمي دارد و يك كهكشان مي پرد...اين است كه بلا تكليف مي شود آدم با او.مثلِ همين شيطاني كه توي شعرش معلوم نشد عاقبت به خير شد يا به شر يا به درك... ا

Wednesday, December 20, 2006

در باره ي شعر "این بار اگر عقربه های قطب نما" از : لادن نيكنام



علی مسعودی نیا


متن شعر












بالقوه هايي كه بالفعل نمي شوند...ا

ا" لادن نيك نام" از جمله شعرايي است كه عمده ي قوه ي خلاقه خود را در راه رسيدن به نوعي شعر سهل و ممتنع و كم پيچ و خم صرف مي كند.شگردهاي سرايش او نه آن قدر پيچيده و غريب است كه نتوان از آنها سر در آورد ، و نه آنقدر سهل الوصول و قابل تقليد ، كه شعرش را فرموله و آسيب پذير كند.اين كيفيت در منش سرايش او ، كيفيتي ناب ، در خور تحسين و ارزشمند است و به عقيده من همين صفت بوده كه موجب شده در سالهاي اخير نام او را در ميان شاعران مطرح بشنويم .اما به عقيده ي من نيكنام تخيل سهل انگار و محدودي دارد.گستره ي جنون شاعرانه در ذهن او ، قلمروي كم وسعت و جزيره مانند است.او كه انگار به مضايق اين جغرافيا وقوف كامل دارد ، براي جبران مافات ، سعي در اعمال نوعي نظارت تفكري- شعوري بر تخيل خود دارد ، كه همين اعمال نظارت ، موجب مي شود كه گاهي شعرش از رمق بيفتد و بدل شود به قطعه اي كولاژ شده از متن ادبي راديويي و كاريكلماتور.ا

این بار اگر عقربه های قطب نما
چفت هم شدند
یا جفت هم
پارو می کشم سمت آفتاب

شعر انصافن بسيار خوب آغاز مي شود.جهش اوليه ي ذهن جهشي بلند و حرفه اي ست.هر چند من با نوع تقطيع سطرها مشكل دارم و اصلن نمي فهمم كه چرا با تقطيع بي موقع و پلكاني كردن بيهوده ي جملاتي كه هنوز منعقد نشده اند ، خوانش شعر را دشوار و معناي آن را به تاخيري بيهوده مي اندازند؛ اما نمي خواهم در اين باب پرگويي كنم.چون آن وقت بايد نُرم پيشنهادي خودم را براي تقطيع ارائه بدهم و براي خودم دردسر درست كنم كه بيني و بينك و بين الله نمي ارزد!...بگذريم...ا
سطر اول بسيار سطر درخشاني است.كشف جمع و جور و قشنگي صورت گرفته .اما سهل انگاري هاي سابق الذكر از همين جا خود نمايي مي كنند.ا

چفت هم شدند
یا جفت هم


ببينيد اين بازي خيلي سر دستي و تصنعي صورت گرفته .جناس نقطه ي ميان چفت و جفت ، نخ نما و بي رمق است.حيف از آن سطر اول .من با استفاده از آرايه هاي كلاسيك مشكلي ندارم.اما اجراي وطواطي آن را در شعر امروز نمي پسندم.به خصوص در شعري از جنس شعر لادن نيكنام كه اصولن و ذاتن تكنيك مدار نيست و ظرفيت پذيرش اين صناعات عقلاني را به هيچ وجه ندارد.اگر لا اقل شاعر مي گذاشت اين بند شعر ، به روند طبيعي خود پيش برود و از آن اعمال نظارتي كه اشاره كردم صرف نظر مي كرد، شايد به تصوير بهتري مي رسيد .چون سطر "پارو مي كشم سمت آفتاب" ، سطر بسيار خوش آهنگ و زيبايي است ، و كليت مضموني – گويشي اين بند هم بسيار خوب از آب در آمده .اما اجراي سطر دوم ، خيلي توي ذوق مي زند.ا

