Monday, November 06, 2006

درباره ی شعر "مرداد" از ناهید سرشکی


علی مسعودی نیا


متن شعر












معنیِ حرفِ زیبا را نگرفتی دیگر!ا

خدا را به سر شاهد می گیرم!...به جان دوست! ...می خواهم دنیا نباشد...دروغم چیست آخر؟!...داشتم مثلِ بچه ی آدم یکی از کارهای ساقی قهرمان را نقد می کردم...کاری به کسی نداشتم.سرم توی لاک خودم بود.اما این رفیقِ عزیز من ، پویا عزیزی ؛ ای میل فرستاد ، که آقا ماه مگ به روز شده.ما هم رفتیم و دیدیم که راست می گفته بنده ی خدا!...همین طوری شعرها را مروری کردیم.کار فرامرز سه دهی هم اتفاقن خیلی به دلمان نشست.شعر مهناز بدیهیان هم مثل همیشه رو سفید بود(حالا شاهکار نبودکه!ولی خوب بود).کورش همه خانی را هم که دلمان تنگ شده بود برای کارهایش ،کلن دوست داریم.اما یکهو رسیدیم به کار " ناهید سرشکی" و آقا چشمت روزِ بد نبیند!...آی حالمان گرفته شد...آی حالمان گرفته شد...بله؟!...چشم، الان علتش را عرض می کنم:ا

تلفن همراهش هيچ وقت در دست رس نبوده
بوده ؟ا
جواب مي دهد: شما
با كوفي عنان
تماس گرفته ايد
لطفأ پيام بگذاريد!ا
پيام بگذارم ؟ا

نخیر نبوده! حق با شماست.اما پیام هم نگذارید.طفلک این پیرمرد- کوفی عنان را عرض می کنم- دارد از عالم و آدم می کِشد.دیگر فقط همین مانده که نیمه شب، خسته و کوفته ، بعد از جلسه با شورای امنیت در باره ی قضیه ی هسته ای و میوه ایِ ایران وجفتک های کره شمالی و لیچار شنیدن از دیپلماتهای آمریکایی بیاید و پیامهایش را چک کند و شعر صادره سرکار علیه را هم آن وسط بشنود.خوب مگر تحملِ آدمیزاد چقدراست؟ا
این که شاعری با تجربه و سابقه ی ناهید سرشکی - که بنده ی حقیر ، از حدود هفت ،هشت سال پیش افتخار آشنایی با ایشان را داشته ام در کارگاه شعرمجله ی دنیای سخن - بیاید و این طور سهل انگار و تنبل شعرش را استارت بزند و میل به "ساختن" شعری جهانی و سلحشورانه داشته باشد ، معنی اش این است که باید در استعداد و خلاقیتش شک کرد.شاعری که محضر چند تن از بهترین شعرای ده ساله ی اخیر را تجربه کرده باشد و محصولش بشود این؛ به نظر من نیاز به هشدار و تلنگر روحی دارد.ا
ببینید ! اصلن بحث بر سرِ کیفیت مضمونی شعر نیست.امااین طور حرف زدن والله کاری ندارد که! بابا جان! گفتیم که سهل و ممتنع بودن زیباست، اما سهلِ خالی که ممتنع نیست!سرشکی آنقدر شیفته ی مضمونِ جهان شمول و شعاریِ خودش شده که اصلن کیفیتِ شاعرانه را به کل بی خیال شده.من حرصِ این را می خورم که آخر ، خلاقیت پس به چه دردی می خورد؟کجا باید خود نمایی کند یا نکند؟کار شاعر چیست؟نقلِ محض یا جذابیت بخشیدن به منقولاتِ ظاهرن ساده؟ کوفی عنان که سهل است.نعوذ بالله اگر خود خدا را هم آن طرف خط بگذارید ، این بندِ شعر نجات پیدا نمی کند!روایت آنقدر تصنعی و بی تعلیق است که آدم مورمورش می شود.ملاحظه بفرمایید:ا