نه... خیال نکن مثل همیشه دستی می خواهم کنار دستم
نه. اين بار چند پاره ابر برمی دارم
برای روز مبادا
باچند ستاره ی خشک شده میان دیوان های کهن
در جیب
رگبارترین بارانی ام را می کنم به تن
می زنم دل را به دریا
چه می دانم به موج یا مرجان
یا سوار چند اسب دریایی وحشی
می تازم به نور

با رسيدن به اين بند بسيار ضعيف ، مي شود كه كار اين شعر را كلن يكسره بدانيم و آن را شعري زير متوسط ارزيابي نماييم .اشتياق ارائه ي تصوير هاي تازه ، ميل شديدِ رسيدن به زبان ساده ي معيار و تلفيقي از گزاره و گزارش ، بالقوه از شگردهاي مناسب سرايش به شمار مي روند.اما نيكنام نتوانسته اين كيفيت هاي بالقوه را بالفعل كند.علت اين امر هم سهل انگاري او در اجراي هر يك از كيفيت هاي فوق الذكر است.ا
مثلن در هنگام ارائه و خلق تصاوير ، نيكنام تنها جلوه ي تصوير را مد نظر قرار مي دهد و صرفن موفق مي شود يك تصوير بيروني و فيگوراتيو از موقعيت ارائه دهد .نگاه كنيد به سطرهاي :ا

اين بار چند پاره ابر برمی دارم
*
باچند ستاره ی خشک شده میان دیوان های کهن
*
سوار چند اسب دریایی وحشی

تمامي اين سطرها ، تصاويري سطحي و الماني با خود دارند ، نه تصويري دروني و شگفت انگيز.به همين دليل اين سطرهاي شعر افت فاحشي نسبت به قسمت ابتدايي آن دارد.در واقع تصاوير انگار با عرقريزان فكري ساخته شده اند و در قالب يك قطعه ي پيش ساخته توي شعر جاگذاري گرديده اند.حالا گاهي اين بلوك ها در استراكچر اثر خوب نشسته اند ، و در مواردي مثل موارد مذكور هم جا نيفتاده اند و هم اين كه كل شعر را متزلزل كرده اند.ا
دليل اين ناخوشايندي در ارائه ي تصاويرشايد تنها يك سوء تفاهم باشد.سوء تفاهمي كه دامن گير بسياري از شاعران امروز ما نيز هست.اين سوء تفاهم در تعريف و دريافت شعرا از چيستي تصوير سازي است.در واقع اكثرن تصوير شعر را با تصويرگري نقاشي و نگارگري و در فرمهاي تازه تر عكاسي و سينما مي سنجند.در حالي كه اين طرز تلقي كاملن منسوخ و از بنيان نادرست است.در واقع آن چه كه تصوير را در هنر هاي تجسمي ، ديدني مي سازد ، كشف ظرايف و زواياي نامشهود اشيا و موقعيت هاست.در چنين فرآيندي هر هنرمند بر اساس ديدگاه فكري و هنري خود جنبه اي از آن شي يا موقعيت را درشت نمايي كرده و صفات خاصي از آن را برجسته مي سازد.اما در ادبيات و خاصه در شعر ، اين تصاوير بايد بطني شده و به روح متن تزريق شده باشند.اينجا ديگر تداعيات احتمالي ما از شنيدن و يا خوانش واژه معنايي نخواهد داشت ، بلكه روح واژه است كه به يك سطر، كارآكتر تصويري مي دهد.كاري كه لادن نيكنام لا اقل در اين شعر از عهده ي آن برنيامده است.ا
*
نكته ي بعدي ، ميل شديد شاعر در رسيدن به زبان معيار است.زباني ساده از نظر فرم و پيچيده از نظر معنا.اما نيكنام در استفاده از اين راهكار بالقوه نيز قدري سهل انگار عمل كرده.يعني در بعضي از سطرها به نثر مطلق رسيده، مثلن:ا

ا... خیال نکن مثل همیشه دستی می خواهم کنار دستم

اين سطرها در نهايت كاهلي و كم حس و حالي بسته شده اند.ضمن آن كه استفاده ي او از ضرب المثل ها و اصطلاحات عاميانه – يا در طي ساليان دراز عاميانه شده- به خاطر عدم تصرف و خلاقيت شاعرانه ، سطرهايي معمولي و فراموش شدني از آب در آمده اند:ا

نه. اين بار چند پاره ابر برمی دارم
برای روز مبادا
*
می زنم دل را به دریا

خوب! ...اين كه همان شد!...تصرفي،تغييري، انگولكي حتي!...اينجاست كه اين كيفيت بالقوه هم حرام مي شود.ا
*
در شق سوم اين قضيه ، يعني تلفيق گزاره و گزارش ، نيكنام بهتر عمل كرده ، اما گاهي حاصل كارش بسيار تصنعي و بد فرم از كار در آمده.اينجاهاست كه به جاي خلق سطري درخشان ، نهايتن به يك كاريكلماتور مي رسد :ا

رگبارترین بارانی ام را می کنم به تن
*
اما در باقي سطرهاي اين بند ، تلفيقش نسبتن قابل قبول است .هر چند حضور ناگهاني اسبهاي وحشي دريايي! و تاخت و تاز شاعر با آنها به سوي نور ، موقعيت مضحكي را در شعر پديد آورده ، اما بي تابي سطرهاي پيشين آن دلپذير و خواندني است :ا

می زنم دل را به دریا
چه می دانم به موج یامرجان

كلن من اگر به جاي خانم نيكنام بودم ( كه نيستم از خوش اقبالي ايشان ، چون من بودن چيز خيلي مزخرفي است!) اين بند شعر را حذف مي كردم.شما هم اگر حالش را داشتيد با حذف بند فوق يك بار ديگر شعر را بخوانيد و ببينيد منسجم تر مي شود يا نه!ا

بگذار بال هایم آب شوند
بگذار باله ها برویند از تنم
گیرم ماهی روزهای بارانی شوم
یا صید روز های گرسنگی ماهیگیر
به آفتاب که رسیدم
چه فرق می کند
صید تور باشم
یا صیاد نور؟ا

بند پاياني شعر هم اگر چه نسبت به بند پيشين قوت بيشتري دارد و كمي شسته و رفته تر است ، اما بازهم پر است از فرصتهاي از دست رفته.خلق اين فرصتها در متن ، نشان مي دهد كه خالق متن ، كاربلد است و آگاه به اساليب سرايش.اما از دست رفتن آنها ، يا ناشي از سهل انگاري شاعر است و يا ناشي از اعتماد به نفس كاذب و بيش از حدي كه به شعر خودش دارد.يعني يا شعر را دست كم گرفته و يا امر به خودش مشتبه شده و كارش را خيلي بي نقص مي بيند.ا

بگذار بال هایم آب شوند
بگذار باله ها برویند از تنم
گیرم ماهی روزهای بارانی شوم

واقعن احسنت!...در اين سطرها نيكنام نويد يك پايان بندي فوق العاده را به ما مي دهد.مقدمه را عالي چيده.تصوير ها را خوب كشف كرده.تخيل را به حد اعلاي بضاعتش رسانده و ناگهان :ا

یا صید روز های گرسنگی ماهیگیر

من نمي دانم آخر اين گرسنگي از كجا سر و كله اش پيدا شد؟!...حيف ...واقعن حيف.همين يك سطر ، جدا از آن كه وزن دوار و خوشايند سطرهاي پيشين را به شكست مي كشاند ، كليت تصويري و مفهومي اين بند را نيز به هم مي ريزد.واقعن چه اشكالي داشت اگر اين ا"گرسنگي"ا حذف مي شد؟ا