همين ساعت همين دقيقه همين چند دقيقه بيشتر از نيمه شب
منِِِ بشر براي گرفتن حقوقم
پيام مي گذارم ؛ جيغ جيغ !ا
جیغ نکش خواهرِ من! بشر که برای گرفتن حقوقش جیغ نمی کشد.خصوصن یکی که صدایش مثل استاد بزرگمان شاملو دورگه باشد و پر طمطراق، جیغش کجا بود؟! به جای جیغ کشیدن ، می شود قدری حرفِ حساب زد.حالا که داری پیغام می گذاری ، اقلن پیرمرد را سکته نده!ا
زبان بازی نازل و پیش پا افتاده ی سطرِ اول این بند ، بیش ازآنی که ناشی از قوه ی خلاقه و اقتدار در هدایت واژگان باشد ، از سرِ استیصال است. بالاخره این نثر بی رنگ و خاصیت را باید یک طوری آهنگین کرد دیگر! بعد هم دقت کنید به ترکیبِ توی ذوق زننده ی " منِ بشر" که یکی از حالگیر ترین ترکیباتی است که من در طول پانزده سال اخیر عمرم شنیده ام.یعنی منطق حضور واژه ی بشر ، به طرزی تحقیرآمیز وابسته است به آن حقوقِ لعنتیِ آخر سطر.ا

ديروز عصر
زيبا – كه شاعري است معاصر خواب هاي من –ا
مي گفت : ٍ راستي !ا
فكر كردي چرا
شاعر زياد داريم / شعر كم ؟ا ‍‍‍

احسنت به زیبا خانم! خوب حرفی زده به خدا! این زیبا خانم ، نکند همان زیبا کاوه ای خودمان باشد.قشنگ گفته.حرف حساب ، جواب ندارد.اما معنیِ حرفِ زیبا را نگرفتی دیگر! باید حرفش را با حروف 76 بولد ، تایپ و چاپ کنی و بزنی روی در یخچال ، تا هر روز جلوی چشمت باشد و به آن فکر کنی.بعدش هم روزی هزار بار از رویش بنویسی تا از خاطرت نرود.برای این بند ، من به سیاقِ معهودِ خودم جایزه ای تدارک دیده ام.به ده نفر از کسانی که توانستند ربطِ این بندِ شعر را با باقیِ شعر پیدا کنند و همچنین به ده نفر از کسانی که توانستند به اندازه ی یک جو خلاقیت شاعرانه در آن پیدا کنند ، به حکم لا قرعه یک نسخه از همین شعر خوشنویسی و اعطا می شود.ا

جيغ هايم كم كم خاموش مي شوند مثل همين چراغ ها كه در خانه ها !ا
شب است
مرداد پيچيده خودش را لاي پتويي
كه جرقه هاي زغال
رويش انگشت مي گذارد و
با بوي ترياك مي پيچند توي كوچه ي روبرو .ا
گرم است انيفرم و كلاه سربي ،ا
كه بشر روي سرش گذاشته
تا نرود سرش كلاهي
كه مي گويند اين روزها : ٍ كلاه صلح ٍ
چه عجب! بالاخره خلاقیت هم تکانی خورد! هر چند تصویرِ خاموشی جیغ و مونتاژ موازی آن با "چراغهای خانه ها!" چندان قوی از کار درنیامده.اما همین که شاعر قدری انرژی مصرف کرده و سعی کرده کشفی بکند ، جای نمازِ شکر دارد!هر چند(چه قدر هرچند!) بلافاصله با سطر کوته فکرانه ی ا"شب است" سعی می کند به ما شیرفهم کند که دارد حرفهای اساسی و مهمی می زند. اما آن یک سطر را به عنوان شعر قبول می کنیم.در بندِ :ا


مرداد پيچيده خودش را لاي پتويي
كه جرقه هاي زغال
رويش انگشت مي گذارد و
با بوي ترياك مي پيچند توي كوچه ي روبرو .ا

بگذریم از سطرِ – جای مزخرف چه واژه ی مودبانه ای می شود به کاربرد؟...آها!...ضعیف- ضعیفِ اونیفرم و سایر قضایا ...بله در این بند هم می شود اندیشه های زیبایی را پیدا کرد.خصوصن سطر آخرش که تصویرِ نابی را هم در خود مستتر دارد.اما دوباره الدرم بلدرم ها شروع می شود و تا دقیقه ی هشتاد و نهِ شعر هم ، هی گل می کارد توی دروازه ی شاعر.به طوری که یکی دو گلِ سطرهای پایانی هم نمی تواند تلخی باختش را از بین ببرد:ا