گیرم ماهی روزهای بارانی شوم
یا صید روز های ماهیگیري

فضولي مي كنم ها!...اما مثلن!...اين سهو ها نبايد در كار شاعري مثل لادن نيكنام جلوه گر شود.آنوقت ممكن است ديگر به كارگاه هاي شفاهي و كتبي و حضوريش نشود اعتماد كرد!در سطرهاي پاياني او نهايت سعي اش را به كار بسته تا شايد اين شعر را به گونه اي نجات دهد و به سرانجام برساند.اما تاكتيك او براي رسيدن به اوج نهايي ، نيز تاكتيكي نخ نما و بي حاصل است و مخاطب را با شعري بلاتكليف به حال خود رها مي كند.دو باره همان بازي خام سطرهاي اول را اين بار با كمي گنده گويي در هم مي آميزد و مي كوشد القا كند كه دارد حرف مهم و درخشاني مي زند.اما همه چيزِ اين شعر بالقوه و در سطح مي ماند و نهايتن نقبي به درون نمي زند و بالفعل نمي شود.جدن كه حيف!...ا

Sunday, December 10, 2006

در باره ي شعر"مراقبه ي وارونه" از علي اخوان كرباسي


علی مسعودی نیا

متن شعر



برخورد نزديك از نوع آخر!...ا
گاهي فكر مي كنم كه غلظت شاعرانگي در آثار يك شاعر ، كاملن وابسته است به تلقي او از شعر .يعني كل اين كيفيت كلامي را مي توان يك عنصر منفعلِ منعطف گرفت ، كه نگاه آفريننده اش ، آن را در ظرفهايي متغيرالشكل مي ريزد و سياليتِ ظرف است كه موجب سيلان مظروف مي شود.حالا حساب كنيد كه ما اين ظرف را هر چه بي در و پيكر تر و بي حد و مرز تر بگيريم ، گستره ي انديشه مان ، يا لااقل بازتابهاي انديشه مان ، وسيع تر مي شود.تنها نكته اي كه در اين ميان باقي مي ماند عمق ظرف است و اين كه اصلن عمق داشتن اين حادثه ي كلامي واجب الوجود است يا ممتنع الوجود و اين كه زيبايي متن و لذت ناشي از خوانش آن ، تا چه حد به عمق انديشه هاي مطروحه وابسته است...ا
من فكر مي كنم كليت كارهاي "علي اخوان" تلاشي است براي ممتنع الوجود كردن تمامي اساليب و كادرهايي كه در ذهن ما مثل شابلوني براي اثبات شعريت يا عدم شعريت يك اثر به كار گرفته مي شوند.يك جور نوشتن بي دغدغه و خالص.نويسش محض بي آن كه قصدش رسيدن به هدفي غايي باشد.در چنين موقعيتي است كه ديگر ظرف بدل مي شود به سيالي كه مداوم در حال تغيير است و در نتيجه شاعر به يك وارستگي فكري- مضموني- كلامي مي رسد.ا
قصد من اين نيست كه به دفاع از اين مانيفست عجيب و غريب نانوشته بپردازم، اما به نظرم اين جنون ، جنوني عزيز است و بايد در آن تامل كرد.چون اکثر شاعران جدي و حرفه اي ما تقسيم شده اند به دو دسته ي كاملن مجزا: دسته ي اول شاعران جنتلمن اصول گرا ، كه هر گونه شگرد و جسارتي در سرودن را ، تنها در چارچوبهاي منظم و منتظم كليشه شده در اذهانشان مي پذيرند كه مثلن مي شود اسمشان را گذاشت : شاعر با مسئوليت محدود!گروه دوم هم افتادگان از سوي ديگر بام هستند كه تلفيقي از پوپوليسم و لمپنيسم را در شخصيت و اثرشان تزريق مي كنند و از فرط هذيان گويي به ليچار بافي مي افتند، كه اسمشان را مي شود گذاشت : پُست رابيشيست.ا
در ميانه ي چنين افتراقي ، وجودمديوم هايي مثل علي اخوان – هرچند كه گاهي به يكي از همين قطبين متمايل مي شود- تعديل كننده ي سايه روشن هاي تهوع آور طرفين است . اين مديوم ها ممكن است كه هيچ يك اتفاقي در شعر ما محسوب نشوند ، اما ميان بر هايي را براي گريز از مضايق هر دو دسته ي فوق الذكر يافته و معرفي مي كنند ، كه به مرور زمان ، مي تواند روند ادبيات امروز و فرداي نزديك ما را دستخوش تغيير نمايد.ا


معبد من
لاي پاي توست
با بوي عود تند و
سوسن كوهي
و ذكرم
چلپ چلهايي طولاني است
كه خدايم را
به ارگاسم مي رساند

نكته ي مهم افتتاحيه ي اين شعر ، واكنش ناخود آگاه ذهن شرطي شده ي ما ، نسبت به سطر دوم است. وقتي در
سطر اول شعر با واژه ي " معبد" مواجه مي شويم ، اين تنها فيزيك واژه نيست كه تداعي هاي ذهني ما را تحت تاثير قرار مي دهد.بنا براين ناخواسته با معاني و تصاوير مستتر در اين واژه درگير مي شويم.قداست ،قدمت و روحانيت مكاني خاص به ذهن ما خطور مي كند. اما هنر علي اخوان در آشنايي زدايي بي رحمانه اي ست كه در سطر دوم انجام مي دهد و ما را از آن روياهاي متافيزيكي و معنوي بيرون مي كشد و به قهقرايي جنسي و جسمي پرتاب مي كند.حتي همين داوري من در باره ي قهقرا بودن اين موقعيت ، ناشي از نگاه اخلاق گرايانه ي مزخرفي است كه در تمام ساليان عمر به ذهنم تزريق شده ، و خود به خود در مواجهه با چنين كنشي ، گارد مي گيرد.ا
اما نكته اي كه شايد درخوانش اول به آن توجه نشود ، تجربه ي ناب و نوي شاعر ، در تغزل است.ببينيد ما همواره داريم از كليشه ها و شگردهاي منسوخ و كلاسيك شده بد مي گوييم و هي مي ناليم كه دوره ي خال و خط و ابرو و ميان و گيسو تمام شده، اما هيچ راهكار عملي جالب توجهي براي جايگزيني اندام ممدوح تغزل ارائه نمي دهيم.علي اخوان با فرمت جسورانه اي كه در شعرش پياده كرده، در واقع پيشنهادي متفاوت و در خور تامل را مطرح مي كند.نه اين كه بخواهم بگويم عينن بايد همين فرمول را به كار بست و قربان صدقه ي اندام شهواني و تناسلي محبوب و محبوبه رفت.بلكه صرف رفعِ قداست از پاره اي از اندام و در عوض قداست بخشيدن به اندام ديگر، مارابه يك دموكراسي توصيفي مي رساند، كه بسيار ارزشمند است.ا
تكميل عمودي اين تصوير ، هر چند به سطر پر طمطراق وصرفا جسورانه و نه چندان دلچسب :"كه خدايم را به ارگاسم مي رساند" منجر مي شود، اما خلاقيتي منحصر به فرد را در خود مستتر دارد.حتي در ساده ترين تركيب ها هم تصرفي ناخودآگاه صورت گرفته.مثلن به جاي " بوي تند عود" ، مي گويد "بوي عود تند".ا
حسن ديگر اين بند از شعر كولاژهاي واژگاني است كه خوب كنار هم نشسته اند.با فهرست كردن تعدادي از اين واژه ها مي توانيم پي ببريم كه در نگاه اول چقدر ناهمخوان و دور از هم جلوه مي كنند ، اما در عمل از همنشيني اين واژه ها ، هيچ گزندي به شعر نمي رسد:ا
معبد- لاي پا- عود-سوسن كوهي- ذكر- چلپ چل- خدا- ارگاسم