كبوتر بزرگ مي كنم در كبوتر خانه ي روياهام
داد مي زنم : خدا !ا
استغفرالله
همه ناخدا شده اند و كشتي نوح را
روي اشك هاي ما مي رانند
كبوتر بفرست
كبوتر بفرست !ا
تانك ها
تا ميدان شهر
تا بالاي طناب دار پيشروي كرده اند
تا گردنِِ من و حنجره ي زيبا !ا
يك كوچه پيدا كن كه لب هايش آويزان نباشد
چيزي نمانده به صبح
خدا !ا
كسي جوابم را نداد
مي گويم : خدانگهدار !ا
شايد كسي از سر اتفاق
دست هايش تكان بخورد


تو را به خدا من و این کوفیِ بدبخت را به گریه نینداز!جفتِ ما به یک اندازه دل نازکیم.از آن استغفرالله وحشتناک و نچسب که بگذریم ، تازه می رسیم به بازی جانیفتاده و نخ نمای " خدا و ناخدا و کشتی و کبوتر" که تنها معرفِ ذهنیتی است کاهل و کم حوصله ، که حتی در کشفهای مکشوف و معروفِ سابق نیز ، نمی تواند تصرفی خلاقانه داشته باشد.نگاه کنید به استفاده ی شاملو از همین المانها در شعرِ "سفر" :ا

خدای را
مسجدِ من کجاست؟ا
ای ناخدای من؟ا
در کدامین جزیره ی آن آبگیرِ ایمن است؟...ا
اما کدامین جزیره ،کدامین جزیره،نوحِ من ای ناخدای من ؟ا
تو خود آیا جست و جوی جزیره را
از فراز کشتی
کبوتری پرواز می دهی؟...ا
ا" سفر"- نسخه ی مندرج در گزینه اشعار شاملو- انتشارات مروارید-صص 153الی163

نمی خواهم تهمت بزنم ، پس در باره ی تواردات احتمالی حاصله از قیاس شعر شاملو با شعر سرشکی سکوت می کنم. اما شاعرانگیشان را که می توانیم با هم قیاس کنیم؟هر چند علی الظاهر این قیاس هم مع الفارق است.تازه به نظر حقیر ، این شعر در زمره ی شاهکارهای استاد هم نیست.اما فاصله به عینه مشخص است.اینطوری می شود که مجبور می شویم به زورِ توپ و تانک و طنابِ دار توی میدان شهر(یاشعر!) برای مخاطب شعر ژست های فالاچی وار بگیریم و در هیات ژاندارکی تهرانی جلوه کنیم ،کاتولیک تر از پاپ!ا
هر چند این بندِ شعر ، چندان بد از کار درنیامده و دلنشین است :ا

يك كوچه پيدا كن كه لب هايش آويزان نباشد
چيزي نمانده به صبح
خدا !ا
كسي جوابم را نداد
مي گويم : خدانگهدار !ا
شايد كسي از سر اتفاق
دست هايش تكان بخورد

اما باز هم کلیت شعر آنقدر فرود دارد که این فرازها در آن گم می شود.ا
اصلن چرا خودم را سانسور کنم؟ بگذارید رک باشم!خواهرِ من! این طور حرف زدن ها فقط افه های ژیگولیِ پست سانتی مانتالیستی است و لاغیر! نهایتش هم پیش بینی خودت درست از آب در می آید و گردنت می رود بالای دارِ تاریخ ادبیات معاصر.فقط لطفن به جای مایه گذاشتن از حنجره ی طفلکی زیبا، حرفش را آویزه ی گوشت کن!دوره ی رسالتِ مانیفستیکِ شاعرانه تمام شده.دیگر شاعر قرار نیست پیامبر باشد و قومش را هدایت کند.به فرض هم که به پیامبری مبعوث شد ، نباید با این لحن دیکتاتور و بی ظرافت دینش را تبلیغ کند.چون جماعت دیگر برایش تره خرد نمی کنند.بله؟!...مزخرف می گویم!...حرفِ زیبا را نگرفتی دیگر!...ا