جانمازم ملافه است
دست چپم كه قابل نيست
دست راستم
نذر سلامتي دوست پسرهايت
هر كدام كه دوست تر مي داري
اين پاساژ كوبنده در ميانه ي شعر ، به آن كيفيتي آنتي پوئتريك مي دهد .چموشي ذهنيت علي اخوان در اين بند ، منجر به يك آلگرو در كلام و مضمون مي شود و در چنين وضعيتي است كه او مي تواند تنها از طريق اعمال شوك به مخاطب ، وي را تحت تاثير قرار دهد و با وجود به كار گيري جملاتي ساده و معمولي ، شعر را همچنان سر پا و استوار نگه دارد.
ا
اوج هوشمندي شاعر ، در گزينش واژه است.او آنقدر راحت و بي قيد مي سرايد كه هيچ دليلي براي اجراي درست املاي لغتي مثل "ملحفه" نمي بيند و با توجه به موقعيت زباني و اجرايي شعر " ملافه" مي نويسد.ا
پل ارتباط مضموني- ذهني را به يك پديده ي روتين اجتماعي (روتين از نظر ما كه اهالي اين جامعه ايم البته!) ارجاع مي دهد و بعد المان هاي مذهبي اش را با اجرايي صميمي و ولنگار در ساختار شعر دخيل مي كند.به همين دليل خيلي دشوار است كه كلمه اي را از اين بند شعر او حذف كرد يا چيزي به آن افزود.حتي استفاده ي او از تركيب امروزي " دوست پسر" جالب توجه است.چند شاعر ديگر را سراغ داريد كه از اين عبارت استفاده كرده باشند؟از آن ميان در شعر چند نفرشان اين عبارت جا افتاده و توي ذوق نمي زند؟...لا اقل من نمونه ي موفق ديگري سراغ ندارم.ا

عبادتم
شعرهاي عاشقانه است
آسمان را
دارم
در تو وارونه مي بينم
دنيا را در من
وارونه نبيني مرغابي؟ا
من دريا نبودم
دريا نيستم
مردابم
يعني بودم
قبل اينكه اين آفتاب بر من بتابد


شاعرانه ترين بند اين شعر ، ضعيف ترين بندش هم هست.يعني سطر بي رمق و سر دستي :" عبادتم ، شعرهاي عاشقانه است" حضيض اين شعر محسوب مي شود.هرچند در تقابل با ساير سطرها ، تا حدودي حتي با نمك هم به نظر مي آيد ، اما في الواقع اصلن سطر خوبي نيست و به راحتي قابل حذف است ، بي آن كه كليت شعر لطمه اي ببيند.اما دوباره بعد از اين سطر ، شعر جان مي گيرد و تصاوير متفاوت و جذابي به آن تزريق مي شود.به اين ترتيب مي رسيم به يك پايان بندي فوق العاده عالي و حرفه اي و بي ادا و اصول .سطرهايي كه در عين سادگي واقعن تكان دهنده و زيبا هستند:ا

آسمان را دارم در تو وارونه مي بينم
دنيا را در من وارونه نبيني مرغابي؟ا

و بعد از آن فينال درخشاني كه با استفاده از واژه ي ساده اي مثل : " يعني" ، شعر را به پاياني ناگزير مي رساند.در و اقع گزاره هاي كوتاه سه چهار سطر آخر ، به شعر كاراكتر مي دهند:ا

من دريا نبودم
دريا نيستم
مردابم
يعني بودم
قبل اينكه اين آفتاب بر من بتابد


اين شعر ، به عقيده ي من شعر موفقي است.چون لذتي در خود نهفته دارد و مي كوشد ما را هم در اين لذت شريك كند.اين شايد نوعي ديگر از برخورد نزديك ذهنيت ما با شعری باشد ، از نوعي ديگر.شايد نوعي كه آخرين نوع باقيمانده از اين جانور منقرض شده است.همين سادگي ذهني و عيني، همين نوشتنِ محض ،مرا به حضور علي اخوان در شعر امروز فارسي دلخوش و به آينده اي متفاوت اميدوار مي سازد.حالا شما هي بگوييد عمق ندارد ، تكنيك ندارد، ادب ندارد!...بي خيال!ا